ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
حاج احمد (متوسّلیان) سر صحبت را باز کرد: «نگفتی توی خط چه کار میکردی؟» «اولش کنار قبضه خمپاره بودم، بعدش آموزش دیدهبانی دیدم و دیدهبان شدم. وقت عملیات...» کارهایم را که شمردم حاج احمد فقط گوش میداد، اما اسم گشت و شناسایی را که آوردم سرش را چرخاند.دستش را روی شانهام انداخت و گفت: «یک بلد چی باید اول خودش را بشناسد بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را.
آنوقت میتواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد. شاه کلید توفیق در عملیاتها دست بلد چیهاست. آنها باید گردانهای پیاده را از دل معبر و میدان مین عبور بدهند و برسانند بالای سر دشمن، اما باید قبل از این کار، با دشمنِ نفس مبارزه کنن و از میدان تعلّقات بگذرند. آن وقت میتوانند گردانها را آن گونه که باید هدایت کنند و فکر میکنم تو بتوانی بلد چی خوبی باشی.
(حمید حسام، وقتی مهتاب گم شد، خاطرات علی خوشلفظ
سوره مهر، چاپ سوم، 1395، ص 73 و 74)