ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
چند سال پیش فکر کنم آبان سال 1388 بود که زلزله بسیار شدیدی بندر اتفاق افتاد
و دبیرستانی که تازه به آن آمده بودم نوساز بود دچار ترک های زیادی شد .
و بسیاری از مدارس قابل استفاده نبود . بنابراین شیفت بعد از ظهر ما به دبستان
پسرانه ایی در نظر گرفته شده بود که بسیار دانش آموزان بازیگوشی داشت و دو
اتفاق آن را برای تان بازگو می کنم :
1- یک روز سر کلاس دانش آموزان سال چهارم ( پیش دانشگاهی ) طبقه سوم بودم
و نزدیک زنگ تعطیلی مدرسه بودم که ناگهان دیدم در کلاس با لگد به شدت باز شد و
دانش آموز پسری به همراه دوستانش در کلاس ایستاده بود .
این کلاس برای دانش آموزان سال پنجم در نظرگرفته بودند . من به طرف آن ها رفتم و
آن پسر با عصبانیت گفت چرا بیرون نمی آیید! حوصله مان سر رفته !
ومن گفتم باید صبر کنی تا زنگ بخورد .
( رویا )