ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
گفت: «بچهها! دیگه دعا کنید من شهید بشم.» گفتم: حسین آقا! این چه حرفیه که میزنی؟ ما بعد از آزادی کربلا باید بریم قدس و لبنان رو آزاد کنیم. حسین گفت: «الحمدلله ما سفر حجمون رو رفتیم، ازدواج هم کردیم، خدا هم یه بچه بهمون داده که تو راهه، شکر خدا همه چیز دیگه برای ما تکمیل شده، دیگه الان وقتشه.»
گفتم: وقت چیه؟! هنوز لشکر خیلی به شما نیاز داره. گفت: «نه، دیگه من همه کارام رو کردم، فقط مونده بچه، که من همه مستحبات و سنت رو دربارهاش رعایت کردم. به آینده این بچه خیلی امیدوارم. خانمم هم یه زن کدبانوی تمام عیاره. از دستش خیلی راضیام، دیگه وقتشه، باید برم.»
دوباره گفتم: آخه شما که هنوز بچهات رو ندیدی، زن به این خوبی خدا بهت داده، تازه زندگی رو شروع کردی، دلت میآد بچهت رو نبینی و شهید بشی؟ گفت: «نقل این حرفها نیست، میترسم جنگ تموم بشه و دست خالی برگردیم خونههامون.» مکثی کرد و ادامه داد: «حقیقتش رو بخوای، اینها رو خیلی دوست دارم، اما وقتی با شهادت مقایسهشون میکنم، میبینم که نه، الان دیگه وقتشه که برم.
روایت خاطره علی ِعلیمحمدی از شهید حاج حسین خرازی.
مجموعه خاطرات 24، نشر یازهرا سلامالله علیها