ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه اورا
شناختند ؛ پس ، از او خواستند ڪه پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید.
پذیرفت نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل
برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :مردم!
هر کس از شما ڪه مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ،برخیزد!
ڪسى برنخاست.
گفت :حالا هر ڪس از شما ڪه خود را آماده مرگ ڪرده است ، برخیزد !
باز ڪسى برنخاست.
گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده
نیستید