ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
برف سفید، سرخ میشود
راهی میدان صبحگاه میشویم تا مراسم را برگزار کنیم،آیههایی از قرآن کریم تلاوت میشود.همه در تاریکی صبحگاهی به صف ایستادهایم،از کسی صدایی بلند نمیشود.سرود جمهوری اسلامی ایران نیز نواخته میشود و سپس اهتزاز پرچم.
با فرمان فرمانده صبحگاه گروهانها از هم جدا میشویم و هر کدام به سوی محلی میرویم برای دویدن و ورزش.تا ساعت 10 دقیقه مانده به 8 صبح میدویم و ورزش میکنیم.حالا شما توجه داشته باشید که راس ساعت 8 باید سر کلاس باشیم!
لقمه نان و پنیری میخورم و خیلی زود خودم را به همراه دیگر بچههای گروهان بر سر کلاس میرسانم.
اسم گروهان ما شهید دستغیب دسته 13 بود.
نخستین جلسه کلاس،ویژهی درس تاکتیک نظامی است.مسئول آموزش وارد میشود، البته ژ 3 به دست!
مربی تاکتیک همین که وارد شد سلام نداده فریاد کشید؛ بشمور 3 همه بیرون به صف شید!
در ادامه این پذیرایی هم، گاز اشک آور بود که توی کلاس انداخته میشد و صدای گلولههای مشقی بود که گوشنوازی میکرد!با هزار زور و زحمت از در کلاس بیرون رفتم و تازه به پلهها رسیده بودم که چشمتان روز بد نبیند!چندتا از بچههای گروهان روی پلهها ولو شده بودند.پشت سرم را نگاه کردم دیدم مربی تاکتیک مانند میر غذب دارد میآمد.خلاصه از سر و کول بچههای ولو شده روی زمین گذشتیم و رفتیم در محوطه صف کشیدیم.بقیه بچهها هم خودشان را به ما رساندند.
مربی تاکتیک پس از این که همه جمع شدند گفت:خیلی معطل کردید،دفعه دیگه زودتر باید بیاید پایین،مگه ماست خوردید؟حالا بدو رو به سمت میدون موانع.
بچههای گروهان خودشان را به میدان موانع رساندند.برف همه جا را سفید پوش کرده بود.سرما اذیت میکرد.همه در این فکر بودیم که چه بلایی سرمان خواهد آمد؟!
ناگهان مربی تاکتیک فریاد کشید؛ بشمور 3 همه پوتیناشونو در بیارن پیرهنا هم همینطور؛یالا!
از این متعجب بودم که مربی تاکتیک خودش از همه جلوتر پوتین و پیراهنش را در آورد!
بعدش ادامه داد:شما که به اینجا اومدید باید همه سختیها رو تحمل کنید،میدونم سرده،میدونم که یه مقداری سختی داره،اما به هر حال باید این آموزشهارو ببینید.حالا همگی با هم توی این برفا سینه خیز میریم.
بچههای گروهان همگی خودشان را روی برف انداختند تا سینه خیز بروند.پس از طی مسافتی که از سینه خیز رفتنمان میگذشت دیگر حسی در دستها و پاهایمان نداشتیم.پاها ورم کرده بود و دستها هم گز گز میکرد.یاد کودی خودم افتادم که هنگامه برف بازی آنقدر سرگرم بازی بودیم که سرما را احساس نمیکردیم،اما وقتی بازی به پایان میرسید تازه درد و سوزش دستها شروع میشد و پشت بند آن هم گریههای کودکانه و از همه لذت بخشتر، گرم کردن آن دستهای یخ زده از سوی مادر بود که (ها)میکرد!
افکارم را صدای مربی تاکتیک به هم میریزد؛ بر پا،به ردیف شش به خط شید،بعد توی برفا غلت بزنید خودمم با شما این کارو میکنم؛ماشاالله بچهها!
خون تن بچههای گروهان 13 گردان شهید دستغیب برف را سرخ پوش کرد،تا ظهر همان روز به این کار ادامه میدهیم تا این که وقت نماز ظهر میرسد. به آسایشگاه بر میگردیم لباسهایمان را عوض میکنیم و نماز میخوانیم،چلو مرغ در انتظارمان است،اما میدانیم که پس از آن باید تاوان آن را پس بدهیم.
اولین کلاس درس بعد از ظهر آموزش اسلحه است،با چند نوع اسلحه وارد کلاس میشود و نیامده گاز اشک آور را نثارمان میکند،سوزش چشمها و سرفههای طولانی امانمان را میبرد،بشمور 3 در محوطه به صف میشویم.
مربی آموزش اسلحه در ادامه میگوید:امروز مرغ نوش جان کردید،پس پا مرغی رو به راحتی میتونید برید!از همینجا تا میدون صبحگاه پا مرغی برید؛ماشاالله زودتر!
نای پامرغی رفتن نداریم، رمقی باقی نمانده، به میدان صبحگاه میرسیم،مربی اسلحه کمی استراحت میدهد،آموزش اسلحه شناسی را با ژ 3 آغاز می کند،دیگر غروب فرا رسیده است سوز سرما آزارمان میدهد،به سوی آسایشگاه میرویم نماز میخوانیم و کمی استراحت میکنیم.از فرط خستگی نای شام خوردن ندارم،قید شام را میزنم.
محمد صفری-جام جم آنلاین