ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
سالار اهل دین
آن درگهى که پایهاش از عرش برتر است
دولتسراى حضرت موسى بن جعفر است
آیینه جمال خداوند سرمدى
هم مظهر علوم و خصال پیمبر است
در جبهه مبارکش، آثار زهد و علم
لعلِ لبش، علامتى از حوض کوثر است
سالار اهل دین بُوَد و فخر اولیا
هفتم امام و حجت خلاق اکبر است
مدرس
کمک های بی دریغ دکتر مجید
عیدی، مسئول فروشگاه بود، چون عراقیها فارسی بلد نبودند و او هم عربی می دانست و هم فارسی.
عصر، بعد از سرشماری داخل اتاق شدیم ، سه لیوان پلاستیکی، سه قاشق و مقداری مواد غذایی مثل خرما برای ما در اتاق بود ، اول فکر کردیم جزو جیره است ، اما عیدی آمد و گفت : اگر چیزی کم داشتید ، بگویید ! من گفتم : نه فقط لیوان کم بود که آوردید . و تشکر کردم . بعدا متوجه شدم که از پول خودش خریده است!
بعد از ظهر بود و قبل از این که درها بسته شود ، یک نفر از طرف بیمارستان آمد و دکتر بیگدلی را با خود برد . برای این که هم در بیمارستان روی یکی از تختها بخوابد و هم کار کند .
شخصیتی بین اسرا مشهور بود به اسم دکتر مجید . این دکتر ارتشی بود ، یک افسر رشید و دلاور و یک دکتر مهربان و فهمیده و متعهد .
دکتر مجید جلالوند با کمترین وسایل و در شرایط سخت بهترین خدمات را به اسرا عرضه کرد . او وقتی از طریق دکتر بیگدلی متوجه اوضاع و احوال ما شد ، کیسه ای پر از خوراکی فرستاد ، مقداری پنیر بسته بندی شده ، خرما ، شکلات ، قرص نعناع و …
بیمارستان اردوگاه بودجه ای داشت که با کمک اسرا جع می شد. هر ماه مقداری از حقوق اسرا در صندوق کمک به بیمارستان گرد می آمد . مقدار زیادی از پول صندوق را افسران تامین می کردند ، چون حقوقشان بیشتر بود.
دکتر مجید مقداری شیر خشک هم برای ما فرستاده بود . وقتی بسته او را دیدم و فهمیدم دکتر فرستاده است ، گفتم: اینها را برگردانید و بگویید ما چیزی نمی خواهیم، همه چیز هست و غذایمان کافی است . او گفت : من مسئول هستم . باید اینها را بدهم … بچه ها هم گفتند : این کار معمولی و عادی است . شما تازه آمده اید و بدنتان نیاز دارد ، کاملا مشخص است . اینها می تواند کمکی برای شما باشد و اگر پس بدهید دکتر مجید ناراحت می شود . اصرار بر نگرفتن مواد غذایی فایده نداشت ، به خاطر محبت بچه ها و احسان دکتر ، مواد غذایی را پذیرفتم .
راوی: آزاده محمدعلی زردبانی
کافی بود فال شهیدآینده به نام کسی بخورد .
می ریختند سرش و دار وندارش را می بردند !
به بهانه این که تو شهید می شوی و نیازی نداری .
البّته حتما از باب تبرک !
" شادی روح شهدا صلوات "