اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

مخلص، دعایش مستجاب می‌شود


   Ù†ØªÛŒØ¬Ù‡ تصویری برای حرم امام حسین



سعید بن مسیب گوید: سالی قحطی شد و مردم متوسل  به دعای طلب باران شدند.
من نظر افکندم و دیدم غلامی سیاه بالای تپه‌ای برآمد و از مردم جدا شد به دنبالش رفتم و دیدم لب‌های خود را حرکت می‌دهد، و هنوز دعای او تمام نشده بود که ابری از آسمان ظاهر شد.
غلام سیاه چون نظرش بر آن ابر افتاد، حمد خدا را کرد و از آنجا حرکت نمود و باران ما را فرو گرفت به حدی که گمان کردیم ما را از بین خواهد برد.
من به دنبال آن غلام شدم، دیدم خانه امام سجاد(ع) رفت. خدمت امام رسیدم و عرض کردم:‌ در خانه شما غلام سیاهی است، منت بگذارید ای مولای من و به من بفروشید.
فرمود: ای سعید چرا به تو نبخشم؛ پس امر فرمود:‌ بزرگ‌غلامان خود را که هر غلامی که در خانه است به من عرضه کند پس ایشان را جمع کرد، ولی آن غلام را در بین ایشان ندیدم.
گفتم: آن را که من می‌خواهم در بین ایشان نیست فرمود: دیگر باقی نمانده مگر فلان غلام، پس امر فرمود: او را حاضر نمودند. چون حاضر شد دیدم او همان مقصود من است گفتم: مطلوب من همین است. 
امام فرمود: ای غلام، سعید مالک توست همراهش برو. غلام رو به من کرد و گفت: چه چیزی ترا سبب شد، که مرا از مولایم جدا ساختی؟
گفتم:‌ به سبب آن چیزی که از استجابت دعای باران تو دیدم. غلام این را شنید دست ابتهال به درگاه حق بلند کرد و رو به آسمان نمود و گفت: ای پروردگار من، رازی بود مابین تو و من، الان که آن را فاش کردی پس مرا بمیران و به سوی خود ببرد.
پس امام(ع) و آن کسانی که حضار بودند از حال غلام گریستند و من با حال گریان بیرون آمدم چون به منزل خویش رفتم رسول امام آمد و گفت اگر می‌خواهی به جنازه صاحبت حاضر شوی بیا... با آن پیام‌آور برگشتم و دیدم آن غلام وفات کرد.(1)

__________________________

1- منتهی‌الامال، شیخ عباس قمی، ج 2، ص 38
نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا پنج‌شنبه 3 آبان 1397 ساعت 23:19 http://yaraneimameasr.blogfa.com/

غروب جمعه شد و باد ایستاده بیایی

که فرش پای تو باشد اگر پیاده بیایی



و آب سینه سپر کرده بر عناصر دیگرغروب جمعه شد و باد ایستاده بیایی

که روی شانه ی خیسش قدم نهاده بیایی



و جمعه هاست جدل می کنند یکسره باهم

ز راه چشم ز دل از کدام جاده بیایی



بخوانمت به همین واژه های الکن و خیسم

ببینمت به همین لحن صاف و ساده بیایی



غروب جمعه شد و کفش هام جفت شدند

دلم تپید که شاید اجازه داده بیایی



علی کریمی کلایه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد