ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
یک روز ظهر نزدیکی های زنگ خانه بود و من در طبقه اول مدرسه سر کلاس
سوم بودم ، این کلاس برای دانش آموزان کلاس اولی پسرانه در نظر گرفته بودند .
همان طور که نشسته بودم دیدم در کلاس باز شد ویک پسر ریز اندامی داخل کلاس
شد و بعدش دوستان آن پسر که معلوم بود او را داخل کرده اند از پشت در کلاس را
گرفته تا او نتواند از کلاس خارج شود . دلم برای آن دانش آموز ریز اندام سوخت !
چون بسیار وحشت زده بود وقتی دید که معلمی به همراه دانش آموزان دختر نگاهش
می کنند ؛ بدتر آن که شاگردانم در حال خنده بودند. این دانش آموز کلاس اولی چنان
وحشت زده شده بود که انگار من یا بقیه شاگردانم او را می خورند ! با وحشت به در
کلاس آویزان شده و با مشت زدن می خواست که دوستانش در را باز کنند .
فهمیدم که احتمالا معلم سخت گیری دارد که این طوری وحشت کرده است .بلند شدم
که در کلاس را برایش باز کنم که قبل از رسیدن من به او در باز شد و او مثل فشنگ در
رفت !
وقتی زنگ خورد او را در راهرو دیدم ، پیشش رفتم و با لبخند بهش گفتم : یادت باشه
وقتی در کلاس بسته است اول در بزن و بعد داخل کلاس شو . باشه ؟ او هم در حالی
که کیف بزرگش را روی زمین می کشید سرش را پایین انداخت و سرش را تکانی داد
که یعنی چشم !
وجود یک ساله دانش آموزان پسرانه برای ما مرکز خیر و برکت بود در عین بازیگوشی
اصلا باغچه سبزی و صیفی جات و گل های مدسه را خراب نکردند .
نزدیک باغچه می رفتند و فقط نگاه می کردند فکر کنم سفارش مدیرشان بود !
( رویا )