ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
در روستای سیاهو که بودم بعدازظهری بعد از تعطیلی مدرسه ، در اتاقم بودم که بیرون
از خانه صدای عجیبی شنیدم .
صدای شخصی بود که با بلندگو داد می زد : مرگ مرگ ! ؛ اول فکر کردم که عوضی
می شنوم اما این صدا از فاصله دور کم کم نزدیک می شد.
ناگهان فکر کردم نکند این صدای عزرائیل باشد که فقط من می شنوم ! آمده برای
قبض روح !
پیش خودم گفتم بروم توی کوچه و نگاه کنم و از طرفی جرات رفتن نداشتم !
بالاخره بر دودلی ام چیره شدم و چادر سر کردم رفتم توی کوچه ، حدس می زنید
چی دیدم ؟
یک وانتی بود که مرغ برای فروش آورده و مرتب داد می زد : مورگ مورگ ( به
زبان محلی بندر یعنی مرغ ! ) و من خنده ام گرفت و از آن به بعد مصمم شدم زبان
بندری را یاد بگیرم ، درست نبود که بندری باشم و زبان بندری را یاد نگیرم و یاد
خاطره دبستانم افتادم و به وسیله مادر مدیرمان کم کم مقداری یاد گرفتم .
( رویا )