ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
هنگام امتحانات در دی ماه ، هوای یزد بسیار سرد شده بود و من عادت داشتم در هوای بیرون
خوابگاه قدم زده و درس بخوانم . بچه های یزدی به من هشدار حمله کلاغ به من داده بودند !
بچه های یزدی می گفتند که کلاغ ها از رنگ سیاه بدشان می آیند و اگر لباس سیاه و یا چادر
مشکی سرت باشد مورد حمله قرار می گیری و من آن ها دست انداختم که حرف شان دروغ
است .
صبح ها قبل از امتحان لباس پوشیده و با چادر مشکی در حیاط وسط درختان کاج و سپیدار
قدم زده و درس می خواندم و تا صرف صبحانه دوساعتی وقت داشتم .
من هوای سرد بین صفر تا ده درجه را برای درس خواندن مورد پسندم بود . یک روز صبح
در حیاط مشغول مطالعه بودم و کلاغ ها بالای سرم در حال قارقار بودند که ناگهان دیدم
از پشت یک جسم سنگین به سرم خورد ، اول فکر کردم که ممکن است میوه درخت کاج
است و بی اهمیت به درس خواندن ادامه دادم و زمانی که تا آخر حیاط رسیدم و خواستم
برگردم با وحشت دیدم که یک کلاغ با سرعت مثل یک جت جنگی به طرف من در حال
شیرجه رفتن است !
سراسیمه کتاب ها را روی سرم گرفتم و زیگزاتی در حال فرار به طرف سالن غذاخوری
فرار کردم و جنگنده کلاغ ها در تعقیب من ! چقدر سالن غذاخوری را دور می دیدم ! و مایوس
که الان کلاغ ها کورم می کنند ! با یک جهش خودم را به داخل سالن انداختم و پخش زمین
شدم و این نتیجه گوش ندادن به نصایح دوستانه بچه های یزدی بود !
( رویا )