ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
روایتی از شهید عباس صالحی:
میرزا
حسن صالحی رفته بود جبهه و بیش از دو ماه در منطقه حضور داشت. عباس هم
بیتاب رفتن بود و وقتی میدید هم سن و سالهایش دسته دسته میروند و
سپاهیان حضرت محمد(ص) قصد عزیمت به منطقه را دارند بیتابتر شده بود.
رسیده بود تا اذن حضور بگیرد. اما مادر گفته بود:
- پسرم اجازه بده بابا برگرده بعد تو برو...
اما عباس بیتاب رفتن بود و خودش را در قبال کشور و شهدا و اسلام مسئول میدانست و گفته بود:
-
مادرجان ! فرمایش شما درست. ولی الان به من احتیاج دارند. باید بروم! و
رفت تا 16 سالگیاش را در حجله عشق جشن بگیرد و ملائک نخلگردان تولدش
باشند.
عباس که به منطقه رفت پدر را زیارت کرد در حالی که لباس رزم به
تن داشت و در آغوش آرام گرفت و برای حضور در عملیات با هم وداع کردند و
عباس از اینکه بیاذن او به جهاد آمده بود حلالیت طلبید و هردو برای رزم در
میدان کربلای 5 به میدان جهاد رفتند. هرکدام در هیبت نیروی تیپ و واحدی.
پاتک
شدید عراق شروع شده بود و پیکر مجروح عباس در منطقه و دست خاک بعثیها
ماند و مدفون شد بیآنکه اثری از او باقی بماند. پدر در اوج عملیات و در
محور دیگری بود که خبر هجرت عباسش را به او دادند و گفتند که باید برگردد.
میرزاحسن
علیرغم میل باطنیاش از میدان رزم برگشت و پشت خط به انتظار ماند که پیکر
شهیدش را بیاورند. اما عباس مفقودالاثر شده بود و میرزاحسن ساک عباس را با
خود به ارسک آورد و حالا روضه علی اکبر برای پدر معنی میداد که دستی به
کمر داشت و ساکی بر دست. پدر آمده بود همانند جدش حسین که به سمت خیمهگاه
میآمد و زیر لب زمزمه داشت:
- جوانان بنیهاشم بیایید...
و یکی از میانه فریاد زد:
- بابا آمد... میرزاحسن آمد... پدر آمد...
پدر با ساکی در دست و قامتی که بوی عباسش را با خود برای مادرش هدیه میآورد. شاید با خودش میخواند:
- یکی خبر بدهد به لیلی
علی شده اربا اربا... علی شده اربا اربا
تا
وقتی که مشتی استخوان و پلاکی در تاریخ 15 آبان 1375 به خانه برمیگردد
بوی وداع لحظه آخر عباس در آغوش پدر جاخوش کرده بود جان نواز خانواده باشد و
عطر سجادهاش...
ابوالقاسم محمدزاده
کیهان