اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

" خاطرات یک معلم ( 15) " :

روزی سرکلاس تدریس زبان فارسی بودم و تخته کلاس که جدید برای مان عوض

کرده بودند وایت برد بود اما به دیوار وصل نبود و بسیار بزرگ و سنگین بود و روی

یک صندلی با پایه شکسته بود گذاشته بودند ! و حواسم  نبود که احتمال سقوطش

هست !

 

بعد از نوشتن مطلبی ، به طرف شاگردانم برگشتم که متوجه شدند که ناگهان دیدم

تمام شاگران با قیافه وحشت زده به پشت سر من نگاه می کنند ، همه باهم مرا صدا

زدند و من هم ناخودآگاه با سرعت به طرف پشتم برگشتم ودیدم که تخته برطرف من

درحال سقوط است !

 

فقط چند ثانیه فرصت تصمیم گیری بود و فقط توانستم کمی خودم را به عقب بکشم و

 تخته با فاصله چند میلیمتری از من با صدای وحشتناک به زمین خورد .

 

شانس آوردم چون باید دست چپم از کتف قطع می شد ! عرق سردی بر پیشانی ام

نشست و لطف خدا شامل حالم شد .

( رویا )

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد