ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
تو در خاطرم عشقی در پروازی
دری هستی که آینهها
و سرککشیدنها
و اخمها را قاچاق میکنی
سیبی هستی
یا برگی سبز
که شب
برای شب به ارث میگذارد
سیبی با برگی سبز
که میان دوات من
و کمرگاه روز شناور است
خلسهای
پدید آمده میان چشمانداز شنیدن
و پچپچ صدا؛
جشنی… و آتشی در شب روستا
هلهلهای… و آواز ساربانی
بارانی هستی
باز آمده از شامگاهان کودکی؛
بارانی که بوی گریه میدهد.
*
اینک از روزگار فریب
به سمت مجد تو باز آمدهام
مجد تو جاودانه زنده است
تابستان گیسوی بلندت جدولیست
و پرچین از بوتههای خار.
وطن کوچک ما گم شد
وطنی که چهرهات مرزهای اوست
و آغازش، صدای من
وطن کوچک ما گم شد
میان آینهها و نقشها
و جعبهی رنگ.
دلم در او و تبعیدی اوست،
و در دامنهای بلند خیره به او.
*
قطرهای نور در آسمانی از خستگی
خانهای با دیوارهایی از گُل بادام
خانهای برای شبزندهداریها
نجوایی که نسیم میآورد
از صحرای خواب
رازی افشاشده میان ذهن من
و لایههای حریر.
چشمان تو
با اندوه پیوند دارند
وقتی به رنگها
نام غم میافزایند
و دلداری مانند وطن را.
*
روزگارم بد است
ببخشاییدم
که به مرگ رغبت دارم
نامها از اشیا گریختهاند
همانگونه که اشک از چشمان
و نان
شعر شده است
و ترس، خانه.
و دلتنگی
کالایی قاچاق روی پیادهروها
نور زناست
و برف ننگ
و جنگ، گل آیندگان
و گذشتهها، گلدان.
*
ای یار!
جز تو گواهی نیست
تا هر چیز را آنگونه که هست بنامی
و جز انگشت کودکان
چیزی نمانده است
تا اگر گرسنه شدند
آب را آب بنامند
و گرسنگی را… کبریا.
(«فوّاز عید»، از کتاب «فراتر از میراث خون»، تألیف و ترجمهی «موسی بیدج»، انتشارات «پالیزان»، ۱۳۸۰)