ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داستانی از کرامات باب الحوائج
کاسبی در بازار اصفهان مغازه ای داشت و کنارمغازه اش سقاخانه ای به نام
آقا ابا الفضل ( ع) بود.
او چون علاقه زیادی به حضرت عباس ( ع) داشت می گفت : آقاجان من به عشق شما
این سقاخانه را تمیز می کنم و از آن به خوبی نگهداری می کنم و آن را آب می کنم که
مردم جگر داغ شده ، از آن بیاشامند و به یاد لب تشنه برادرت حسین ( ع) و فداکری و
ایثار و وفای شما بیفتند ، و شما هم در عوض مغازه مرا نگهداری کن که یک وقت
سارق و دزد به آن نزند.
هر روز کارش این بود که سقاخانه حضرت ابا الفضل ( ع) را تمیز می کرد و آب درآن
می ریخت و یخ می گذاشت و مردم لب تشنه از آن می آشامیدند و می رفتند .
یک روز صبح به مغازه آمد و مشاهده کرد که تمام لوازم های مغازه را دزدیده اند
خیلی ناراحت شد ، صدا زد : ( یا اباالفضل ) من سقاخانه ات را تمیز می کردم ، آب
می ریختم ، یخ می گذاشتم ، این قدربه شما علاقه داشتم و محبت می کردم و مردم را به
یاد شما و برادرت حسین ( ع) می انداختم حالا باید دزد مغازه مرا بزند ، اگر مال من
برنگردد ، دیگر نه من و نه تو ....
با عصبانیت به خانه برمی گردد ، روز بعد به مغازه می آید و مشاهده می کند تمام لوازم
مغازه اش سرجایش برگشته است و دو نفر دم در مغازه اش ایستاده اند و رنگ
صورتشان زرد است و مضطرب هستند .تا چشم شان به صاحب مغازه می افتد به دست
و پای اومی افتند و می گویند : ای آقا ما را ببخش چون آقا حضرت اب الفضل ( ع )
رضایت شما را خواسته است اگر راضی نشوید ما هلاک خواهیم شد ...