اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

شاگردان سرافرازِ مکتب امام صـادق(ع)


عکس نوشته شهادت امام صادق ع – عطر قرآن

دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام) همواره در خط مقدم پیشبرد اهداف نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و رهبری، ثابت‌قدم و پا برجا‌مانده است. سی‌و‌هشت‌ پرستوی عاشق از دانشگاه در جنگ تحمیلی بال پرواز گشودند و دانشجویان دیگری نیز بعد از جنگ تحمیلی شربت شهادت نوشیدند. علاوه ‌بر اینها مزار شش شهید گمنام در دانشگاه امام صادق(ع) قرار دارد.

زندگینامه کامل و مفصل تمامی شهدا در پایگاه اطلاع‌رسانی دانشگاه موجود است. در دو گزارش قبلی با عناوین «شاگردان ممتاز مکتب امام صادق(ع)» در 16 اردیبهشت 1403 و «شاگردان پیشتازِ مکتب امام صادق(ع)» در 10 مرداد 1403، اسامی تمامی شهدای دانشگاه را ذکر و گزیده‌ای از زندگینامه چند تن از این شهدای گرامی را بازگو کردیم. در این گزارش یادی می‌کنیم از چند شهید دیگر دانشگاه امام صادق(ع).

شهید مفقود‌الاثر نادر‌(محسن) میشانی‌فرد

مجموعه بنر های لایه باز شهادت امام صادق علیه السلام - پایگاه اطلاع رسانی  هیات رزمندگان اسلام

شهید مفقود‌الاثر نادر‌(محسن) میشانی‌فرد در سال ۱۳۴۰ در آبادان به دنیا آمد. بعد از پایان تحصیلات متوسطه به همراه برادرش شهید خسرو میشانی‌فرد در تمام صحنه‌های تظاهرات و اعتراضات در دوران پیروزی انقلاب شرکت می‌کرد و در شکل‌گیری و سازماندهی صفوف تظاهرات نقش بسزایی داشت. وی در جریان انقلاب، تمام اوقات خود را در مساجد به همراه روحانیان وقف پاسداری از شهر و امنیت شهر کرد. مدتی از طرف پایگاه مسجد به همراه برادرش به نگهبانی و حراست از فرودگاه آبادان و نقاط حساس شهر پرداختند.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، دوران سربازی خود را در سپاه پاسداران اندیمشک سپری کرد.

بعد از شروع جنگ تحمیلی و تجاوز عراق به خرمشهر و آبادان، بی‌درنگ عازم آبادان شد و در شکستن حصر آبادان و حراست از زادگاه خویش شرکت کرد. مدتی در جاده خرمشهر-‌آبادان مشغول نبرد با مزدوران بعثی شد. تقریباً در تمامی مدت جنگ در جبهه‌های مختلف حضور داشت و در بسیاری از عملیات‌ها مانند آزادسازی خرمشهر شرکت کرد و در بعضی از نقاط عملیاتی، فرماندهی گروه‌های بسیج را نیز بر عهده گرفت. در سال ۱۳۶۱ تنها برادرش خسرو میشانی‌فرد که همواره در جنگ دوشادوش هم مجاهدت کرده بودند، به شهادت رسید.

وی در بحبوحه جنگ و در همان سنگرهای دفاع مقدس احساس کرد که باید برای دفاع از اسلام مجهز به سلاح علم و دانش شود. به همین جهت در پشت سنگرها و خاکریزها با زبان روزه خود را برای شرکت در آزمون دانشگاه آماده ساخت و موفق شد در رشته علوم آزمایشگاهی و همچنین در دانشگاه امام صادق(ع) قبول شود. در سال ۱۳۶۲ در رشته معارف اسلامی و علوم سیاسی در دانشگاه امام صادق(ع) مشغول به تحصیل گردید.

در سال ۱۳۶۵ به دلیل اینکه کاملاً مسلط به زبان عربی و انگلیسی بود، از طرف سازمان حج‌ و ‌زیارت به عنوان مبلغ عازم عربستان شد و در آنجا به پخش اعلامیه‌های امام خمینی و هدایت افکار عمومی و بیداری اذهان مردم عربستان به ویژه شیعیان مشغول گردید. به دلیل فعالیت سیاسی به دست نظامیان سعودی دستگیر شد و مدتی زندانی بود تا سرانجام با دلایل روشنی که خود برای‌شان بیان کرد، آزاد شد و به ایران بازگشت.

