ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
اینجا، پای سراشیبیِ تپهها، در برابرِ غروب
و دهانهی وقت،
نزدیکِ باغهایی بیسایه،
کارِ زندانیان را میکنیم،
و کار بیکارگان را:
امید را پرورش میدهیم.
*
آسمان در بامدادْ سربی است
و در شبها نارنجی. ولی دلها
چون گلِ پَرچین بیطرف ماندهاند.
*
در محاصره، زندگی خودْ وقت است
میانِ یادآوریِ آغازِ زندگی
و از یاد بردنِ پایانش…
*
اینجا، پای بلندیهای دود، بر پلکانِ خانه
وقت را وقت نیست،
کارِ کسانی را میکنیم که سوی خدا برمیشوند:
درد را فراموش میکنیم.
*
فاصله را میانِ پیکرهای خود
و خمپاره … با حسِّ ششم اندازه میگیریم.
*
هر مرگی،
اگرچه منتظَر باشد،
خودْ مرگی نخستین است.
پس چگونه من
زیرِ هر سنگی
ماهِ خفتهای بینم؟
*
وقتی که هواپیماها ناپدید میشوند، کبوتران
سپیدِ سپید پرواز میکنند.
با بالهایی آزادْ گونهی آسمان را میشویند،
شکوه و مالکیّتِ جَوّ و بازی را بارِ دیگر به دست میآورند.
بالاتر و بالاتر، سپیدِ سپید
کبوتران پرواز میکنند.
کاش آسمانْ حقیقی بود.
[این را به من مردی گفت رهگذر میانِ دو بمب.]
*
سرزمینی است مهیّای سپیدهدم،
بر سرِ سهمِ شهیدان از خاک
ما اختلاف پیدا نخواهیم کرد،
اینک آنان به یک سان
فرشِ علف میگسترند
تا ما با هم بسازیم!
*
ما تنهاییم، ما تا به دُرْدِ جام تنهاییم
اگر دیدارهای رنگینکمان نباشد.
در تنهاییِ خود فریاد خواهم کرد،
نه برای آنکه خفتگان را بیدار کنم
بل تا که فریادم مرا
از خیالِ دربندم بیدار کند!
*
تلفاتِ ما: از دو تا هشت شهید در روز،
و ده مجروح
و بیست خانه
و پنجاه درختِ زیتون،
علاوه بر گسیختگی در ساختار
که در شعر و نمایشنامه و تابلوی ناتمام رخ میدهد.
*
غمهای خود را در کوزهها ذخیره میکنیم
تا مبادا سربازان آنها را ببینند و جشنِ محاصره بگیرند …
برای فصولِ دیگری ذخیره میکنیم،
برای خاطرهای،
برای چیزی که در راه ناگهان رخ میدهد.
وقتی که زندگی طبیعی شود
چون دیگران برای چیزهایی شخصی
که در سایهی نامهای بزرگی پنهان مانده است
غم خواهیم خورد.
از خونی که از زخمهای کوچکِ ما جاری شده است غفلت کردهایم.
فردا که مکان شفا بیابد
عوارضِ جنبیِ آن را احساس خواهیم کرد.
*
زنی به پارهابری گفت: روی محبوبِ مرا بپوشان
زیرا که جامههای من از خونِ او خیس است!
*
اگر باران نیستی نازنین
درخت باش
سرشار از باروری … درخت باش.
اگر درخت نیستی نازنین
سنگ باش
سرشار از نمناکی … سنگ باش.
اگر سنگ نیستی نازنین
ماه باش
در رؤیای معشوق … ماه باش.
[چنین گفت زنی
در تشییعِ جنازهی فرزندش.]
*
مادر گفت: ابتدا سر درنیاوردم. گفتند:
دقایقی پیشْ داماد شد. هلهله زدم،
و تا پاسِ آخرِ شب رقصیدم و آواز خواندم،
چندان که شبزندهداران رفتند و
جز سبدهای بنفش دور و برم هیچ نبود.
پرسیدم: عروس و داماد کجا هستند؟ گفتند:
آنجا در آسمان دو فرشتهاند
که مراسمِ ازدواج را به سرانجام میرسانند.
هلهله زدم، و سپس چندان رقصیدم و آواز خواندم
که به بیماریِ فلج دچار شدم.
پس این ماهِ عسل کیْ به سر میرسد نازنینِ من؟
*
این محاصره، چندان ادامه خواهد داشت
که حصارگر، مانندِ حصاری،
احساس کند که ملال
صفتی است از صفاتِ بشر.
*
در محاصره، زمانْ مکانی میشود
که در ابدیّتِ خود به سانِ سنگ شده است.
در محاصره، مکانْ زمانی میشود
که از موعدِ خود بازمانده است.
*
شهید برای من توضیح میدهد: در ورای افق
من از پیِ باکرههای جاوید نرفتم،
زیرا که من زندگی را
بر زمین، میان درختانِ صنوبر و انجیر، دوست دارم.
اما مرا راهی به آن نبود،
پس با واپسین چیزی که داشتم به جستوجوی آن برآمدم:
با خون در تنِ لاجورد.
*
صلح کلام مسافری است در درون خویش
به مسافری که به سمت دیگر میرود …
صلح دو کبوتر ناآشناست
که قسمت میکنند بغ بغوی آخرشان را
بر لبهی مغاک.
صلح اشتیاق دو دشمن است
هر یک جداگانه
برای خمیازه کشیدنی بر پیادهروی خستگی.
صلح آه دو عاشق است که تن میشویند
با نور ماه.
صلح پوزش طرف نیرومند است از آنکه
ضعیفترست در سلاح و نیرومندتر است در افق.
صلح شکستهشدن شمشیرهاست
رو در روی زیبایی طبیعی.
آنجا که شبنم
لبهی آهن را در هم میشکند.
صلح روزی است مأنوس، مهربان و سبکبال
که با کسی دشمنی نمیورزد.
صلح قطاری است که متحد میکند سرنشینانش را که باز میگردند
یا میروند به گردشی در حومهی ابدیت.
صلح اعتراف آشکار با حقیقت است:
با خیل کشتگان چه کردید؟
صلح یعنی پرداختن به کاری در باغ:
در نخستین گام، چه خواهیم کاشت؟