ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
سال پنجم درس میخواند. یک روز همان طورکه دست بر صورتش گذاشته بود، با ناراحتی وارد خانه شد. از پلکهای
پف کردهاش فهمیدم گریه کرده است. او را کنار کشیدم و پرسیدم:
«حسن! چرا ناراحتی؟»
جواب داد:
«معلم سر کلاس به من سیلی زد.»
نگران شدم و دوباره پرسیدم:
«چرا؟»
دوباره جواب داد:
«نمیدونم!»
پسرم آن روز چیزی نگفت، اما وقتی روز بعد از همکلاسیاش علت را جویا شدم فهمیدم حسن سر کلاس اعلامیه توزیع کرده بود. معلم پرسیده بود:
-«آقاسیزاده! چه چیزی بین بچهها پخش کردی؟»
حسن جواب داده بود:
-«چیزی نیست.»
آن وقت معلم از شاگردان پرسیده بود و بچهها هم چون حسن را دوست داشتند گفته بودند:
-«ما چیزی ندیدیم.»
معلم حسن را جلوی تختهسیاه برده و گفته بود:
«باید بگویی چه چیزی رو رد کردین؟»
و جواب سکوت او سیلی بود که به صورتش زده شد.
همان سیلی باعث شد تا حسن با سیل خروشان مبارزات همراه شود؛ سیلی که کاخ ظلم را فروریخت.
* خاطرهای از شهید حسن آقاسیزاده شعرباف
راوی: تقی آقاسیزاده شعرباف، پدر شهید
مریم عرفانیان