ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دوسال اول خدمتم در روستای سیاهو و منطقه کوهستانی و در محاصره باغ ها
بود. نزدیک مدرسه ما یک کوه بود که به صورت دایره واراز پایین تا بالا درخت نارنگی
کاشته بودند و از دور که می دیدی، به نظر می آمد درختان ریشه در خاک ندارند و
معلق در هوا هستند !
و آدمی را یاد باغ های معلق بابل ( پادشاه بابل : هوخشتره )می انداخت حتی زمانی
که از نزدیکش رد می شدی باز ، پایین تنه درختان دیده نمی شد .
من روزی سر کلاس سرگرم تدریس بودم که یکی از دانش آموزان سراسمیه و ناراحت
وارد کلاس شد و گفت : خانم اجازه ، یک اتفاق وحشتناک افتاده ! گفتم : چی شده ؟
گفت : خانم در مدرسه باز بوده و کهره ایی ( بز ) وارد مدرسه شده و کتاب قرآن مرا
دارد می خورد ! من هم بهش گفتم برو کتابت را ازش پس بگیر !
بنده خدا دوان دوان به تعقیب بز پرداخت و دو تایی دور مدرسه می دویدند و آقا بزه
حاضر نبود کتاب را بیندازد و کتاب در دهان می دوید و دانش آموز ما هم در تعقیبش !
خلاصه حواس دیگرشاگردان و ما پرت شده بود و ما به تماشا روی سکو تالار ایستاده
و منتظرنتیجه بودیم تا بالاخره شاگرد ما به بز رسید و درگیری تازه شروع شد او کتاب
را گرفته و از دهان بز بیرون می کشید و بز سمج کتاب را رها نمی کرد و حاضر به از
دست دادن غذایش نبود !
بعد از کلی کشمکش کتاب به دو نیم شد و نصفش در دست شاگرد ما و نیمه دیگر در
شکم بز ! بود . شاگرد ما با عصبانیت چوبی برداشت به تعقیب بز پرداخت و بز در رفت !
یکی شاگردان داد زد : خجسته ( فقط اسم شاگردم یاده ) ناراحت نشو بزه قرآن خوان
میشه و سواد یاد می گیره ! من دعوایش کردم که پرت و پلا نگوید !
از آن به بعد در نرده ایی مدرسه را می بستیم که بزی وارد مدرسه نشود .
( رویا )