وقت:
وقت دراصطلاح به آن دقیقه که صوفی درتفکرات معنوی، مستغرق شودوقت گویند. یاواردی است ازجانب خداوند که به سالک پیوندد واورا ازگذشته وآینده غافل گرداند. صوفیان لفظ وقت رادرچند معنی به کارمی برند، گاهی مرادشان حالتی است که بربنده غالب می شود، مثل قبض وبسط یا اندوه وشادی. وصاحب وقت چنان دراین حالات غرق می شودکه دیگربه اموردیگرتوجه ندارد، وگاهی مرادشان حالتی است که ازعالم غیب به طورناگهانی واردات غیبی بردلشان اثرمی کندوآنها مطیع وفرمانبردارهستند واین وقت مخصوص سالکان است وبه همین خاطرگفته اند:
الصُّوفُّی اِبنُ وَقتِهِ (صوفی فرزندوقتش است)
الوَقتُ یَقطَعُ کاَلسَّیفِ الاُمُورَ بما یُمضی وَ یُجریِه مُجرِی انکُلّ مُجراهُ
یَهزُّه بِیدَیَهِ الحَق مُنسَللاً مِن غِمدِهِ فَاذا اَبداهُ اَخفاهُ
(وقت همچون شمشیری است دردست فرمانروای عالم، هرآنچه حق کارفرماید، شمشیروقت امورراببرد.حق این شمشیرراازغلاف بیرون کشیده می جنباندوهرگاه که آشکارش کردپنهانش می سازد)
تَسَرمَدَ وَقتی فیکَ مَهُدَ مُسَرمَدُ وَ افنیتنی عَنّی فَعُدتُ مُجَرَّداً
تَغَرُّبَ اَمری فَانفَرَدتُ بِغُربُتی فَصِرتُ غریباً فی البَرِیَّةِ اَوحَدا
(همة وقت من درتو فانی شده وازاین روسرمدی وجاودان است ، مرا فانی وازخودبی خبرساختی تامجرد گشتم، خودغریب وکارم غریب است ، اینک درمیان مردمان به غربت یگانه وبی همتاام.)
1- گزینه مصباح المدایۀ ومفتاح الکفایۀ ، شرح : دکتراحمدرنجبر،ص48.
2- همان، ص 48 . 3- همان ، ص50.
حال:
منظورازحال معنی ای که ازحق به دل پیوندد.که درنزد صوفیان ازعالم غیب که ازعالم بالا وآسمان به دل سالک فرود می آید ودراین حالت سالک مورد عنایت خداوند قرارمی گیرد و در طی منازل سلوک به سوی حق بدون رنج وسعی وی، همه چیزازطرف خداوند برای اوتهیه می شود.
چنانچه جنید دراین باره گفته است: اَلحالُ نازلَةُ تَنزِلُ باِلقَلبِ وَ لاتدومُ
(حال آن است که به دل فرودآید ودوام نیابد (درآمدوشدباشد) )
مولوی می فرماید:
توازآن روزی که درست آمدی آتشی یابادیاخاکی بُدی
گربرآن حالت ترابودی بقا کی رسیدی مرترا این ارتقا
ازمبدل هستی اول نماند هستی بهتربجای آن نشاند
ííííí
مولوی:
آنکه اوموقوف حالست آدمیست گه به حال افزون وگاهی درکمیست
صوفی ابن الوقت باشد درمثال لیک صافی فارغست ازوقت وحال
حال ها موقوف عزم ورای او زنده ازنفح مسیح آسای او
1- گزینه مصباح المدایه ومفتاح الکفایۀ ،شرح : دکتراحمدرنجبر،ص 14.
2- شرح اصطلاحات تصوف، دکترسید صادق گوهرین، ج 4، صص144- 123.
3- همان، صص 144 – 123 .
مقام:
مقام منزلت ومرتبتی است که بنده به واسطۀ آداب خاصی بدان می رسد وازطریق تحمل سختی ومشقت بدان نایل گرددوآن مرتبه ای ازمراتب سلوک است.
مقام مرتبه ای ازسلوک که درتحت تسلط سالک است وازبین نمی رود، منظورازسلوک: مدارجی راکه باید سالک طی کند تابه مقام وصل وفنابرسد.
لَولَم تَحُل ماسُمِیِّت حالا وکُلُّ ماحال فَقَدزالا
اُنظُراِلَی الفی اِذاماانتَهی یاخُذُ فی النَّقصِ اِذا اطالا
(اگرتغییرنکردی وازحال نگشتی حال نامیده نشدی وهرچه ازحال بگردد زوال پذیرد ـ سایه رابنگرکه چون دردرازی به نهایت رسید شروع به کاهش کند وروی به کوتاهی نهد.)
اگرحال به درازاکشدوآن حالات معنوی دردل سالک وعارف ماندگارشدمقام می گویند (نامه های عین القضاه ،ج1، ص321)
حال را به علت تحولی که دراوست حال می گویند ومقام رابه جهت ثبوت واستقرارش مقام می نامند. درواقع یک چیزدراول صورت حال داردوسپس به مقام تبدیل می شود. مثلاً درباطن بنده داعیه محاسبه برانگیخته می شود واین داعیه به علت غلبه صفات نفس ازبین می رود وپس ازچندی بازمی گردد. ودوباره ازبین می رود تاوقتی که بنده دراین وضع گرفتارحال محاسبه، حالات ومهارکردن اعمال نفسانی خوداست ادامه داردتاآن که به یاری خداوند بتواند صفات نفسانی راکنترل کندومحاسبه درتحت تملک بنده دربیاید ومَلکه روح اوشود واین وضع همان مقام برای سالک محسوب می شود ودوام می یابد.
1- گزینه مصباح الهدایه ومفتاح الکفایه، شرح : دکتراحمدرنجبر، صص 14،19 .
2- شرح اصطلاحات تصوف، دکترسید صادق گوهرین، ج2، صص 130 – 129 .
قبض:
قبض عبارت ازگرفتگی خاطراست وآن حالتی است که پس ازترقی بنده ازحالت خوف پیدامی شود .سالک راه خداوقتی به مقام محبت خاص ومورد توجه خداوند قراربگیرد حالت قبض وبسط بردل اوفرود می آید وخداوند همیشه قلب اوراهمواره میان دوحال قبض وبسط قرارمی دهد تاازبهره ها وسعادت ها نصیب بنده می شود باقبض گرفتن وازنورخودش منبسط ومسروروخوشحال کند. واسطی ازعرفا چنین گفته است:
یَقبِضُکَ عَمّالَکَ ویَبسُطُکَ فیمالَهُ.
(خداوند توراقبض می کند ازآنچه برای توست وبسط می دهد به تودرآنچه برای خودش است)
مولوی:
چونکه قبضی آیدت ای راه رو آن صلاح تست آتش دل مشو
زانکه درخرجی درآن بسط گشاد خرج رادخلی بباید زاعتداد
چونکه قبض آید تودروی بسط بین تازه باش وچین میفکن درجبین
ííííí
این دووصف ازپنجه دستت بین بعدقبض مشت بسط آید یقین
پنجه راگرقبض باشد دایما یاهمه بسط بود چون مبتلا
زین دووصفش کارومکسب منتظم چون پرمرغ این دوحال اورامهم
1- گزینه مصباح الهدایه ومفتاح الکفایه ،شرح: دکتراحمدرنجبر.ص70
2- شرح اصطلاحات تصوف، دکترسید صادق گوهرین،ج2، صص 294- 285
3- همان
بسط:
بفتح اول ، درلغت به معنی فراخی و وسعت وگشادی وگستردن آمده است .بسط یعنی حالت شکفتگی وبازی روح.
درمثنوی هم: قبض وبسط مانندسایراحوال واردی است غیبی وسالک پیوسته درحالت بسط خودرادرانبساط وگشایش وفتوح می بیند ودرحالت قبض به عکس . واین ازآن جهت است که طبق حدیث شریف: اِنَّ قُلُوب بَنی آدم کُلّهابَینَ اِصبَعینَ مِن اَصابعَ الرَّحمَن کَقَلب واحِد تَصَرَّفَهُ حَیثُ یَشاءُ . (دل سالک چون قلم درانگشتان کاتب است وبهرراه وطرفی که نویسنده خواهدحرکتش دهد. منتهااین کاتب حق تعالی است واین قلم دل عارف وآن حرکات قهرولطف الهی، که گاه نورلطف بردل عارف می تابد وخودرادربسط می بیند وگاه حجاب قهربردل اوسایه می افکندوخودرادرقبض می انگارد. )
مولوی:
دیده ودل هست بین اصبعین چون قلم دردست کاتب ای حسین
اصبع اطفست وقهردرمیان کلک دل باقبض وبسطی زین نبان
ای قلم بنگرکه اجلالیستی که میان اصبعین کیستی
جمله قصد وجنبشت زین اصبع است فرق توبرچاراه مجمع است
این حروف حالهاست ازفسخ اوست عزم وفسخت هم زعزم وفسخ اوست
راه جان که بامجاهده وکوشش هرچه بیشترسالک طی می شود ناگزیر اورا گرفتار ناراحتی های درونی بسیارمی کند،اما زیرآن ویرانی ها مسلماً آبادانی های باطن نهفته است وسالک
طریقت به خوبی آن راحس می کندچه پس ازمجاهدات وریاضات بسیاربرهوا وآرزوهای نفسانی مسلط می شود ودراین حال قدمی فراترمی نهدومنظرچشمش درجهان تغییرمی کند تاآن جاکه به
1- شرح اصطلاحات تصوف، دکترسید صادق گوهرین،ج4، صص 281،295 .
عین الیقین می نگردکه آنچه رادیگران لذتش می نامند جزرنج روح وضعف تن وانحطاط وهمت چیزدیگری نیست ودردرون خودخوشی وسرمستی حس می کند که مافوق آن همه لذات زودگذراست، لذتی جاوید وپایدارکه باهیچیک ازلذات کودکانه قابل مقایسه نیست واین حالتی است که ازآن به بسط حال تعبیرمی کنند.
راه جان مرجسم راویران کند بعدازآن ویرانی آبادان کند
کردویران خانه بهرکنج زر وزهمان گنجش کندمعمورتر
قلعه ویران کرد وازکافرستد بعدازآن برخاستش صدبرج وسد
کاربیچون راکه کیفیت نهد اینکه گفتم هم ضرورت می دهد
1- شرح اصطلاحات تصوف، دکترسیدصادق گوهرین ، ج2، صص 295، 281 .
غیبت:
غیبت دراصطلاح غایب گردیدن بنده ازلذتهای نفس خود وقطع توجه وی ازآنها، چنان که یاد آن بردلش نگذرد ودرآن حالت لذت نفس باقی است دراین حالت سالک را ازحضورحق مانع می شود.
غیبت حالت بی خبری ازمردم است درآن حالت عارف ازخودش واطراف خودبی خبراست چون خودش رادرمحضرخداوند می بیند. درحالت غیبت گروهی مبتدی هستند وآن کسی است که به قوّت وعزم واراده خودوارد درسلوک وطریق اهل الله وسائرین الی الله شده وکمرخدمت درمیان بسته وآداب شریعت واحکام طریقت رامتحمل شده باشد.
گروهی دیگردرغیبت متوسطان هستند آنها درسلوک حالی بین مبتدیان ومنتهیان دارندکه به غلبه حضورحق ازوجود خودغایب می شوند واین پایان غیبت وآغازفناست .
اماگروهی دیگرکه درغیبت مقام منتهیان دارند که درلغت به معنی به پایان رساننده است ودراینجامنظورکسانی است که درمقام سلوک به مرحله استادی دست یافته اندواهل کمال شده اند نمونه آشکارآن قصۀ یوسف وزلیخا است (سوره یوسف،آیات 31و32)
زلیخاکه درمحبت یوسف (ع) پابرجابودوبه حضوراوازاحساس غایب نشدامازنان دعوت شده در مجلس که مبتدی بودند وبه غلبۀ حال حضوریوسف ازاحساس غایب شدند وازبریدن دست خود خبرنداشتند.
غابَت صِفاتُ القاطِعاتِ اِکُفَّها فی شاهِدهُوَ فی البَرِیّه اَبدَعُ
غُیَّبنَ عَن اَوصافِهنَّ فَلَم یَکُن مِن نَعتِهنَّ تَلذُّذُ وَ تَوَجُّعُ
وَ قِیامُ اِمرَأه العَزیز بَنفسِهِ یَدَ نَفسِهِ ماکانَ یُوسُفُ یَقطَعُ
(زنان مصرکه به دیدار یوسف دستهای خودرابریدند، درمشاهدۀ جمال اومحووازخودبی خود شدند و
صفاتشان دروی فانی وناپدید گردید چنان اوصاف خودرادرباخته ازخویش بی خبرگشتند که لذت ودرد ادراک نمی کردند امازلیخا درمقام تمکین به نفس یوسف قیام داشت ویوسف هیچگاه دست نفس خودرانمی برید.)