حدود یک ماه پس از بازگشت از مکه، همراه سپاهیان محمد(ص) با گروهی از دانشجویان مشهد عازم جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شد. وی حتی حاضر نشد به عنوان مبلغ از طرف دانشگاه امام صادق(ع) به جبهه اعزام شود چرا که می‌خواست سلاح بر دوش بگیرد و با دشمنان اسلام رو در رو مبارزه کند. بعد از گذراندن دوره‌های غواصی در گروه تخریب گردان قرار گرفت و در عملیات کربلای۴ به عنوان خط‌شکن به همراه غواصان دیگر از ناحیه اروندرود گذشت و در 4 دی 1365 در شلمچه به شهادت رسید و شد شهید مفقودالاثر و میهمان ویژه حضرت فاطمه زهرا(س).

شهید محمد‌حسین(سینا) اشرف‌زاده

محمد‌حسین در ۲۴ فروردین‌ماه ۱۳۴۳ در شهر لار متولد شد. در سال ۱۳۵۷ که انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی(ره) به ثمر رسید، در کلاس اول دبیرستان مشغول تحصیل بود و همراه با دانش‌آموزان در کلیه تظاهرات و برنامه‌های مبارزه با رژیم طاغوت فعالیت گسترده و چشمگیر و قابل توجهی داشت و همراه با سایر دانش‌آموزان به تشکیل انجمن اسلامی در لار اقدام کرد و در رأس این تشکیلات فعالیت می‌کرد. بعدها محل سکونتش از لارستان به شیراز منتقل شد. در این مدت با گروه مقاومت «مسجد ایرانی» همکاری مستمر داشت و اکثر شب‌ها به گشت و مراقبت می‌پرداخت.

هر‌چه از طرف دوستان و آشنایان به وی پیشنهاد می‌شد که در یکی از رشته‌های پزشکی یا مهندسی ادامه تحصیل دهد، موافقت نمی‌کرد و می‌خواست که دعا کنند تا در دانشگاه امام صادق(ع) قبول شود.

وی پراستعداد بود و علاوه‌بر دانشگاه امام صادق(ع) در رشته مهندسی و پزشکی دانشگاه شیراز نیز قبول شد؛ ولی دانشگاه امام صادق(ع) را انتخاب کرد و از سال 1361 در رشته معارف اسلامی و اقتصاد مشغول تحصیل شد.

سه‌بار به جبهه رفت و هر‌بار به عنوان مبلغ فعالیت می‌کرد. به فراگیری آموزش نظامی نیز همت گماشت و در آخرین دفعه علاوه‌بر انجام امور تبلیغات، در گروه تخریب فعالیت کرد و با فراگیری غواصی با گروه تخریب لشکر ۲۱ امام رضا(ع) خراسان همکاری کرد و در گردان تخریب به ذکر و تشریح روایات معصومین(ع) نیز می‌پرداخت.

محمد‌حسین(سینا) اشرف‌زاده در 4 دی 1365 در عملیات کربلای۴ به شهادت رسید و مفقودالاثر گردید و سرانجام پس از ۱۵ سال انتظار پیکر مطهر این کبوتر آسمان شهادت و غواص اقیانوس بیکران معرفت در خرداد ۱۳۸۰ به میهن اسلامی بازگشت و بر دوش انبوه عاشقان تشییع و در دارالحرمه گلزار شهدای شیراز به خاک سپرده شد.

شهید سیروس‌(روح الله) سوزنگر

سیروس درسال ۱۳۴۷ در یک خانواده مذهبی در دزفول دیده به جهان گشود. از همان اوایل پیروزی انقلاب اسلامی با راهنمایی پدر و علاقه وافر خویش به مسجد و جلسات قرائت قرآن، فعالیت‌های خود را در «مسجد نجفیه» دزفول آغاز کرد. باشروع جنگ تحمیلی و در شب‌های بمباران و موشکباران دزفول، یکی از استوارترین خانواده‌هایی که برای یک لحظه هم شهر را ترک نکردند، خانواده شهید سوزنگر بودند و این درحالی بود که اطراف منزل آنها بارها مورد اصابت توپ و موشک قرار می‌گرفت. علاقه زیاد شهید سوزنگر و پدر بزرگوارش به مسجد و نماز جماعت و جلسات شبانه قرائت قرآن، باعث شد که روی خرابه‌های مسجد نجفیه که آن روزها مورد اصابت موشک صدامیان قرار گرفته بود، بنشینند و جلسه قرائت قرآن این مسجد را که یادگار شهدایی گرانقدر بود، با افرادی اندک برگزار کنند.

