اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

" خاطرات یک معلم ( 12 ) " :

یک روز سرکلاس سخت مشغول تدریس بودم و چون در آن زمان تعداد دانش آموزان

کلاس زیاد بود و حدود 45 نفری می شدند و میز و صندلی دبیر چسبیده به دیوار بود ،

همان جا کنار تخته در حال توضیح دادن درس بودم که زلزله شد .

 

دانش آموزان سراسیمه آن هایی که جلو بودند زود از بیرون رفتند و بقیه هم  که

آخر کلاس بودند از ترس زلزله از بالای صندلی های فشرده راه می رفتند  و از روی

سر وکول هم بالا رفته و با عجله در حال خروج از کلاس بودند !

من هم که دیدم با این ترافیک سنگین هجوم دانش آموزان ، امکان خروج من از

کلاس نیست و باید مثل آن ها از بالای صندلی ها راه می رفتم که امکان داشت مثل

آن ها وسط صندلی ها بیفتم وپایم پیچ بخورد ، بنابراین ایستاده و تماشاگر خروج

خنده دار آن ها بودم !

وقتی که آخرین دانش آموز از کلاس خارج شدو به حیاط رفتند تازه یاد معلم گرفتار و

محاصره در میان صندلی ها افتادند !

 

 از همان توی حیاط داد می زدند که خانم بیایید بیرون خطرناکه ! من هم روی صندلی ام

نشسته بودم چون امکان خروجم نبود زلزله کمی تکانش طولانی بود . بعد از زلزله

شاگردانم آمدند که چرا بیرون نیامدید و من هم به روی شان نیاوردم که این گونه دیوانه وار

خروج از کلاس خطرناک است و فقط گفتم که چیز مهمی نبود .

آن وقت شنیدم یکی دیگر از همکارانم که هم رشته هستیم هنگام زلزله زودتر از همه

دانش آموزانش به  حیاط فرار کرده و بین همه دانش آموزان شایع شد که خانم فلانی

یعنی من ! خیلی شجاع و نترس است که تا آخر زلزله در کلاس مانده ! و فلانی هم ترسو

است که زودتر از بقیه شاگردانش  در رفته !

 

بنده خدا همکارم تا مدت ها سر به زیر بود و من بهش گفتم ناراحت نشو ! من توی کلاس

گیر افتاده بودم وگرنه مثل خودت در می رفتم !!

 

( رویا )

نظرات 1 + ارسال نظر
نگان چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 ساعت 16:40 http://negan-1.blogsky.com

خخخخخخخخخخخ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد