ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
و اما این جشن بزرگ الهی، در اشعار آئینی فارسی، جلوه ای خاص دارد:
ای عزیزان، به شما هدیه ز یزدان آمد
حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول
عید قربان به حقیقت ز خداوند کریم
جمله دلها چو کویری ست پر از فصل عطش
خاک میسوخت در اندوه عطش با حسرت
امر شد تا که به قربانی اسماعیلش
امتحان داد به خوبی به خدا، ابراهیم
آن حسینی که ز حجّ رفت سوی کرب و بلا
رضا اسماعیلی یکی از شاعرانی است ر که این عید خجسته را در کلمات خود پاس
داشته است و آن را نشانه ای از توحید میبیند:
اول عشق ست ای جان! قُل هُوَ اللهُ أحد
گفتم از عشق و زبانم شعله ور شد ناگهان
آه از این مضمون سوزان! قل هو الله احد
حضرت لیلی! بیا در صحنه و چرخی بزن
ساغری آغوش وا کن؛ یک تبسّم مِی بریز
می کنم سجّاده را رنگین به مِی، فتوا بده
بر سر آنم به حکم عشق، رقص خون کنم
در کمند زلف تو پیچید دل، یا لَلعَجَب
زیر شمشیر غمت، عشق ست سر دادن به شوق
من شبی تاریک تاریکم؛ تبسم کن مرا
تشنه ی وصلم؛ الا یا ایّها السّاقی! وصال
و اینک شعری از علیرضا قزوه را به مرور مینشینیم؛ شعری که شاعر در
آن، روزها و شبهای مبارک و منحصر بفردی مانند شب قدر و روزهای
عید فطر و قربان را درحقیقت وجودی خود، یکسان می یابد:
چرخ زدم چه ناگاه؛ نور شدم چه آسان
کیست برابر من؟ آن سویِ مشعرِ من
سنگ بزن که در من، آینه ای برویَد
نذر دلم کن امشب؛ سِلسله الذَّهَب را
دف بزنید امشب؛ با دل من بچرخید
این تب لیله القدر یا تب عید اضحی ست
و این مستیِ عید قربان، نه تنها در اشعار گذشته، که در شعر محمد رجب زاده
هم آشکارا دیده می شود:
ساقی، مِیِ نابم ده؛ دیوانه و مستم کن
دیوانه ی دیوانه، زنجیر به دستم کن
هر دم بده پیمانه با ساغر جانانه
بی خود ز خودم بنما؛ بی هیچ ز هستم کن
جان را چه کنم دیگر؛ جانانه به بر دارم
زَن شعله به این جان و بی پایه و بستم کن
انداز تو جانم را اندر خمِ می، ساقی
هفت غسل بده آن را؛ پاک از همه پَستم کن
دنیا و ما فیها، دیگر به چه کار آید
زنجیر عبودیّت بر گردن و دستم کن
با خنجر پولادین بر گیر ز من دیده
آزاد کن این دل را؛ دلدار پرستم کن
بر درگهِ معشوقم؛ مشتاق وصالم من
انگشتریِ عقدش، جانا تو به دستم کن
آموز به من ساقی؛ تو رسمِ وفاداری
یادآوری عهدم از روز اَلَستم کن
پیمانِ الستِ حقّ یا عقدِ عبودیّت
فخر است برای من؛ مانع ز شکستم کن
و اما ماجرای آزمایش الهی حضرت حق برای حضرت ابراهیم (ع) و سربلند شدن
این پیامبر حنیف در این آزمایش، مطلبی است که در شعر غلامرضا سازگار به آن
اشاره شده است:
عید قربان است ای یاران گل افشانی کنید
در منای دل وقوف از حج روحانی کنید
تا نیفتاده ست جان در پنجه ی گُرگِ هوا
گوسفند نفس را گیرید و قربانی کنید
سنگها از مشعر وصل الهی کرده جمع
جنگ با شیطان و ترک فعل شیطانی کنید
بانگ لبیک از درون آرید بیرون تا به تن
حُلّه ی احرام از انوار ربّانی کنید
در مسیرِ "وَجه رَبّک" پای جان بگذاشته
گام اول در "هُوَ الهو" خویش را فانی کنید
پای تا سر ذکر حق گردیده در عین سکوت
گفتگو با ذات پاک حی سبحانی کنید
از سر من، موی بتراشید و محو هُو شوید
تا همه لبریز از نور جمال او شوید
شستشو کن روح را در چشمه عین الیقین
حُلّه احرام پوش از شهپر روح الامین
پاک کن آئینه را از زنگ تزویر و ریا
تا شَوی سر تا قدم آئینه حق الیقین
گردن تسلیم اسماعیل را در زیر تیغ
تیغ ابراهیم را بر حلق اسماعیل بین
تیغ از الماس در دست پدر بُرّنده تر
ای عجب نازکتر از گل آن گلوی نازنین