شهید سوزنگر چند‌ ماه پس از شروع جنگ تحمیلی واردبسیج نوجونان سپاه دزفول شد و پس از تلاش و اصرار فراوان توانست در سال ۱۳۶۰ وارد بسیج بزرگسالان مسجد شود و در مرداد ماه سال ۱۳۶۱ به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد در حالی‌که نوجوانی 14 ساله بود. بعد از مدت کوتاهی و پس از عملیات رمضان به عنوان بیسیم‌چی فرمانده گردان انتخاب شد.

حضور مداومی در جبهه‌های نبرد داشت و در عملیات‌های مختلفی شرکت کرد و در مدت ۵۰ ماه حضور در جبهه، بارها مورد اصابت تیر و ترکش قرار گرفت و مجروح شد و یک‌بار نیز در اثر بمباران شیمیایی بعثی‌ها، دچار مجروحیت شدید شیمیایی گردید.

در سال 1366 وارد دانشگاه امام صادق(ع) گردید و در سال ۱۳۷۳ با اخذ مدرک کارشناسی ارشد در رشته معارف اسلامی و علوم سیاسی دانش آموخته شد.

حضور وی در دزفول با روحیه بسیجی و عرق مذهبی و اعتقاد کامل به برپایی جلسات قرائت قرآن، مایه خیر و برکت فراوان شد. از طرفی استاد دانشگاه‌های آزاد و پیام نور و عضو هیئت علمی دانشگاه بود و از سویی دیگر تواضع بیش از حد وی باعث می‌شد در هنگام حضور در جلسه قرائت قرآن که معمولاً همه شب برگزار می‌شد، خود را مشتاق بر یادگیری کلام دیگران نشان دهد که گویی اصلاً ایشان استاد دانشگاه و یک وزنه علمی در این شهر نیست و همواره مشوق دیگران بر حضور در جلسات قرائت قرآن مساجد بود.

از دی‌ماه سال ۱۳۷۵ در صدا‌و‌سیما و در گروه سیاسی رادیو مشغول به کار شد و سردبیری، نظارت و نویسندگی برخی از برنامه‌های گروه سیاسی رادیو را بر عهده گرفت و مسئولیت راه‌اندازی چند برنامه مهم را نیز پذیرفت.

بسیجی مخلص سیروس‌(روح الله) سوزنگر در اواخر خرداد ماه سال ۱۳۷۶ به علت عارضه شیمیایی ناشی از جنگ تحمیلی در بیمارستان امام خمینی تهران بستری شد و با وجود درمان‌های مختلف، پس از ۷۵ روز در ۱۹ مهرماه همزمان با اذان مغرب به شهادت رسید و به قافله یاران و همسنگران شهیدش پیوست.

شهید قاسم اشجع‌زاده

شهید قاسم اشجع‌زاده در سال ۱۳۴۳ در شهر ورامین پا به عرصه وجود گذاشت. پس از گرفتن دیپلم، مدت سه‌ ماه در «پادگان امام حسین(ع)» تهران، یک ماه آموزش نظامی و دو ماه آموزش سیاسی و عقیدتی دید و به مدت چهار ماه در بسیج مرکزی و سپاه ورامین خدمت کرد.

هنگامی که در مرکز تربیت معلم آیت‌الله مدنی تهران در رشته علوم تجربی قبول شد، از سپاه استعفا داد و در آن مرکز به مدت دو سال به صورت شبانه‌روزی تحصیل کرد. سپس در کنکور ورودی دانشگاه امام صادق(ع) قبول شد و با پرداخت غرامت از مرکز تربیت معلم خارج شد و از سال ۱۳۶۴ در رشته معارف اسلامی و تبلیغ در دانشگاه امام صادق(ع) مشغول تحصیل شد.

مادر گرامی شهید معتقد است فرزندش در دنیای دیگری زندگی می‌کرد که با عوالم ما فاصله‌ای طولانی دارد: «قاسم دانشجوی دانشگاه امام صادق(ع) بود و در رشته معارف اسلامی و تبلیغ تحصیل می‌کرد. از طرف سپاه برای آموزش قرآن به روستاهای اطراف ورامین می‌رفت. هنگامی که از این دو کار فارغ بود، به پایگاه بسیج مهدیه می‌رفت و در آنجا همراه دوستانش انجام وظیفه می‌کرد... برای بسیج عاشقانه خدمت می‌کرد. چند‌بار به اتاق خواب او رفتم، دیدم بدون اینکه از رختخواب استفاده کند، روی فرش دراز کشیده و به خواب رفته است. وقتی ابزار ناراحتی می‌کردم، می‌گفت: مادر من باید عادت کنم. مگر شب‌هایی که در خانه نیستم، در رختخواب می‌خوابم؟ و من می‌دیدم که آنها در دنیای دیگری زندگی می‌کنند که با عوالم ما فاصله‌ای طولانی دارد. آنها با ارزش‌ها زندگی می‌کنند و برای زنده نگه‌داشتن ارزش‌های معنوی است که حاضرند زنده باشند و زندگی کنند و هر‌گاه لازم باشد برای حفظ این ارزش‌ها جان خویش را هم بی‌ریا تقدیم می‌کنند.»

شهید قاسم اشجع‌زاده پنج‌بار به جبهه رفت و هر بار سه ماه مجاهدت کرد. ششمین‌بار در اوایل اسفند سال ۱۳۶۵ به جبهه رفت و ۲۴ فروردین ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۸ به شهادت رسید. قبل از شهادت دوبار مجروح شده بود ولی به خانواده خود ابراز نکرده بود.

برادرش کاظم اشجع‌زاده نیز در ۲۱ فروردین ۶۶ در شلمچه به فیض عظیم شهادت نایل آمد. مردم ورامین در ۲۶ فروردین پیکر پاک دو برادر شهید را تشییع و تدفین کردند.

در وصیتنامه شهید قاسم اشجع‌زاده آمده است: «خداوندا تو خود شاهدی که از مردن هراسی ندارم و برای من شهادت شیرین است. زیرا که من شهادت را از روی شناخت و آگاهی دریافتم.

خداوندا به محمدت و به خمینی‌ات سوگند که گرانبهاتر از خونم متاعی ندارم که بدهم و اکنون مرا گلگون شده و تکه‌تکه شده بپذیر. خدایا من تا آخرین نفس که در دل دارم در سنگرم خواهم ماند و از امام و انقلابم که ثمره خون هزاران شهید است، دست برنمی‌دارم.

اما ‌ای ملت عزیز و‌ای همشهریان گرامی، نکند که وصیت تمامی شهدا و وصیت من حقیر را فراموش کنید و آن این است که امام را تنها نگذارید و مطمئن باشید مادامی که مطیع این رهبر و در خط او باشید گمراه نمی‌شوید. تنها از او دم بزنید و گوش به فرمان او باشید.

ای خواهرم، امیدوارم که حجاب اسلامی را که سفارش فاطمه‌زهرا(علیهاالسلام) است، رعایت کنید زیرا که حجاب تو کوبنده‌تر از خون من است.»

شهید کاظم نوراللّهیان

شهید کاظم نوراللّهیان در سال ۱۳۴۴ در یکی از محله‌های مستضعف‌نشین شهر مشهد چشم به جهان گشود. از همان ابتدای زندگی به جهت ابتلا به رنج‌ها راه و رسم زندگی و تحمل مصایب و مشکلات دنیا را آموخت.

دوران تحصیلات راهنمایی با فعالیت‌های مذهبی مانند ﺗﺄسیس انجمن اسلامی، کتابخانه، آموزش نظامی، تبلیغات، اجرای تئاتر و برپایی نمایشگاه و حتی سخنرانی‌های پرشور همراه بود.

برادرش شهید علی نوراللهیان در 17 دی ۱۳۵۹ حین اعزام به جبهه بر اثر حادثه به شهادت رسید.

کاظم در سال ۱۳۶۰ وارد دبیرستان شد و در آن حال با همکاری ارگانهای انقلابی، سپاه پاسداران و نیز انجمن‌های اسلامی دبیرستان‌ها اردویی با نام «اردوی هجرت» متشکل از حدود ۴۵ نفر مهاجر مخلص و فداکار برای ارشاد و راهنمایی فرزندان محروم کُرد و جذب آنها به انقلاب اسلامی تشکیل داد و راهی سرزمین خونبار کردستان شد که پس از چندی در کامیاران مستقر گردید و این مهاجران دانش‌آموز، ضمن تحصیل در دبیرستان‌های کردستان، مشغول به نشر و معرفی و تبلیغ فرهنگ اسلامی شدند. کاظم یکی از اعضای فعال این گروه بود و با تلاشی پیگیر شروع به تبلیغ و نشر فرهنگ اسلام و انقلاب کرد.

از جمله کارهای دیگر وی، برگزاری مراسم و راهپیمایی در روزهای مهم و یوم‌الله انقلاب اسلامی، برپایی نمایشگاه و تئاتر و انجام کارهای تبلیغاتی، بازدید مردم کُرد از جبهه‌های جنگ، سفر ائمه‌جمعه و جماعت کردستان به مشهد و... را می‌توان نام برد.

یکی از کارهای ارزشمندش، هدایت و تشویق تعدادی از برادران اهل تسنن کرد به تشیع سرخ علوی بود.

این مهاجر شهید در طول چهار سالی که در کامیاران در کنار تحصیلات دبیرستان به تبلیغ اسلام همت گماشته بود، در این راه سختی‌ها و مصایب فراوانی را به جان خرید ولی هیچ‌گاه حاضر به ترک منطقه و جهاد نشد، تا اینکه سرانجام توسط فرمانده سپاه پاسداران کامیاران، به علت بیماری شدید به اجبار به مشهد فرستاده شد.

در سال ۱۳۶۴ پس از گرفتن دیپلم در کنکور سراسری شرکت کرد و در دانشگاه کرمان قبول شد. در همان روزهایی که آماده ثبت‌نام در دانشگاه کرمان می‌شد، نتایج کنکور دانشگاه امام صادق(ع) نیز اعلام شد و از سال ۱۳۶۴ در رشته معارف اسلامی و تبلیغ در دانشگاه امام صادق(ع) مشغول به تحصیل گردید.

همزمان با تحصیل در دانشگاه، در موقع عملیات‌ها خود را به جبهه می‌رسانید و در واحد تخریب مشغول به جنگ و جهاد علیه کفر جهانی می‌شد.

اولین‌بار که به جبهه اعزام شد، پاییز سال ۱۳۶۰ بود و ۱۶ سال بیشتر نداشت. در جبهه همواره به دنبال کسب معنویات و پیدا کردن حالات عرفانی و تقرب به خدا بود و حضور در جبهه را لازمه رشد و تکامل یک انسان الهی به شمار می‌آورد و خود همواره در این راه قدم برمی‌داشت. در یکی از مصاحبه‌هایش با صدای جمهوری اسلامی گفت:

«جوان‌ها سعی کنند که ارتباطشان را با جبهه‌ها قطع نکنند، نه به عنوان اینکه جبهه‌ها به آنها نیاز دارد... به عنوان این به جبهه‌ها بیایند که آنها به جبهه‌ها نیاز دارند. نسل جوان ما اینک محتاج این حالت‌های معنوی جبهه است.»

در سال ۱۳۶۰ دوره‌های آموزشی تخریب را گذراند و در دو عملیات فتح‌الفتوح و فتح‌المبین شرکت فعالانه‌ای داشت. در عملیات رمضان(پاسگاه زید) هنگام خنثی کردن میدان‌های مین روی مین رفت و از ناحیه پای راست مجروح شد. هنوز حالش چندان بهبود نیافته بود که به منطقه بازگشت و پس از آن هم در بیشتر عملیات‌ها از جمله والفجر مقدماتی، خیبر، بدر، والفجر۸، کربلای۱ و کربلای۳ حضوری فعال داشت.

مهاجر شهید کاظم نوراللّهیان به لحاظ شیوایی و فصاحت و بلاغتی که در گفتار داشت، همواره و در همه‌جا به تبلیغ اسلام می‌پرداخت، به طوری که بعد از شهادتش مسئول تخریب لشکر ۵ نصر می‌گفت که کاظم همان زبان شیرینش برای ما کافی بود.

