خدایا به من روزی عطا کن که انتظارش را نداشتم
بر آورده کن آرزوهایی که روزگاری غیرممکن می دانستم
و اجابت کن دعاهایی که همیشه تکرار می کنم
خدایا به من روزی عطا کن که انتظارش را نداشتم
بر آورده کن آرزوهایی که روزگاری غیرممکن می دانستم
و اجابت کن دعاهایی که همیشه تکرار می کنم
خدا هرگز پشت بنده اش را خالی نمی کند ،
حتی هنگامی که همه از کنارش رفتند
اگر مدیون خدایی و خدا همیشه پشتت بوده است
شکرگذاری یادت نرود دوست
نه صبر به دل مانده نه در سینه قرارم
بگذار چو آتش ز جگر شعله برارم
گر زحمتت افتد که نهی پای به چشمم
بگذار که من چشم به پایت بگذارم
حیف از تو عزیزی که منت یار بخوانم
اما چه کنم جز تو کسی یار ندارم
یک لحظه بزن بر رخ من خنده که یک عمر
با یاد لبت خنده کنان اشک ببارم
دادند مرا دیده که روی تو ببیبنم
بی دیدن رخسار تو با دیده چه کارم
ای منتظر منتظران یوسف زهرا
پاییز شده بی گل رو تو بهارم
هر کجا پای نهادیم سر کوی تو بود
آنچه دیدیم و ندیدم گل روی تو بود
سجده بر سنگ بلا برد وضو ساخت زخون
هر که محراب نمازش خم ابروی تو بود
چون معلم بخرد درس جنون می آموخت
دل که دیوانه زنجیری گیسوی تو بود
پای هر قافله از خار رهت آبله داشت
دست هر سلسله بر سلسله موی تو بود
هر چه گفتیم و نگفتیم حکایت ز تو داشت
آنچه خواندیم و نخواندیم هیاهوی تو بود
آسمان گشت به هر سوی و زمین بوس تو داشت
مهر پروانه شمع رخ دلجوی تو داشت
از بیابان عدم تا به گلستان وجود
همه جا باغ گل از نرگس جادوی تو بود
غزل میثم بی دست و زبان را بپذیر
که ز آغاز غزل خوان و ثنا گوی تو بود
حاج غلام رضا سازگار
یادداشت مجله مهر از شب ترور فرماندهان حزب الله؛
حوالی ظهر رسانههای اسرائیلی خبر ترور موفق سید را منتشر کردند. دست و دلم به هیچ کاری نمیرود، اما حزب الله هنوز بیانیهای نداده است. این شاید عملیات روانی رژیم کثیف اسرائیل باشد.
خبرگزاری مهر؛ گروه مجله_ زهرا افسر: چند وقتی است که در غار تنهایی خود فرو رفته و در جان، رمقی برای پیگیری اخبار غزه نیافتم. راستش را بخواهید قبلترها اینگونه دلنازک نبودم تا اینکه یک روز عکسی را دیدم که یک پدر فلسطینی برگهای در دست داشت و زیر آن نوشته بود: «پدری برای گرفتن شناسنامه فرزند تازه به دنیا آمدهاش رفته بود که متوجه شد، فرزندش توسط رژیم اشغالگر صهیونیست به شهادت رسیده است.» فاصله بین صدور شناسنامه و گواهی شهادت آنقدرها هم زیاد نیست گاهی اندازه چند ساعت است. من دیگر بعد از خواندن این خبر آدم سابق نشدم. البته که آدمی همواره از غمی به غم دیگر میرسد. اخبار را بر حسب شغل خبرنگاری نمیتوانم پیگیری نکنم اما دیگر سعی میکنم در ماجراهای غمبار فرو نروم. اگر چنین نباشد باید در سال اولی که خبرنگار شدم این شغل را کنار بگذارم، این هم سختی کار خبرنگاری است که کمتر کسی به آن اشاره میکند.
عقیق سرخِ سیّد
دیشب که اینستاگرام را باز کردم اولین عکسی که باز شد عکسی از سید مقاومت بود. یعنی همان «سید حسن نصرالله» خودمان که مانند رهبر انقلاب پای حرفهایش مینشستیم. لبخندی گوشه چهرهام نشست و چند ثانیهای عکس را نگاه کردم. خدا را بابت وجود این انسانهای بزرگ شکر کردم و عکس بعدی را باز کردم که دیدم آن هم عکس سید است. بعدی را که باز کردم عکس انگشتری عقیق بود. حدس زدم آن هم انگشتر سید حسن نصرالله است و ناخودآگاه دلشوره سر تا سر وجودم را پر کرد. دست و پایم جان نداشتند تا خودم را به کانالهای خبری برسانم و بخوانم و بخوانم تا قدری متوجه شوم چه بر سرمان آمده…
چیزی که متوجه شدم آن بود که نتانیاهو پایش را بیش از پیش از گلیمش درازتر کرده و به لبنان نیز حمله کرده تا سید را ترور کند و از وضعیت سید حسن کسی چیزی نمیگوید. این بیخبری حال آدم را بد میکند. دست خودمان نیست ما خاطرات خوبی از این بیخبریها نداریم.
وقتی از شهید جمهور خبری در دست نبود و هرکس در جایی دعای توسل زمزمه میکرد تا سید رئیسی و همراهانش در سلامت باشند؛ این بی خبر ماندن را با پوست و گوشت و استخوان درک کردیم و آخرش هم که دیدید چه شد. صدای «حاج آقا هارداسان؟» در گوشم با حالت اکو تکرار میشود.
ما صبح فهمیدیم…
میخواهم بخوابم و به چیزهای خوب فکر کنم، به اینکه سید حسن نصرالله کشته نشده است. دلم آرام نمیگیرد باز هم اینترنت را زیر و رو میکنم تا خبری از سلامت ایشان به دست بیاورم که به یک متنی که کاربران شبکههای اجتماعی آن را منتشر کردهاند میرسم: «و صبحی که میدانم بیدار شدنش از جان دادن، سختتر خواهد بود…»
راست میگوید ما صبح فهمیدیم حاج قاسم را کشتهاند، ما صبح فهمیدیم رئیسی عزیز شهید شده است، ما صبح فهمیدیم اسماعیل هنیه را در تهران خودمان زدهاند، ما صبح فهمیدیم سید حسن نصرالله، نه خدا نکند، تحمل این را دیگر نداریم.
به سختی میخوابم و با صدایی بلند و عجیب از خواب میپرم. هراسان این طرف و آن طرف را نگاه میکنم، ساعت ۵صبح است، صدا به خاطر توفانهای تهران بود و بعد از نیم ساعت هنوز از آن صدای مهیب در وحشت فرو رفتم. این فقط یک صدا بود و خبری از جنگ نبود ما امنیتی داریم که مدیون کسانی هستیم که دیگر بینمان نیستند. به زنهای فلسطین و لبنان و سوریه و زنان خرمشهر فکر میکنم. آنها چقدر شجاعانه با جنگ عجین شده بودند. آنها واژه «مقاومت» را زندگی کردهاند.
باز هم سراغ گوشی میروم و کانال های اخبار را نگاه میکنم، تا صبح انگار پنج یا شش باری لبنان مورد حمله رژیم اسرائیل قرار گرفته و این یعنی خودشان هم مطمئن نبودند که توانستند در حمله اول سید و مقامات حزب الله را ترور کنند یا نه و به حملات خود ادامه دادهاند.
قویتر خواهیم شد
حوالی ظهر رسانههای اسرائیلی خبر ترور موفق سید را منتشر کردند دست و دلم به هیچ کاری نمیرود، اما حزب الله هنوز بیانیهای نداده است. این شاید عملیات روانی رژیم کثیف اسرائیل باشد و همین امر باعث میشود امیدی به اندازه شعله شمعهایی که شام غریبان امام حسین (ع) با هزار امید و آرزو روشن میکردیم در دلم سو سو بزند.
قسمتی از سخنرانی سید را پس از انفجار تجهیزات ارتباطی میخوانم: «مهم این است که ضربات ما را از پای در نیاورد. به یاری خدا این ضربات ما را از پا در نیاورده است و در نخواهد آورد. با استفاده از این تجربه قویتر خواهیم شد.» سید نمیدانم پس از خبر شهادت شما قویتر میشویم یا نه؟ اما این را میدانم که حزب الله پس از شهادت سید هم ماندگار خواهد بود. همانطور که انقلاب ایران نیز با خون شهدا ماندگارتر شد.
