ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
قالالامامالحسین(ع):
«خمس من لم تکن فیه لم یکن فیه کثیر مستمتع:
العقل و الدین و الادب، و الحیاء، و حسن الخلق».
امامحسین(ع) فرمود: پنج خصلت است که اگر در انسان نباشد،
چندان بهره فراوانی از زندگی خود نمیبرد و دیگران نیز بهره درستی از او نخواهند برد:
1- عقل و خرد
2- دین و دیانت
3- ادب و تربیت
4- شرم و حیا
5- نیکخویی و خوش رفتاری. (1)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- فرهنگ جامع امامحسین(ع)، ص 804
او هر روز مقدار زیادی از صدف های شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدف ها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با نارضایتی انجام می داد.
روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدف های بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت و همه آن صدف ها را به قیمت ناچیزی به آن دوست فروخت.
یک سال بعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به خانه ی او بروند. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانستی چنین ثروتی را در این مدت کوتاه بدست آوری؟
مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی. در تک تک صدفهای نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود.
بیشتر وقت ها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن مشکلات نهفته اند، این ما هستیم که با ناسزا گفتن و ملامت کردن مشکلات این موهبت ها و فرصت ها را از دست می دهیم.
یک شهید، یک خاطره
سالهای ۵۴، ۵۵ هنوز در مشهد مبارزات مردمی علنی و منسجم نشده بود، یک روز همسایهمان مرا
خواست و گفت: «میدانی برادرت چهکار میکند؟»
پرسیدم: «چطور شده؟»
جواب داد: «شده جزء خرابکارها.»
گفتم: «نه حسن اهل این حرفها نیست.»
او ادامه داد: «حالا شما خودت از او بپرس، مراقبش باش، خودت متوجه میشوی که حرفم درست است.»
به خانه آمدم و از حسن پرسیدم: «مگر شما چکار کردید که این همسایه به من اینطور گفته؟»
بعد از کمی مکث با صداقت گفت: «داداش راستش چند تا اطلاعیه و نوارهای آقای خمینی را پخش کردیم.»
با شنیدن نام آقا دلم میگفت نباید جلویش را بگیرم به او گفتم: «پس مراقب باش!»
خاطرهای از شهید حسن انفرادی حسنآباد
راوی: على انفرادی، برادر شهید
مریم عرفانیان
گفت: «بچهها! دیگه دعا کنید من شهید بشم.» گفتم: حسین آقا! این چه حرفیه که میزنی؟ ما بعد از آزادی کربلا باید بریم قدس و لبنان رو آزاد کنیم. حسین گفت: «الحمدلله ما سفر حجمون رو رفتیم، ازدواج هم کردیم، خدا هم یه بچه بهمون داده که تو راهه، شکر خدا همه چیز دیگه برای ما تکمیل شده، دیگه الان وقتشه.»
گفتم: وقت چیه؟! هنوز لشکر خیلی به شما نیاز داره. گفت: «نه، دیگه من همه کارام رو کردم، فقط مونده بچه، که من همه مستحبات و سنت رو دربارهاش رعایت کردم. به آینده این بچه خیلی امیدوارم. خانمم هم یه زن کدبانوی تمام عیاره. از دستش خیلی راضیام، دیگه وقتشه، باید برم.»
دوباره گفتم: آخه شما که هنوز بچهات رو ندیدی، زن به این خوبی خدا بهت داده، تازه زندگی رو شروع کردی، دلت میآد بچهت رو نبینی و شهید بشی؟ گفت: «نقل این حرفها نیست، میترسم جنگ تموم بشه و دست خالی برگردیم خونههامون.» مکثی کرد و ادامه داد: «حقیقتش رو بخوای، اینها رو خیلی دوست دارم، اما وقتی با شهادت مقایسهشون میکنم، میبینم که نه، الان دیگه وقتشه که برم.
روایت خاطره علی ِعلیمحمدی از شهید حاج حسین خرازی.
مجموعه خاطرات 24، نشر یازهرا سلامالله علیها