شب‌های قبل از عملیات کربلای۴ محور عملیاتی توسط کاظم شناسایی و موانع و میدان‌های وسیع مین تا حد امکان پاک‌سازی شدند. آن شب‌ها کاظم حال و هوای دیگری داشت و همگان در چهره‌اش شهادت را می‌خواندند. صدای راز و نیاز ومناجات و نماز شب‌هایش از گوشه و کنار سنگر به گوش می‌رسید وسرانجام شب عملیات فرا رسید و وی از طرف واحد تخریب مسئول محور عملیاتی شد. هنگام خداحافظی شاد و خندان بود و به دوستانش می‌گفت: «یاران، من در این خداحافظی‌ها خیلی چیزها می‌بینم...»

از همان ابتدای شب وارد محور شد و معبر را باز کرد. عملیات با رمز مقدس «یا زهرا(س)» شروع شد و کاظم توسط آتش گلوله آر.پی.جی دشمن از ناحیه پا و صورت به سختی مجروح شد و به عقب بازگشت. در راه برگشت با برادرانی که تازه وارد عملیات می‌شدند، برخورد کرد و باهمان حال آنها را به پیشروی توصیه می‌کرد و معبر را به آنها نشان می‌داد. عده‌ای از دوستانش با مشاهده جراحات شدید و وضع وخیمش تقاضا کردند تا وی را به عقب بیاورند ولی کاظم به لحاظ حساسیت زمان حمله حاضر به این عمل نشد و حدود یک کیلومتر خود را به سختی به عقب کشید، تا اینکه برای بار دوم توسط خمپاره۶۰ دشمن مجروح شد اما این بار دیگر رمقی در بدنش نمانده بود و به آرامی این مهاجر عاشق به سوی معشوق خویش هجرت کرد.

شهید کاظم نوراللهیان در 4 دی 1365 به شهادت رسید. پس از شهادت، بدن پاک و مطهرش حدود یک ماه روی زمین ماند. با عملیات پیروزمندانه و افتخار آفرین کربلای۵ منطقه آزاد و جزیره بوارین به تصرف رزمندگان اسلام در آمد و پیکر شهید نیز کشف و در ۶ بهمن ۱۳۶۵ تشییع شد.

شهیدان علی و کاظم نوراللهیان و پدر و مادر گرامی‌شان در حرم مطهر رضوی آرمیده‌اند.

شهید مهدی امینی‌قاضجمانی

شهید مهدی امینی‌قاضجمانی در سال 1345 در خوی متولد شد. از نظر فعالیت‌های انقلابی از همان اوایل انقلاب فعالیت پیگیر داشت.

قبل از رفتن به دانشگاه، به بسیج می‌رفت و اصرار می‌کرد که اجازه بدهند تا به جبهه برود و بالاخره نیز موفق شد و به جبهه رفت، هر چند که سنش اقتضای رفتن به جبهه را نداشت. ۲ یا ۳ سال تحصیلی را در جبهه به سر برد. وقتی از جبهه بر‌می‌گشت در اتاق خلوت می‌کرد و درها را می‌بست و با اراده محکم شروع به درس خواندن می‌کرد و در امتحانات موفق می‌شد. به محض تمام کردن امتحانات، بلافاصله به جبهه می‌رفت. در کنکور سراسری در منطقه خود رتبه سوم را داشت ولی با این حال چون در دانشگاه امام صادق(ع) قبول شده بود، آنجا را ترجیح داد. محیط علمی و اسلامی این دانشگاه نقش مهمی در تکامل روحی و علمی‌اش داشت. سال ۱۳۶۴وارد دانشگاه شد و در رشته معارف اسلامی و تبلیغ مشغول تحصیل گردید.

در سال‌های آخر، در عبادتش خیلی می‌کوشید و نسبت به گذشته خیلی عوض شده بود. همیشه به مکان خلوت و تاریکی می‌رفت و با خدایش خلوت می‌کرد. عبادتش از اندازه معمول خارج بود. با هر‌کسی دوست می‌شد، وی را به اسلام، انقلاب و جبهه تشویق می‌کرد. در خدمت بچه‌های رزمنده بود. به درس‌های دوستان رزمنده‌اش طبق برنامه زمان‌بندی شده توجه زیادی داشت. در دانشگاه نیز باعث تشویق دیگران به جبهه رفتن می‌شد. دوستانش نیز تعریف می‌کنند که نماز خواندنش در جمع آن همه بچه‌های خوب و متعهد و نمازخوان، شاخص بود. همیشه قرآن به دست و مشغول حفظ قرآن و تلاوت آن بود.