ساعاتی بعد کسی که به برکت وجود او تمام ناملایمات دنیا را تحمل کردیم باز هم تسکین زخمهایمان شد و با همان لحن همیشگیاش فرمود: «کشتار مردم بیدفاع در لبنان از سوئی بار دیگر خوی درندگی سگ هار صهیونیست را برای همه آشکار کرد، و از سوئی کوتهنظری و سیاست ابلهانه سران رژیم غاصب را به اثبات رساند.»
حضرت آقا در پایان فرمودند: «بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند.»
کد خبر 6238919
خبرگزاری مهر
بارها روی تو را دیدم ولی نشناختم
لاله از رخسار تو چیدم ولی شناختمالا به باغ وجودم گل بهار بیا
به احتضار فتادم ز انتظار بیا
نوید فتح و ظفر در فروغ طلعت تو است
چو آفتاب از آن سوی کوهسار بیا
قرار نیست به جانی که نیست جانانش
به بی قراری جان های بی قرار بیا
به دست های زتن اوفتاده در ره عشق
به پایداری عشاق پای دار بیا
امید خلق به دلهای بی امید، امید
نوید صبح به هنگام شام تار بیا
به قطعه قطعه بدن های سر بریده قسم
به لاله لاله ی دلهای داغدار بیا
چراغ کلبه جان بی تو دل گرفت بتاب
فروغ دیده، در این چشم اشکبار بیا
به اشک عاشق تنها به شمع جمع قسم
به مجمعی که ندارد جز تو یار بیا
در انتظار تو عمرم چو عمر شمع گذشت
کنون که آمده هنگام احتضار بیا
کرامتی کن و این کلبه را مزین کن
بیا به دیده میثم دم گذار بیا
سلام بر توای تجلی نور خدا
منِ کوچکزاده، سؤالی دارم.
از شما و تمامی شهدا
چطور توانستید این نفس افسارگریختة سرکش را چون گنجشکی آرام کنید و
جانتان را در کف دستانتان بگذارید و به میدانی بروید که میدانید برگشتی نیست؟
آخر چطور اینقدر راحت از رنگ و لعاب دنیا دست شستهاید؟
چطور از نازِ نگاه دختران و پسرانتان گذاشتید و قدکشیدنشان، راهرفتن و حرفزدنشان را ندیدید؟
میدانید، تنها چیزی که التهاب قلبم را میکاهد این است که حتماً خداوند در جوهرة وجودتان بهغیر
از مشتی خاک، مشتی معرفت و بغلی از مهر و محبت را درهمآمیخته...
یا زمانی که از نفس گرمش در شما دمیده، تکهای از نور را در قلبتان ماندگار کرده...
یا مادر شما جدا از ذکری که بر لب داشته، از قلب و روحش گذر میکرده...
و
اینگونه
سلول به سلول بدنتان از خودگذشتگی و فداکاری بنیان گشته...
اشرف مخلوقات شمایید؛ آن کسی که منفعت چندین نسل از مردمان کشورش را بر منفعت خویش ترجیح میدهد.
ایکاش دنیا میدانست که چه کسی بودید و چه کاری کردید.
آقازادههای واقعی این مرزوبوم شمایید.
شمایی که لباسهای خاکیتان میارزد به کتشلواریهایی که کشور را زیر سؤال میبرند.
ای زندهترینها...
فاطمه رحمتینژاد
تپش قلبم زیاد شده است. نبضم تندتند میزند. ثانیهها کند میگذرد. دقیقهها سخت عبور میکند.
آهنگ قلبم با زمان موزون نیست. تلاطم همه وجودم را گرفته... بیتاب شدهام
آخر، تا کی جنایت؟ تا کی سکوت؟ تا کی پلیدی؟
غزه کم بود! خان یونس، لبنان و سوریه... قصه «پیجرها»، ترور جمعی را، کجای دلم بگذارم؟
آه! عقربهها بایستید... دهلیزها آرام بگیرید! شاید سکوت شما، سکوت نامردان را بشکند...
نیره قدیری (خواهر شهید قدیری)