ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دوره کارورزی برای مان گذاشته که هرکس می خواهد سخنرانی اش خوب شود
به مدارس رفته و سخنرانی کند .
البته این دوره مخصوص رشته پرورشی بود و من رشته ام علوم اجتماعی بود و
در سخنرانی بسیار ضعیف بودم و با خواهش قرار شد هر وقت که سخنرانی برای
اولیا داشتند من را ببرند !
و مقداری از اصول تعلیم و تربیت و اخلاق اسلامی حفظ کردم . یک روز سر کلاس
جغرافیا که استاد در حال تدریس یادگیری تعیین ساعت با خورشید بود ، آمدند
سراغم که بیا برویم سخنرانی ! من زورم آمد که بروم چون این مبحث برایم خیلی
اهمیت داشت .
به هر حال به یکی از دوستانم سفارش کردم که این مبحث را خوب یاد بگیرد بعدا
ازش یاد بگیرم . ما را به جنوب شهر که منطقه محروم بود بردند . وارد مدرسه ای
شدیم و اولیا در یک اتاق کوچکی جمع شدند .
من هم که بار اولی بود برای سخنرانی می رفتم از ترس داشتم زهره ترک می شدم
و دنبال راه فرار می گشتم ! اما وسط اولیا گیر کرده و ناچار روی صندلی نشستم و
دهانم خشک شده و از وحشت ،تمام مطالب حفظی را فراموش کردم . و تند تند آب
می خوردم !
یک فکری به مغزم رسید حالا که همه چیز یادم رفته است ، بهتراست درس تعلیم
و تربیت درسمان که فردا داشتیم و حفظ کردم ، جای مطلب سخنرانی بگویم ! نگاهی
به مادرانی که نشسته بودند کردم و متوجه شدم اکثرا خانه دار و در حال حرف زدن
باهم هستند .
من سخنرانی ام را شروع کردم و فکرمی کردم سر کلاس درس هستم و الحمدالله ،
کسی متوجه نشد و سوالی نکرد !
بعد از برگشتن ، دلیر شدم که بله ! من سخنران شدم . اما دفعه بعد گیر افتادم : برای
بار دوم ، من را به منطقه شمال شهر و ثروتمند بردند من هم مثل دفعه قبل دستپاچه
شده و متن سخنرانی فراموشم شد.
اما از بخت بد در این جا اولیا روی زمین ننشسته بودند بلکه روی صندلی و دور تا دور اتاق
بزرگی بود و همه ساکت و منتظر سخنرانی من !
من دل به دریا زدم خواستم مثل دفعه قبل متن درسم را تحویل اولیا بدهم . دهانم
خشک شده و هر جرعه آبی که می خوردم در گلویم گیر می کرد .
به هرزحمتی بود متن درسم را گفتم اما اولیا ول کن نبودند و مرتب از من سئوال
می پرسیدند انگار به یک روانشناس بزرگ برخوردند و من هم برای این که کم نیاورم ،
کتاب های روانشناسی که خارج از درسم در ایام بیکاری مطالعه می کردم تحویلشان
دادم !
بعد از آن تصمیم گرفتم که دیگر هرگز داوطلب سخنرانی در هیچ مکانی نشوم !
( رویا )