ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
«اگه
دست نداشته باشی چی میشه؟ اگه نصف صورتت سوخته باشه؟ اگه موجی شده باشی!
اصلاً اینهمه آدم با یه پا چی کار میکنن؟ اگه دنیا رو با یه چشم نگاه کنی
چی میشه؟! اگه اون نخوادت؟ اگه ...»
مرد، روی تخت دراز کشیده بود و
زیر لب هذیان میگفت. سرش باندپیچیشده بود و با همان یکچشم سالم، اشک
میریخت. رد اشک زخم صورتش را میسوزاند. سه ماهی میشد که به تخت چسبیده
بود و با نی غذا میخورد. هنوز تصویر خودش را ندیده بود. هنوز کسی جرئت
نکرده بود جلویش آیینه بگیرد!
زن، هر روز میآمد و برایش گلهای وحشی
میآورد. دم اتاق که میرسید، میایستاد و خیسی اشکهایش را با گوشة چادرش
پاک میکرد. چهرة زن آفتابسوخته بود و چشمهایش جذاب. همیشه به پایین نگاه
میکرد. نگاهش زیر سایة مژهها گیرا بودند؛ اما از لحظهای که شوهرش را
آوردند، روزبهروز تکیدهتر میشد و فروغ چشمهایش کمتر. هیچکس نمیدانست
گلها را از کجا میچیند؟ هرروز، وقتی وارد اتاق میشد، میدید که چشم
آبیرنگ مرد از زور گریه سرخشده. دستهگل را توی گلدان میگذاشت و به او
خیره میماند.
مرد، بویِ چادرِ زن را که عطرِ گل داشت، نفس کشید. آهسته پرسید: «اومدی شهربانو؟»
شهربانو بغضش را فروخورد.
- فردا صورتم رو باز میکنن. بعد هم جای چشم خالیم یه چشمشیشهای میذارن.
یکلحظه سکوت کرد و دوباره پرسید: «شهربانو! تو که نمیترسی... ها؟!»
زن،
سرش را انداخت پایین؛ طوری که مرد نتواند صورتش را ببیند. آنوقت با دستی
که حلقة سادهای در انگشت داشت موهایش را نوازش کرد. مرد مشتهایش را گره
کرد.
- اصلاً نمیخوام فردا بیایی ... چرا نگاهت رو ازم گرفتی؟! بذار چشمات رو ببینم؛ تو که میدونی نمیتونم سرم رو تکون بدم؟
شانههای زن لرزید و بهطرف پنجره سر چرخاند. ابری خاکستری در آسمان، خبر از باران داشت ...
***
مرد
با همان چشمِ نگران، به سقف گچی زُل زده بود. باندهای صورتش را یکییکی
باز کردند. دکتر گفت: «خب، حالا چشمت رو ببند.» مرد هراسان تک چشم سالمش را
چرخاند. با نگرانی پرسید: «شهربانو! شهربانو که اینجا نیست نه؟!»
- تموم شد؛ درست مثل اولش... چشمت رو گذاشتم سرجاش...
مرد
هنوز نگران بود که مبادا شهربانو آنجا باشد. دکتر آیینة کوچکی جلوی صورتش
گرفت. چشمشیشهای خیره به سقف بود. دستش را روی آیینة چهارگوش گذاشت و آن
را لمس کرد. نفسش پس رفت.
- نباید شهربانو ببینه ... نباید ...
خیسی
اشک از گوشة چشم سالمش پایین سرید. شهربانو پشت در منتظر بود و دستهگل
وحشی را توی دست فشرد. دکتر که از اتاق بیرون رفت، به دنبالش روان شد.
- میشه امروز ببینمش؟! صورتش از اولین روزی که دیدم بهتره؟!
دکتر در جا ایستاد! لحظهای مکث کرد. با تعجب برگشت و به صورت آفتابسوختهاش نگاه کرد.
- چی؟ مگه روز اول دیده بودیش؟
شهربانو چادرش را توی صورتش کشید و به گلهای میان دستش زُل زد.
- دیده بودی صورتش سوخته! دیده بودی یه پا و دست و یه چشمش رو توی جبهه ازدستداده! دیده بودی و باهاش ازدواج کردی؟!
زن سری به علامت تأیید تکان داد. دکتر دیگر توان پرسیدن نداشت ...
***
شب
بود. ماه وسط قاب پنجره میتابید. در اتاق باز شد و شهربانو همراه عطر
گلهای وحشی به اتاق آمد. پلکهای مرد بسته بود. هنوز هذیان میگفت: «اگه
اون نخوادت؟ اگه شهربانو نخوادت؟» صورتش خیس عرق شده بود و نفسش بهسختی
بالا میآمد. زن پتو را تا زیر چانهاش بالا کشید و گلدانِ پر از گل را
کنار پنجره گذاشت.
مرد تک چشم آبیرنگش را باز کرد. شهربانو را دید که
بالای سرش نشسته و با نگاهی محبتآمیز به او لبخند میزند. خواست چیزی
بگوید که زن انگشتش را به نشانة سکوت روی لبهای خشکیدهاش گذاشت.
- هیس! هیچی نگو... همه چی درست میشه ... از اول شروع میکنیم.
قلب مرد آرام شد و با تک چشم سالمش به مهتابِ میانِ پنجره، خیره ماند.
مریم عرفانیان
" کیهان "