ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
در تربیت معلم که بودم عصرها مدتی در کتابخانه درس می خواندم و چون عادت داشتم
راه بروم و و امکانش نبود . روی صندلی می نشستم و مطالعه می کردم اما به علت
خستگی زیاد ، شب ها بعد از شام در حالی که مطالعه می کردم در حال نشسته خوابم
می برد و در سکوت کتابخانه که همه غرق مطالعه بودند کتاب از دستم می افتاد و صدای
وحشتناک ایجاد می کرد ! کم کم همه معترضم شدند !
که یا برو بخواب و یا نخواب و یا از این جا برو ! خودم شرمنده شده بودم این بود که کتابخانه
راترک کرده و به قسمت کلاس ها رفتم که بسیار بزرگ و شب ها حیاطش تاریک بود و بدتر
از همه شایعه شده بود این جا قبلا قبرستان بوده !
به ندرت کسی برای درس به کلاس ها می آمد و به منظور صرفه جویی ، هیچ دانشجویی
حق روشن کردن چراغ حیاط و راهروها را نداشت و باید مثل گربه به کلاس می رفتی و
موقع بازگشت هم در تاریکی مطلق ! البته من مشکلی نداشتم چون به راحتی راه می رفتم
و بلند بلند برای خودم کنفرانس می دادم ! اما بعدها به علت امنیت و زمان جنگ ، و خاموشی
به خوابگاه برگشتم و در اتاق های کوچک مطالعه می کردم .
( رویا )