ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یکبار دیگر قصد رفتن داشت. مادر بودم و مثل همیشه نگران. داشت ساک خاکی رنگش را آماده میکرد که صدایش زدم.
- محمدرضا.
همان طور که نشسته بود، سر بالا آورد. گفتم: «مادر جان، دیگه نمیخواهد بروی جبهه.»
نگاه از چشمهایم گرفت. زیپ ساک را بست. بعد از کمی سکوت گفت: «مادر یادت از امام حسین(ع) بیاد، از اونهایی که برای اسلام فداکاری و جان فشانی کردند؛ حالا که نوبت به من رسیده نروم؟»
محمدرضا راست میگفت؛ نوبتی هم که بود، بالاخره نوبت شهادتش رسیده بود.
بر اساس خاطرهای از شهید محمدرضا سلیمانی
راوی: گل صاحب پیوندپور، مادر شهید
مریم عرفانیان