نه گلو بشکافت نه آن کارد حنجر را برید
هم پسر گردید محزون هم پدر شد خشمگین
پای تا سر شعله شد فریاد زد کای تیغ تیز
از چه کُندی می کنی در امرِ ربّ العالمین
تیغ گفتا کای سراپا گشته از محبوب، پُر
تو به من گویی ببر اما خدا گوید نَبُر
ناگهان آمد ندا از جانب ربّ جلیل
مرحبا ای عزم تو اخلاص و صدق ات را دلیل
تا بماند نور ختم المرسلین در صُلب تو
فدیه آورده ست بر فرزند پاک ات جبرئیل
ما پذیرفتیم از تو ذبح فرزند تو را
تو خلیلی؛ تو خلیلی، تو خلیلی، تو خلیل
ما تو را در بوته ی اخلاص کردیم امتحان
ما تو را دادیم تا صبح جزا اجر جزیل
هم تو بیرون آمدی از آزمایش رو سفید
هم جلال و عزّت تو کرد شیطان را ذلیل
کُشتن فرزند با دست پدر سخت است سخت
چون جمال دوست دیدی این بلا آمد جمیل
تا ز چشم ابر آید بارش رحمت فرود
بر تو و بر هاجر و فرزند دلبندت درود
ای خلیل الله اسماعیل تو از آن ماست
تا قیامت زنده این سنّت به صحرای مناست
و این نیز، شعر دیگری از همین شاعر متخلّص به «میثم» در پاسداشت
عید سعید اضحی است که البته با ذکر امام حسین(ع) و مِنای حماسه و
خون به پایان می رسد:
ای مِنای معرفت، دلهایتان
روی جانان شمع محفلهایتان
در هُوَ الهُو خویش را فانی کنید
عید قربان است؛ قربانی کنید
مشعر و خیف و منا را بنگرید
با نگاه دل خدا را بنگرید
سینه نورانی، نفَسها مُشک خیز
چشمها چون ابر رحمت اشکریز
خاک با مُشک و عبیر آمیخته
اشک مهدی در بیابان ریخته
ای منا! آهنگ دیگر ساز کن
دفتر اسرار خود را باز کن
وصف آن پیر خداجو را بگو
قصّه ی قربانی او را بگو
عشق اینجا خودنمایی می کند
مرگ، دائم، دلربایی می کند
کارد لرزد در کف دست پدر
روح رقصد در تن پاک پسر
بوسه های تیغ روی حنجر است
یا نوازشهای دست هاجر است
عشق می جوشد به رگهای خلیل
تیغ می گوید که "یَنهانی جلیل"
دوست بهر دوست خود را ساخته
تیغ اینجا رنگ خود را باخته
اَللَّه، اَللَّه همّتی کن جبرئیل
تا بگیری تیغ از دست خلیل
این که کرده جان خود تسلیم دوست
لحظه ای، آنی نمی گنجد به پوست
در جبینش نور احمد را ببین
دیده بگشا و محمّد را ببین
ای قضا ز امر خدا تعجیل کن
خلق را قربان اسماعیل کن
ای فلک دست دعا از دل برآر
ای ملک از عرش قربانی بیار
آی حُجّاج این ندا را بشنوید
بشنوید اینک خدا را بشنوید
در منا از سوی ربّ العالمین
گوسفند آورده جبریل امین
کای خلیل از تو پذیرفتیم ما
امتحان بود آنچه را گفتیم ما
کردی اجرا آنچه را ما خواستیم
بر خلیلیّت تو را آراستیم
هر چه هست و نیست در فرمان ماست
تیغ در دست تو، حکم از آنِ ماست
بندگی کردی خلیل ما شدی
همدمی بر جبرئیل ما شدی
این ذبیح ماست؛ رویش را ببوس
تیغ بگذار و گلویش را ببوس
گر چه طفل ات تیغ ما را مشتری است
آنکه باید ذبح گردد؛ دیگری است
او سراپایش نشان هر بلاست
قتلگاهش در مِنای کربلاست
پیش از آن کآید وجودت در وجود
بوده بر سجّاده ی خونش، سجود
پیشتر از خِلقت این روزگار
کرده اسماعیلها بر ما نثار
تو خلیل مایی؛ امّا او ولیّ ست
نام زیبایش حسین بن علی ست
عشق تا شام ابد مرهون اوست
اشک "میثم" ها نثار خون اوست
عید قربان آمد و باز آ که قربانت شوم



همچو اسماعیل به فرمان خدا رامت شوم
حاجیان اندر دیار کعبه گشتند مهمان
میزبان من بیا تا من که مهمانت شوم
عید قربان است و هر کی میدهد قربانی اش
آرزو دارم که قربانی قربانت شوم
عید روزه رفت و عید قربان، میرسد نوروز هم
روز نوروز میرسی تا سبزی خوانت شوم
باغبان از شوق گلبن میرود در خواب مست
گلشن باغم بیا تا مست مستانت شوم
دشت ها پر لاله و باغها پر سنبل شده
تا بکی خواهی که مجنون بیابانت شوم
[گل]