مهدی امینی ‌قاضجمانی به همراه دوست صمیمی و هم‌محلی و همرزمش جعفر طایفه در 19 دی 1365 در شلمچه در عملیات کربلای۵ به شهادت رسید.

یکی از همرزمانش ماجرای شهادت شهید امینی را چنین تعریف کرده است: «وقتی عملیات کربلای۵ شروع شد، گردان ما در منطقه مشغول پیشروی بود. به یک منطقه بسیار حساس رسیدیم که آنجا دشمن در حال فرار بود و ما با آنها درگیر شدیم. مهدی به شدت مجروح شد و خون زیادی از او می‌رفت. وقتی من بالای سرش رسیدم، دیدم که مهدی در حال ذکر گفتن است. به محض دیدن من پرسید که جعفر شهید شده یا نه و من گفتم بلی و او گفت: ««الحمدلله، الحمدلله» و بعد شهید شد.»

علی مصطفایی، همرزم شهید امینی از حالات عجیب و روحیه شاداب و خندانش در لحظات آخر می‌گوید:

«وضعش را که دیدم خیلی ناراحت شدم. مچ پاهایش کاملاً زخمی بود و از ناحیه دست‌هایش فقط گوشتش باقی مانده بود و استخوان‌هایش شکسته وآویزان بود و یکی از چشم‌هایش کور شده بود ولی روحیه وی مرا کاملاً متعجب کرده بود. لحظه‌ای که او را دیدم در حالت تبسم و خنده بود. اکنون نیز آن حالت خنده او از نظرم محو نمی‌شود. تعجب کردم. چون یک نارنجک داخل سنگرش افتاده بود، پوستش و محاسنش نیز سوخته بود ولی روحیه‌اش عجیب بود. در حالی که چندین درد را با هم داشت، وضع پاها و دست‌ها، سوختگی بدن، در این‌جا خنده‌اش جای ﺗﺄمل داشت، این خنده برای چه بود؟ حتماً آرزویی داشت و به آن رسیده بود، می‌خندید و الا کسی در آن لحظه و با آن حالت، قدرت خندیدن ندارد و او چون به آرزویش رسیده بود، می‌خندید. عاشقی بود که به معشوق علاقه داشت و رسیده بود و لذا حالت تبسم داشت. در این حالت چون درگیری شدید بود و‌تانک‌های دشمن به جلو می‌آمدند، صورتش را بوسیدم و حدود ۲۰ متری از او فاصله گرفتم. بعد از مدتی که برگشتم، دیدم صدای «یامهدی» می‌آید و بعد از من برادران دیگر صدای «یامهدی» او را شنیده بودند، تا اینکه شهید شد.»

در وصیتنامه شهید امینی آمده است: «وظیفه‌ای داشتیم که می‌یابد عمل می‌کردیم. خونی داشتیم که می‌باید در راه اسلام بر خاک اسلام می‌ریختیم تا فردا و فرداها هزاران‌هزار حسینی سر از زمین بردارند و دوباره همه جا را کربلا و هر روز را عاشورا سازند. عبدی بودیم که می‌بایست خواسته یا ناخواسته به مولا رجوع داده می‌شدیم و خدای تعالی بر ما منّت گذارد و این رجوع ما را احسن قرار داد و رجوع ما را معراج و پرواز از خاک تا آن سوی افلاک.»

خاطرات و کرامات عظیمی از شهید مهدی امینی‌قاضجمانی و دوست و همرزمش شهید جعفر طایفه ثبت شده که برخی از آنها را نقل می‌کنیم.