حضور:
حضوربه معنی حاضرشدن است وحضوردل است به خدای تعالی هنگام غیبت ازخلق. مراد از حضور، حضوردل بودبه حکم یقین .آدم هرچندکه به مراتب برمی آید داناترمی شود وبازخواست ودرخواست اوزیادترمی شودوکاربراودشوارمی شود هرچندنزدیکترمی شود محافظت زیادترباید باشد که تا به جایی برسد که همیشه حاضرباید بودویک نفس غایب نباید شد.چون بنده باخداباشد درنماز، تسبیح ، صدقه وهرکاری باحضورواخلاص باشد هرعبادتی که باحضورنباشد آن عبادت مثل صورتی بی جان است کارحضوردل است: لاصَلوهُ اِلّا بحُضُورالقَلب
حضورتست اصل تودگرهیچ حضورتوهمی باید دگرهیچ
اگرتوحاضردرگاه گردی زمقبولان قرب شاه گردی (الهی نامه ص190)
ííííí
مادرین انبارگندم می کنیم گندم جمع آمده گم می کنیم
می نیند یشم آخرمابهوش کین خلل درگندمست ازمکرموش
موش تاانبارماحفره زدست وزفنش انبارما ویران شدست
اول ایجان دفع شرموش کن وانگهان درجمع گندم جوش کن
بشنوازاخبارآن صدرصدور لاصلوه تم الابا بالحضور
1- شرح اصطلاحات تصوف، دکترسید صادق گوهرین، ج 4 ،صص 231- 225
گرنه موشی دزددرانبارماست گندم اعمال چل ساله کجاست
ریزه ریزه صدق هرروزه چرا جمع می نماید دراین انبارما
بس ستاره آتش ازآهن جهید وان دل سوزیده پذرفت وکشید
میکشداستارگان رایک به یک تاکه نفروزدچراغی ازفلک
ذوق:
ذوق درلغت به معنی چشیدن ، دراصطلاح سالکان یعنی مستی چشیدن شراب عشق توسط عاشق وشدتی که ازشنیدن کلام محبوب وازمشاهده دیدارش روی نمایدوازخواری عاشق بیچاره دروجدآید ودرآن وجدبی خودوبی شعورگردد وبی نام ونشان ومحومطلق شودواین چنین حال راذوق گویند.
این زمین پاک وآن شورست وبد آن فرشته پاک وآن دیوست ودد
هردوصورت گربهم ماندرواست آب تلخ وآب شیرین راصفاست
جزکه صاحب ذوق که شناسد بیاب اوشناسد آب خوش ازشوره آب
1- شرح اصطلاحات تصوف، دکترسید صادق گوهرین، ج4، صص 231-225.
2- همان، ج5، صص 345-339.
شُرب:
ذوق عبارت است ازدرک مَزه اغذیه به وسیله نیرویی درعصب پراکنده که درسطح زبان تعبیه شده است ودراصطلاح اهل الله عبارت است ازنوری عرفانی که حق به تجلی دردلهای اولیای خویش افکند تاحق وباطل رابدون وسیله کتاب یاجز آن تشخیص دهند. ذوق اولین درجات شهود حق به حق است دراثناء به وارق متوالی که هنگام بروزکمترین تجلی حق رخ دهد واگراین تجلی به سالک متوسط آن راشرب می گویند.
ریّ:
ری به معنی سیراب شدن است که به فتح راء وتشدید یاء مصدراست وصیغه وصف از آن « ریان » است به معنی سیراب کلمه ریان دراصطلاح متصوفه مقابل « ذائق » و« شارب » است . ذوق بدایت لذت و جوانی بودوشرب وسط آن لذت وری نهایت آن لذت است (مقالات کاملین حاشیه اشعه اللمعات ص 133)
درنزد سالکان وقتی لذت حضورباحق راچشید ودرک کرد که این چشیدن ابتدایی ذوق است وادامه پیدامی کند که آن شرب است وسپس سرخوش شدن سُکراست وپرشدن ازآن لذت عرفانی ریّ که همان سیراب شدن است.
سُکر:
سکرحالتی که براثرنوشیدن باده درشخص ایجاد می شود دراصطلاح سکر، هنگامی صورت می پذیرد که عشق ومحبت به آخرین درجه برسد وقوای حیوانی وانسانی چیره گردد، حالت بهت وسکروحیرت پدید می آید وسالک راسرگردان می کند واین حیرت ازمشاهده جمال محبوب دست می دهد.
شَرِبتُ الحُبَّ کأساً بَعدَ کَأسِِِِِِ فَما نَفِدَ الشَّرابُ وَ لا رَوِیتُ
(پی درپی جام هایی ازشراب محبت نوشیدم، نه شراب تمام شدونه من سیراب گردیدم.)
صَحو:
هوشیارشدن ازمستی، مقابل سُکر. دراصطلاح بازگشت عارف به احساس پس ازغیبت وزوال احساس وی ، وکمترین درجه درصحورؤیت بازماندگی بشریت بود.
( واسعلی: ابوبکرواسطی ازمشایخ قرن چهارم است، اصلش ازخراسان بوده ودرمرو اقامت داشته وازمحضرجنید ودیگرمشایخ بهره برده وبعدازسال 330 هـ . ق درگذشته است.)
واسطی گوید:
مَقاماتُ الواجِدینَ اَربَعَهُ : الذُّهُول، ثُمَّ الحیرَهُ ، ثُمَّ السُّکرُ ، ثُمَّ الصَّحو، کَهَن سَمعَ بِالبَحرِ ثُمَّ دنامِنهُ ، ثُمَّ دَخَلَ فیه ثُمَّ اخذتهُ الامواجُ.
( مقام های اهل وجدچهاراست : ابتدا ، ذهول (غفلت وبی خبری)، آن گاه حیرت، بعد سُکر(سرمستی) وبالاخره صحو(هشیاری) همانند کسی که اسم دریارا می شنود، سپس نزدیک دریا می رود ، بعدازآن وارد دریامی شود ودرآخرامواج اورافرامی گیرد).
قلب (نفس) :
روان انسان وقتی محل معارف الهی قرارمی گیردقلب نامیده می شودامادرنفس دوام پیداکردن حال مشاهده به طورپی درپی که حیات وزندگی قلبهای اهل محبت و عارفان به آن مربوط است عارف به گونه ای است درهرساعتی از انفاس الهی بهره می بـرد و بی الطاف الـهی
1- گزینه مصباح الهدایه ومفتاح الکفایه ،شرح: دکتراحمدرنجبر.صص 39.43.
2- گزینه مصباح الهدایه ومفتاح الکفایه ،شرح: دکتراحمدرنجبر.صص 42-40 .
نمی تواند به سرببرد. اما اگرروان انسان اسیرومحکوم شهوات باشد نفس می گویند وبامجاهدت سالک که آن راتبدیل به قلب می کند.
روح :
به فتح اول درلغت به معنی راحت وآسایش وصفا ونسیم وبوی خوش وشادی ورحمت است. دراصطلاح (صوفیان) روح وتروح نسیمی است که به دلهای اهل حقایق وزد آنان راازسنگینی وحمل آن به حسن عنایت الهی راحت سازد(اللمع ص 351)
بدان که شریف ترین موجود ونزدیک ترین مشهود به حضرت عزت، روح اعظم که خداوند آن رابه خودنسبت کرده است به لفظ من روحی ومن روحنا (سوره مبارکه تحریم، آیه 12)
سِرّ :
سربه کسراول وتشدید راء درلغت به معنی پوشیده است(منتهی الارب) ودراصطلاح لطیفه ای که دردل به ودیعه نهاده شده است مثل روح دربدن وآن محل مشاهده است همان طورکه روح محبت است ودل محل معرفت امالفظ سِرّ عبارت است ازحالت مناجات دل بانظرالهی به وسیله نورمعرفت که چنین گفته اند که دل: برمثال نگین است وسِرّ مثال نقش نگین(یواقیت العلوم ص73)
گفته شده است که سِرّ محل مشاهده وروح محل محبت وقلب محل معرفه . سِرّ نیست جزآن که سِرّ چیزی مستقل به نفس خویش بلکه چون نفس پاک می گردد، قلب ازمقام خویش عروج می کند ویاروح ازمقام خویش عروج می کند واین را سِرّ می گویند واین هم ازقلب وهم ازروح پیدا می شود. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 653 به بعد) .
1- ترجمه رسالۀ قشیریه ، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، صص 444- 243.
فهرست منابع ومأخذ
1- رنجبر، احمد. گزینۀ مصباح الهدایه ومفتاح الکفایه .تهران : انتشارات امیرکبیر، چاپ اول،1381.
2- فروزانفر، بدیع الزمان . ترجمه رساله قشیریه . تهران : انتشارات علمی وفرهنگی، چاپ دوم ، 1361.
3- گوهرین ، صادق . شرح اصطلاحات تصوف. ج2، 4، 5 .تهران : انتشارات زوّار، چاپ اول، 1368.