- زمان آماده سازی
- 30 دقیقه
- حداکثر زمان پخت
- 40 دقیقه
- 2 لیوان
- آرد
- 1 1/2 لیوان
- شکر
- 1 1/2 لیوان
- روغن مایع
- 1 1/2 لیوان
- شیر
- 3 عدد
- تخم مرغ
- 4 قاشق غذا خوری
- پودر کاکائو
- 1 قاشق غذا خوری
- بکینگ پودر
- 1/2 قاشق چای خوری
- وانیل

اگر چه عمر تو در انتظار میگذرد
بهار فرصت خوبی است گل فشانی را
چه مانده ای به تماشای تیرگی و غبار
تمام چشمه دلان از کنار ما رفتند
دلی که شوق رهایی در اوست ای دل من
بدون واهمه از صد حصار میگذرد
" سلمان هراتی "
بــه ســر مى پــرورانــم مــن هــواى حـضـرت باقر
ز عشقش جان من بر لب رسیده ، کَس نمى داند
پـیـمـبـر گـفـت بـا جـابر، کـه خـواهى دیـد بـاقـر را
سؤالاتــى کـه از وى کــرد دانـشـمـنـد نـصــرانى
مسلمان گشت راهب،ناگهان در مـحضـر آن شـه
جـلال و شــأن قـــدر آن امــام پــاک بـــازان را
شاعر: آقاى رضائى
ای کاش درختی باشم
تا همه تنهایان
از من پنجرهای کنند
و تماشا کنند در من
اگر این گونه بود
پس دلم را
به سمت دست نخورده ترین قسمت آسمان میبردم
تا معبر
بکرترین عطرها باشم
و قاب تصویر های متحرک
از خیال سبز در باغ آسمان
که قویترین چشمها آن را
ای کاش درختی باشم
تا از من دریچهای بسازند
و از آن خورشید را بنگرند
که حرارت و بزرگی را
ازپیشانی مردی وام گرفت
که خانهای داشت
ای کاش مرا تا خدا وسعت دهند
تا نشان دهم
انسان یعنی
چهل سال آیینهوار زیستن
من تصویرهایی دارم از سکوت که در بیابانش
بروز سکوت
در جنگل کلمه
چگونه آیا؟
سبّوح :
خداوند سبوح است یعنی از همه ی زشتی ها و نواقصی که در مخلوقات است
پاک و منزه و بری است .
خواص :
1- جهت خاص شدن از معایب مداومت بر این اسم مفید است .
2- هر کس ای ن اسم را بعد از نماز جمعه بر نان بنویسد و آن را بخورد
ملک الصّفات می گردد .
3- هر کس در وقت ظهر " 100 " بار این اسم را بخواند از شرّ نفس و
وسوسه های شیطان در امان باشد .
دیروز اگر سوخت ای دوست غم برگ و بار من و تو
امروز میآید از باغ بوی بهار من و تو
آن جا در آن برزخ سرد در کوچه های غم و درد
غیر از شب آیا چه میدید چشمان تار من و تو؟
دیروز در غربت باغ من بودم و یک چمن داغ
امروز خورشید در دشت آیینه دار من و تو
غرق غباریم و غربت با من بیا سمت باران
صد جویبار است اینجا در انتظار من و تو
این فصل فصل من و توست فصل شکوفایی ما
برخیز با گل بخوانیم اینک بهار من و تو
با این نسیم سحرخیز برخیز اگر جان سپردیم
در باغ میماند یا دوست گل یادگار من و تو
چون رود امیدوارم بی تابم و بی قرارم
من میروم سوی دریا جای قرار من و تو
" سلمان هراتی "
حڪـایــت
روزی حضرت موسی (ع) در ضمن مناجات خود عرض کرد:
خدایا میخواهم همنشین خود را در بهشت ببینم.
جبرئیل بر حضرت موسی نازل شد و عرض کرد:
یا موسی، فلان قصاب در فلان محله همنشین تو خواهد بود.
حضرت موسی (ع) به آن محل رفت و مغازه قصابی را پیدا کرد
و دید که جوانی مشغول فروختن گوشت است.
شامگاه که شد، جوان مقداری گوشت برداشت و به سوی منزل خود روان شد.
حضرت موسی (ع) از پی او تا در منزلش آمد و سپس به او گفت:
میهمان نمیخواهی؟
جوان گفت: خوش آمدید.
آنگاه او را به درون منزل برد.
حضرت موسی (ع) دید که جوان غذایی تهیه نمود،
آنگاه زنبیلی از سقف به زیر آورد و پیرزنی کهنسال را از درون آن خارج کرد
او را شستشو داده و غذایش را با دست خویش به او خورانید.
موقعی که جوان میخواست زنبیل را در جای اول بیاویزد،
پیرزن، کلماتی که مفهوم نمیشد ادا کرد.
بعد از آن جوان برای حضرت موسی (ع) غذا آورد و خوردند.
حضرت پرسید: حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟
جوان گفت: این پیرزن مادر من است.
چون مرا بضاعتی نیست که برای او کنیزی بخرم،
ناچار خودم کمر به خدمت او بستهام.
حضرت پرسید:
آن کلماتی که بر زبان جاری کرد چه بود؟
جوان گفت:
هر وقت او را شستشو میدهم و غذا به او میخورانم،
میگوید:
«غفرالله لک و جعلک جلیس موسی یوم القیامة فی قبّته و درجته»
(یعنی خداوند، تو را ببخشد و همنشین حضرت موسی (ع) در بهشت باشی، به
همان درجه و جایگاه او)
حضرت موسی (ع) فرمود:
ای جوان بشارت میدهم به تو که خداوند
دعای او را درباره ات مستجاب گردانیده است.
جبرئیل به من خبر داد که در بهشت، تو همنشین من هستی.
حڪـایــت
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدین گونه سیر نمایند...
بعد از ۷۰ سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد.
بت پرست ۳ قرص نان به او داد و او به سمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت،
مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمیگذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...
تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...
مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود
اما دریغ، زَهره دریا شدن نداشت
در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
حتی علف اجازه زیبا شدن نداشت
گم بود در عمیق زمین شانهی بهار
بیتو ولی زمینهی پیدا شدن نداشت
دل ها اگر چه صاف، ولی از هراس سنگ
آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت
چون عقدهای به بغض فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت
" سلمان هراتی "