« شهر من »
آنقدر گریستم تا اشکها تمام شد
آنقدر نماز گزاردم تا شمعها آب شد
آنقدر رکوع کردم تا توانم تهی شد
با تو از محمد (ص) پرسیدم
و از مسیح
ای معطر از بوی پیامبران
ای نزدیکترین پل
میان زمین و آسمان
ای قدس ای گلدسته ادیان
تو دخترک قشنگی هستی که انگشتانش سوخته
و چشمانش برافروخته
ای واحه سبز
که روزی پیامبر از آن گذر کرد
خیابانهایت اندوهگین
و گلدستههایت غمگین است
ای قدس
ای زیبایی محاصره شده در سیاهی
ناقوسهای کلیسای” قیامت» راچه کسی مینوازد
بامداد یکشنبهها؟
برای کودکان چه کسی هدیه میآورد
در شب میلاد؟
ای شهر اندوه
ای اشکِ درشت
که برپلکها میدرخشی
ای مروارید ادیان
از دیوارهایت خونها را که میشوید؟
انجیل را که نجات میدهد
و قرآن را؟
کیست که مسیح را نجات دهد
از دست قاتلان؟
کیست ناجی انسان؟
شهر من ای محبوب
فردا فردا لیموها شکوفه میدهند
و خوشهها و زیتونها شادی میکنند
چشمها میخندند
و کبوتران مهاجر
تا بامهای پاک تو باز میگردند
کودکان برای بازی باز میآیند
و پدران و پسران بر تپه های سبز
همدیگر را در آغوش میگیرند
ای میهن من
ای فلات صلح و زیتون
نزار قبانی