برادر چهره‌آرا از ارتباط این دو شهید با امام زمان(عج) می‌گوید: «بچه‌ها بعد از عملیات کربلای۴ به اردوگاه لشگر عاشورا (واقع در جاده خرمشهر- اهواز) آمده بودند و مشغول استراحت بودند. بعد از ۲ روز از آمدن بچه‌ها به اردوگاه، برادران شهید مهدی امینی و جعفر طایفه‌باقرلو به اردوگاه آمدند و به جمع بچه‌ها پیوستند که از طرف بچه‌ها مورد استقبال گرم قرار گرفتند. شب هنگام با برادران گردان همگی به دزفول (اردوگاه) رفتیم. شب همان روز همگی در مسجد گردان جمع شده بودیم و برادر شهید مهدی که به تنهائی در گوشه‌ای نشسته بود، آمد و شروع به صحبت کرد و در ضمن صحبت‌هایش گفت که این دفعه من و جعفر حتماً شهید خواهیم شد. همچنین گفت که این مطلب را به بچه‌ها بگو، هر کس بخواهد امام زمان(علیه‌السلام) را ببیند، حتماً می‌تواند و این مطلب را طوری گفت که مو بر بدن آدمی سیخ می‌شد و بعد در ادامه صحبت‌هایش اشاره به دیدار خود با امام زمان(علیه‌السلام) کرد و جریان را این طور شرح داد: دو روز به عملیات «یامهدی» (که در ادامه عملیات والفجر هشت انجام شد، مانده بود که به قلبم الهام شد حتماً امشب آقا امام زمان(علیه‌السلام) تشریف خواهند آورد و من زیارتشان خواهم کرد. از عصر همان روز خودم را آماده زیارتشان می‌کردم. از بچه‌ها عطر گرفته بودم و مثل هر روز در کنار درخت نشسته بودم. مشغول راز و نیاز بودم و جعفر هم در طرفی همین طور مشغول عبادت و ‌گریه و راز و نیاز بود. (شهید جعفر نیز قبلاً لیاقت دیدار با امام زمان(علیه‌السلام) را پیدا کرده بود.) حدود یک ساعت می‌شد که من مشغول بودم و بسیار اشک ریختم.

اما آقا امام زمان(علیه‌السلام) را نتوانستم ببینم. ولی مطمئن بودم که حتما امشب آقا امام زمان(علیه‌السلام) خواهند آمد. برخاستم و با خود گفتم بروم و بخوابم حتماً در عالم رؤیا امام را ملاقات خواهم کرد. رفتم و خوابیدم. بعد از یک‌ربع ساعت که از خوابیدنم می‌گذشت، در عالم رؤیا آقا را دیدم که به منطقه آمده بودند و نگاه می‌کردند و‌گریه می‌کردند. صبح که بیدار شدم پیش جعفر رفتم. او برایم گفت که مهدی تو زود رفتی و بعد از رفتن تو آقا آمد. جعفر، آقا را علناً دیده بود و دقیقاً عین خوابی را که من دیده بودم، در مکاشفه‌ای در بیداری دیده بود و برایم توضیح می‌داد.»

چند رویای صادقه نیز به قلم خود شهید امینی شرح داده شده که عبارتند از:

«امروز 12/5/1364 حوالی صبح قبل از طلوع آفتاب خواب دیدم که در مغازه پدر نشسته‌ام. ناگهان گلوله‌ای به سجده‌گاهم اصابت کرد. در آن هنگام دیدم شهید بزرگوار حجت ایزجی در جلو مغازه ایستاده‌اند و مرا صدا می‌زنند. از مغازه بیرون رفتم. ایشان را زیارت کردم. سه‌بار روی‌شان را بوسیدم. عجیب نورانی بودند. لباس روحانی پوشیده بودند و عمامه‌ای سفید و زیبا بر سر گذارده بودند. از سیمای‌شان نور می‌بارید. حالش را پرسیدم.

گفتم: حجت، خوب کنار مولا جا خوش کرده‌اید و یادی از ما نمی‌کنید و... حالم را پرسید. خواست برود، چشمانم پر اشک شد وگفتم: حجت، نمی‌گذارم بروی. لباسش را گرفته بودم، می‌گفتم: «حجت باید مرا هم به پیش شهدا ببری. مرا هم به پیش برادران شهیدم ببر. مرا تنها مگذار! گفت: مهدی، باشد، تو هم خواهی آمد پیش شهدا. از دستم جدا شده، داشت دور می‌شد و دورتر و دورتر... فریاد زدم: حجت، سلام مرا به شهیدان برسان و عوض من قدم‌های مبارکشان را ببوس. از خواب بیدار شدم.»

کامران پورعباس