بعد شهادتِ حسن خیلی بیتاب بودم. دائم دلتنگش میشدم. شبی خواب دیدم
حسن در یک باغ بزرگ و زیباست! او به قصری که آنسوی باغ قرار داشت اشاره
کرد و گفت: «آن قصر برای من است. میتوانید وارد آنجا شوید.» متعجب اطراف را
نگاه کردم و گفتم: «برادر! کمی از این باغ را به من بده.»
حسن در جوابش گفت: «هنوز وقتش نشده. بعد خواهید آمد.»
****
این روزها دیگر دلم بیتاب برادر نیست؛ میدانم جای حسن خوبِ خوب است.
*خاطرهای از شهید حسن آقاسیزاده شعرباف
*راوی: برادر شهید
مریم عرفانیان
" کیهان "
در شهادت باز باز است ............