
به موازات جادۀ خرمشهر - اهواز، خط قطار کشیدهاند. بعثیهای عراقی در یورش اولشان که تا پنج کیلومتری اهواز آمده بودند، بیشتر از ۱۰۰ کیلومتر از ریلهای این خط را کندند و تمام ایستگاههای بین راهی را منفجر کردند. توی زردقناری همه حواسم به بیرون بود تا خطوطی را که زمان جنگ، در آنجاها مستقر بودیم، بار دیگر ببینم. جبهۀ دُبِّ حَردان، طرّاح، امامزاده و ایستگاه «آب تیمور»،
بیشتر از یک سال خط آفندی و دفاعی ما بودند. در دورۀ بنی صدر، قریب پنج ماه توی خط دُبّ حردان، پشت یک خاکریز خیمه زده بودیم و دریغ از یک قدم پیشروی. با فرار بنی صدر و آمدن دولت شهید رجائی، نفس تازهای به جبههها داده شد و عملیاتهای بزرگی مثل «ثامن الامه»، «فتح المبین» و «بیت المقدس»، پشت سر هم در جنوب شکل گرفت. شکست حصر آبادان و آزادی خرمشهر با همین حملهها بود که به دست آمد.
به کیلومتر ۷۰ جاده اهواز رسیده بودیم. این را تابلوی «ایستگاه حسینیۀ» راه آهن به من میگفت. در عملیات رمضان، خط ما همینجا بود. از این ایستگاه، با دسته دیدهور خاطرهها داشتم. دلم میخواست بعد از ۲۸ سال حسینیه را یک دل سیر تماشا کنم. البته نمیتوانستم قافله را به خاطر دل خودم نگه دارم. فقط توی دلم میگفتم؛ کاش ماشین اینجاها را آهستهتر براند. ولی زردقناری از دل من خبر نداشت و به میل خودش میرفت!
برای دیدن بیرون، به بغلدستیام تنه میزدم و سنگینیام را رویش میانداختم. روی پاهایم بلند میشدم و سرم را از پنجره بیرون میبردم تا چیزی را از دست ندهم. با این حال تماشای حسینیه بیشتر از چند لحظه طول نکشید. بغل دستیام از روی کنجکاوی، هر چند لحظه نگاهم میکرد. طاقت نیاورد و علت جنب و جوشم را پرسید. برایش از خاطرۀ ایستگاه حسینیۀ سال ۶۱ گفتم:
حدودا دو ماه بعد از عملیات کربلای ۳ (بیتالمقدس) و آزاد شدن خرمشهر، فرماندههان قرارگاه مرکزی کربلا، عملیات رمضان را به عنوان کربلای ۴ طراحی کردند. قرار شد عملیات در سه یا چهار محور اجرا شود؛ یکیش غرب جادۀ اهواز بود، یکی شمال کانال ماهی و آن یکی هم شمال شرقی بصره. ایستگاه حسینیه جزءِ یکی از همین محورها بود. ماه رمضان بود و نام عملیات را از این ماه مبارک گرفته بودند و اسم رمزش «یا صاحب الزمان» بود. بیست و دوم تیر ۶۱ بود که 150 گردان از نیروهای ارتش و سپاه و بسیجی، از این سه محور به عراقیها حمله کردند. نیروها با روحیهای که از عملیات بیتالمقدس و مخصوصا آزادی خرمشهر گرفته بودند، به دشمن یورش بردند.
دستۀ ما هفده ماه میشد که توی جبهه بود و تجربه خوبی از جنگ داشت. خط ما آن روز جلوی ایستگاه حسینیه بود. یادم هست یگان پشتیبانی یکی از لشکرهای عملیاتی، درست روبهروی خاکریز ما، ایستگاه صلواتی زده بود و موقع افطار، روزهدارها میآمدند و افطار میکردند. ازدحامی میشد. چند لحظه قبل که از روبرویش رد شدیم، هر چه نگاه کردم، اثری از خاکریز و سنگر ندیدم. ۲۸ سال میگذشت و روی زمینهای منطقه، تغییرات زیادی انجام داده بودند. بعضی از جاها رفته بود زیر کشت، خیلی از قسمتها شده بود جاده و نخلستان و کانال آب. همسفرم پرسید: «عملیات چهطور بود، کجاها را گرفتید؟»
منصور ایمانی
" کیهان "