اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

" خاطرات یک معلم ( 2 ) " :

دوره کارورزی برای مان گذاشته که هرکس می خواهد سخنرانی اش خوب شود

به مدارس رفته و سخنرانی کند .

 البته این دوره مخصوص رشته پرورشی بود و من رشته ام علوم اجتماعی بود و

در سخنرانی بسیار ضعیف بودم و با خواهش قرار شد هر وقت که سخنرانی برای

اولیا داشتند من را ببرند !

و  مقداری از اصول تعلیم و تربیت و اخلاق اسلامی حفظ کردم . یک روز سر کلاس

جغرافیا که استاد در حال تدریس یادگیری تعیین ساعت با خورشید بود ، آمدند

سراغم که بیا برویم سخنرانی !  من زورم آمد که بروم چون این مبحث برایم خیلی

اهمیت داشت .

به هر حال به یکی از دوستانم سفارش کردم که این مبحث را خوب یاد بگیرد بعدا

ازش یاد بگیرم . ما را به جنوب شهر که منطقه محروم بود بردند . وارد مدرسه ای

شدیم و اولیا در  یک اتاق کوچکی جمع شدند .

 من هم که بار اولی بود برای سخنرانی می رفتم از ترس داشتم  زهره ترک می شدم

و دنبال راه فرار می گشتم ! اما وسط اولیا گیر کرده و ناچار روی صندلی نشستم و

دهانم خشک شده و از وحشت ،تمام مطالب حفظی را فراموش کردم . و تند تند آب

می خوردم !

 یک فکری به مغزم رسید حالا که همه چیز یادم رفته است ، بهتراست  درس تعلیم

و تربیت درسمان که فردا داشتیم و حفظ  کردم ، جای مطلب سخنرانی بگویم ! نگاهی

به مادرانی که نشسته بودند کردم و متوجه شدم اکثرا خانه دار و در حال حرف زدن

باهم هستند .

من سخنرانی ام را شروع کردم و فکرمی کردم سر کلاس درس هستم  و الحمدالله ،

کسی متوجه نشد و سوالی نکرد !

 بعد از برگشتن ، دلیر شدم که بله ! من سخنران شدم . اما دفعه بعد گیر افتادم : برای

بار دوم ، من را به منطقه شمال شهر و ثروتمند بردند من هم مثل دفعه  قبل دستپاچه

شده و متن سخنرانی فراموشم شد.

اما از بخت بد در این جا اولیا روی زمین ننشسته بودند بلکه روی صندلی و دور تا دور اتاق

بزرگی بود و همه ساکت و منتظر سخنرانی من !

 من دل به دریا زدم خواستم مثل دفعه قبل متن درسم را تحویل اولیا بدهم . دهانم

خشک شده و هر جرعه آبی که می خوردم در گلویم گیر می کرد .

به هرزحمتی بود متن درسم را گفتم اما اولیا ول کن نبودند و مرتب از من سئوال

می پرسیدند انگار به یک روانشناس بزرگ برخوردند و من هم برای این که کم نیاورم  ،

کتاب های روانشناسی که خارج از درسم در ایام بیکاری مطالعه می کردم تحویلشان

دادم !

 بعد از آن تصمیم گرفتم که دیگر هرگز داوطلب سخنرانی در هیچ مکانی نشوم !

رویا   )

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد