ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
زمان اوج جنگ و بمباران هوایی توسط نیروی های عراقی در شهرها بود .
آن ها سری به یزد زدند ! یادم هست شب ها به محض آژیرقرمز ، چراغ های خوابگاه
خاموش می شد چون مرکز ما نزدیک استانداری بود و موقعیت حساسی داشت و آن
موقع حومه شهر بود .
یک شب که من در حیاط مرکز بودم ، خوابگاه و کلاس های درس به هم وصل بود و با
یک در از هم جدا می شد کل مرکز حیاط بزرگی داشت . چراغ ها خاموش و وضعیت
قرمز شد !
من که از بچگی نترس بودم ودر تاریکی به طرف ساختمان خوابگاه رفتم ! صدای فریاد
و شیون بچه ها تا آسمان بالا می رفت . من عصبانی که این چه وضعیه ! عراقی ها از
سر و صدای بچه ها می فهمند ما کجاییم !
در تاریکی از پله ها بالا می رفتم و فریادها آن قدر بلند بود که گوش آدم را کر می کرد .
صدای یکی از بچه ها برایم جالب بود که با لهجه یزدی داد می زد خدایا به دام برس ،
من نمی خواهم بمیرم ! من هم خنده ام گرفته بود و هم عصبانی ، به طرف صدا رفتم
و ناگهان صدای ضدهوایی ، به تشنجات اضافه کرد . و یک دفعه صدای فریادی از نزدیک
خودم شنیدم که یکی داد زد : یکی از بچه ها از پله های طبقه بالا افتاده پایین ! گفتم
وای کی بود ؟ به هر حال به طرف صدای نزدیک خودم رسیدم ، بعد ازمدتی برق آمد .
نمی دانید چه اوضاعی بود . آن خانم متاهل روی زمین نشسته و توی سرش می زد
که نمی خواهد بمیرد . و کسی نمی توانست آرامش کند ! من سرش فریاد زدم چون
از همکلاسی یزدی خودمان بود که بابا عراقی ها رفتند و کسی نمی خواهد بکشتت .
و بعد فهمیدیم در تاریکی دو نفر که از پله ها برای فرار پایین می رفتند یکی دستش
شکسته بود و دیگری هم ضربه مغزی و بیهوش !
( رویا )
یک بار تا یزد اومدند؟ چه انسانهای خوشبختی بودید.
بله ، یاد باد آن روزگاران یاد باد
ما هر شب موقع وضعیت قرمز ، اوضاعی داشتیم : از همه شهرها دانشجو بود و هر کس برای
نشان دادن نترس بودن ، هم دیگر را می ترسانند
عراق مرتب هر هفته سری به ما می زد