ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
( طنز جبهه 11 ) :
مسئول تدارکات بود .
نداریم تو کارش نبود ، اما خوب بلد بود چطوری بپیچونه !
سراغ پوتین می گرفتی می گفت : ببین ( پای لختش رونشون می داد ) خودم ندارم .
فانوس داری ؟
- ببین خومم ندارم ! درحالی که اصلا نیازی به فانوس و پوتین نداشت !
" شادی روح شهدای تدارکات صلوات "
***************************************************************
( طنز جبهه 12 ) :
برای مرخصی اومده بودند .
حاجی گفت : من 5ساله پدر و مادرم ندیدم شما هنوز
نیامده می خواین برین !
بنده های خدا سرخ وسفید شدند و رفتند بیرون ،
ما هم از خنده مرده بودیم .
نمی دانستند پدر و مادر حاجی 5 ساله که از دنیا رفتن .
" شادی روح فرماندهان شهید صلوات "
*************************************************************
( طنز جبهه 13 ) :
خانمش بهش می گفت : بهتره تو مرخصی نیای !
وقتی جبهه می رفت جبهه خانواده رو به امام رضا ( ع) می سپرد ،
اما وقتی برمی گشت یا بچه زمین می خورد سرش می شکست یا مریض می شد
یا یک بلای دیگه سرشون می آمد!
" شادی دل همسران شهدا صلوات "
**********************************************************
( طنز جبهه 14) :
نهار دیر شده بود .
گرسنه بودیم قابلمه آبگوشت رو برداشتیم و رفتیم ..
دادزد : نخورید ! داخلش خرده شیشه است .
با چفیه آبگوشت ها رو صاف کردیم و تیلیت کردیم .
آماده خوردن که شد دوباره صداش اومد ، نخورید !
خواستم شیشه ها رو در بیارم ، دستم خونی شد ،
چکید داخلش ... دیگه کارد می زدی خونمون در نمی آمد!
" شادی روح شهدای آشپز صلوات "
***************************************************
( طنز جبهه 15) :
ترکش
با آمدن فرمانده لشکر 25 کربلا که اصفهانی بود ،
سر و صدای دوشکای عراقی بلند شد .
– چه خبره اینجا ؟
- قربان بوی گز اصفهان به مشامشان رسیده است .
" شادی روح فرمانده هان شهید صلوات "
****************************************************
( طنز جبهه 16) :
تولشکرامام حسین بودم که خبرآوردن بابام هم اومده جبهه ،
دوهفته بعدش، دوتا داداشام هم اومدند !
فقط مونده بود ننه مون !
گفتیم اونم بیاریم اهواز ، تنها نباشه .
پشت جبهه کمک می کرد . بچه ها می گفتن خانوادگی اومدید جبهه !
" شادی روح مادران شهید صلوات "
************************************************
( طنز جبهه 17) :
توی سنگرجاکم بود وتوتاریکی به سختی می شد راه بری .
آماده می شدیم برای خواب که یکی گفت :
حسین جان برای نماز شب بلند شدی نمی خواد من رو دعا کنی برادر!
فقط جان مادرت مواظب باش دست و پام رو لگد نکنی !
" شادی روح شهدا و امام صلوات "
*********************************************
( طنز جبهه 18 ) :
شیفت نگهبانی ما تموم شد و موقع استراحت بود .
با نور کم فانوس شروع کردیم به خواندن دعای کمیل ،
حسابی هم رفته بودیم تو حال !
وقتی تموم شد تازه فهمیدیم شب 5 شنبه است نه جمعه !
" شادی روح مرزبانان شهید صلوات "
***************************************************
( طنز جبهه 19 ) :
تو منطقه بیماری گال شایع شده بود .
هرکی می گرفت قرنطینه می شد.
شب بود هواهم سرد ، بچه ها توی سنگرخواب بودند . جانبود .
رفتم وسطشان درازکشیدم وشروع کردم به خاروندن خودم !
همه ازترس قرنطینه شدن رفتند بیرون ،راحت تا صبح خوابیدم.
" شادی روح شهدا صلوات "
**********************************************
( طنزجبهه 20 ) :
گفتم : کجا برادر ؟
گفت : با فلانی کار دارم .
گفتم : سلاحتون رو تحویل بدید ، برید .
گفت : الله اکبر
گفتم : یعنی چه ؟
گفت : ما مسلح به الله اکبریم بر صف دشمنان ....