اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

" خاطرات یک معلم ( 1 ) " :

زمان اوج جنگ و بمباران هوایی توسط نیروی های عراقی در شهرها بود .

آن ها سری به یزد زدند ! یادم هست شب ها به محض آژیرقرمز ، چراغ های خوابگاه

خاموش می شد چون مرکز ما نزدیک استانداری بود و موقعیت حساسی داشت و آن

موقع حومه شهر بود .

یک شب که من در حیاط مرکز بودم ، خوابگاه و کلاس های درس به هم وصل بود و با

یک در از هم جدا می شد کل مرکز حیاط بزرگی داشت . چراغ ها خاموش و وضعیت

قرمز شد !

من که از بچگی نترس بودم ودر تاریکی به طرف ساختمان خوابگاه رفتم ! صدای فریاد

و شیون بچه ها تا آسمان بالا می رفت . من عصبانی که این چه وضعیه ! عراقی ها از

سر و صدای بچه ها می فهمند ما کجاییم !                                                 

 در تاریکی از پله ها بالا می رفتم و فریادها آن قدر بلند بود که گوش آدم را کر می کرد .

صدای یکی از بچه ها برایم جالب بود که با لهجه یزدی داد می زد خدایا به دام برس ،

من نمی خواهم بمیرم ! من هم خنده ام گرفته بود و هم عصبانی ، به طرف صدا رفتم

و ناگهان صدای ضدهوایی ، به تشنجات اضافه کرد . و یک دفعه صدای فریادی از نزدیک

خودم شنیدم که یکی داد زد : یکی از بچه ها از پله های طبقه بالا افتاده پایین ! گفتم

وای کی بود ؟ به هر حال به طرف صدای نزدیک خودم رسیدم ، بعد ازمدتی برق آمد .

 

نمی دانید چه اوضاعی بود . آن خانم متاهل روی زمین نشسته و توی سرش می زد

که نمی خواهد بمیرد . و کسی نمی توانست آرامش کند ! من سرش فریاد زدم چون

از همکلاسی یزدی خودمان بود که بابا عراقی ها رفتند و کسی نمی خواهد بکشتت .

 

و بعد فهمیدیم در تاریکی دو نفر که از پله ها برای فرار پایین می رفتند یکی دستش

شکسته بود و دیگری هم ضربه مغزی و بیهوش !

رویا  )

نظرات 1 + ارسال نظر
آنا شنبه 4 اردیبهشت 1395 ساعت 20:36 http://aamiin.blogsky.com

یک بار تا یزد اومدند؟ چه انسانهای خوشبختی بودید.

بله ، یاد باد آن روزگاران یاد باد

ما هر شب موقع وضعیت قرمز ، اوضاعی داشتیم : از همه شهرها دانشجو بود و هر کس برای

نشان دادن نترس بودن ، هم دیگر را می ترسانند

عراق مرتب هر هفته سری به ما می زد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد