باران ببار
ببار و خیابانها را غرق کن
بر سر این چهار راهدر انتظار نوحیم
باران ببار و تنگ حوصلگی مکن
آب اگر از سر نگذشته باشد
کشتی نوح نخواهد رسید
نوح خواهد آمد
و کبوترش را
بر میدانها و ادارههای دفن شده در توفان
رها خواهد کرد
تا بر نُک بانکها بنشیند
و از رستگاری
خبر آورد
قدری شتاب کن باران
ببین دلالهای چوب
چگونه بر هر سویی میدوند و عرق میریزند
باران
ببار و خیابانها را غرق کن
و فقط لامپها را نپوشان
که چهره نوح را ببینیم
ما از جماعت کشتی
فقط ابلیس را می شناسیم
محمد شمس لنگرودی
یا علی باز از خدا دستی به همراه بسیج
جاودان کن در جهان این جلوه و جاه بسیج
یا علی خون حسینت کی رود از یادها
گو ببیند زینب این غوغای خونخواه بسیج
تا علمدارش گشاید بال شاهین علم
می دهد فرمان حسینت کو بود شاه بسیج
اشک و خون می بارد از آفاق آذربایجان
خود به مژگان رفت آذربایجان را بسیج
می زداید دود آه خیمه های سوخته
خیمه و خرگاه زد در کربلاآه بسیج
کور دل بودند اهل کوفه و بیعت شکن
قوم سلمان است این قوم دل آگاه بسیج
غرش ای شیر خدا ببر و پلنگ خفته را
تا شود صدامیان خرگوش و روباه بسیج
لشکر اسلام شد چون سیل وطوفان در خروش
کفر اگر خود کوه باشد می شود کاه بسیج
روز کین و انتقام است از گروه حرمله
چند باشد داغ اصغر زجر جانکاه بسیج
رهبر از نصر من الله داد فرمان جهاد
تا رسد فتح قریب از نصرت الله بسیج
صد هزار از “بیست میلیون” رهسپار جبهه هاست
تا بیفتد خرمگس در دام جولان بسیج
رغبت و شوق شهادت خرمنی انباشته است
حاش لله نیست یک جو، هرگز اکراه بسیج
کربلا تشنه است و بر سقای خود چشم انتظار
طلعت ماه بنی هاشم بود ماه بسیج
با شعار یا محمد شیعه و سنی یکیست
نیست جز قرآن و حق ذکری در افواه بسیج
این سفر با “فتح پایان” باز می گردد سپاه
می دهد پایان به فتح گاه و بی گاه بسیج
سر به درگاه خدا می ساید این جهد و جهاد
(شهریارا) تا به سایی سر به درگاه بسیج
غزل استاد شهریار
"امین" و "امن" و "مومن" آنقَدَر دنیا خطابت کرد
خدا طاقت نیاورد و سرانجام انتخابت کرد
برای هر سری از روشنایت سایهبان میخواست
که شب را پیش پایت سر برید و آفتابت کرد
حجازِ وحشیِ زیبا ندیده دل به حسنت باخت
که بتها را شکست و قبله دلها حسابت کرد
خدا از چشم زخم مردمان ترسید پس یک شب
تو را تا آسمانها برد و مثل ماه قابت کرد
تو را از آسمان بارید مثل عشق بر دنیا
زمین را تشنه دید و در دل هر قطره آبت کرد
دوای درد دین و درد دنیا ، درد بی دردی
حضورت دردهای مرگ را حتی طبابت کرد
سودابه مهیجی
چون از افق برآید انوار صبح صادق
در پاى سبزه بنشین با همدمى موافق
شد موسم بهاران پرلاله کوهساران
بستان پر از ریاحین صحرا پر از شقایق
بلبل که در غم گل مى کرد بى قرارى
شکر خدا که معشوق آمد به کام عاشق
یک سو نشسته خسرو در بزمگاه شیرین
یک سو نهاده عذرا سر در کنار وامق
ابر بهار گسترد دیباى سبز در باغ
باد از شکوفه افکند بر روى آب قایق
بر آستان معشوق تسلیم شو که آن جا
صاحبدلان نهادند پا بر سر علایق
زد بلبل سحرخیز فریاد شورانگیز
کاى مست خواب غفلت و اى بنده ی منافق
شد وقت آن که خوانند حمد و ثناى معبود
شد گاه آن که نالند در پیشگاه خالق
از بوستان احمد بگذر که بلبل آن جا
بر شاخ گل سراید وصف جمال صادق(علیه السلام)
قاسم رسا
روزها بی تو فقط رنگ غروب است بیا
گله هامان همه در سینه رسوب است بیا
این روا نیست بمیریم و نبینیم تو را
بخدا لحظه دیدار تو خوب است بیا
جتبی حاج طالبی
غزل احتمالی
باران لحظه های پر از خشکـسالـیَم!
احساس آبیِ غزلِ احتمالـیَم!
در این اتاق یک_دو_سه متری م ، دلخوشم
با رنگ آسمانی ِ گلهای قالـیَم
تا کی صدای آمدنت طول می کشد؟
یغمبر قبیله! امام اهالـیَم!
وقتی غروب می شود و گریه می کنی
آیا نمی شود به نگاهت بـمالـیَم
دنبال ارتفاع ِ خودم آمدم، اگر
اطراف گیوه های تو در این حوالـیَم
ای رمز جدول همه ی "جمعه نامه ها "
تنها جواب آئنه های سوالیم!
یک روز هم اذان ترا پخش می کنند
از پشت بام حنجره های بلالـیَم
تو لحجه ی زبان خدائی و من ولی
از پایه ریزهای زبانهای لالـیَم
حالا کنار چشم تو لُکنت گرفته ام
من دوستدالَمت، آیا دوست دالـیَم!؟
علی اکبر لطیفیان
ای آخرین جواب دل انگیز هر سوال
در متن قرن های پر از وحشت و ملال
ای باغبان ، که سخت و صبور ایستاده یی
تا دانه دانه سرخ شود سیب های کال
کی می شود به من برسی ؟ سیب زندگی
کی می شود بچینمت از شاخه ی خیال ؟
سیمرغ آرزوی منی ، آرزوی من
کی می رسم به قاف نگاه ات شکسته بال ؟
جاری ست طعم نام تو روی زبان عشق
مانند حس ناب حضور خودت زلال
نامت ، طنین رویش شیرین یک غزل
شعرم ، مسیر سبز عبور تو ای غزال
ای بی گمان سلاله ی ققنوس های سرخ
بیرون بیا از آتش سرد شک و سوال
بگذار تا خیال کنندت تو را ، بعید
بگذار تا که فرض کنندت تو را محال
هر قدر هم که دیر بیایی و راه دور
هر قدر هم که بگذرد این سال های سال -
- یک روز ذوالفقار نگاه ات به آسمان
پل می زند به سمت تبسم ، به شور و حال
حتی اگر نباشم و باشی ، چه دیدنی ست
آن لحظه های روشن و نوارنی وصال
تلخ است اگر چه بی تو همه عمر انتظار
ما را امید تا ابد است و تو را مجال
لیلا رسولی
قایقی خواهم ساخت ،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید ،
همچنان خواهم راند.
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
"دور باید شد، دور."
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست."
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری مینگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
سهراب سپهری