چند سالی بود که در مسجد شهر کویریام، جایی در دورترین نقطهی جنوب خراسان، فعالیت میکردم. مردمِ شهر کوچکم مرا معتمد و امین خود میدانستند. اوایل پاییز بود که برای جمعآوری کتابهای کهنهی کتابخانهی مسجد، سری به آنجا زدم. تازه رسیده بودم و خواستم برای تغییر هوای اتاق، پنجره را باز کنم که نعیمه خانم، همسایهی دیوار به دیوار مسجد را دیدم. چادر سورمهای خالدار ریز سفیدش را تنگ دور صورت گندمگونش گرفته بود. زنی ۷۰ ساله بود و همیشه به فکر همسایهها و دلسوز آنها.
با عجله از کنار حوض کوچک حیاط مسجد گذشت و خود را به پلههای طبقهی بالا رساند، درست جایی که من ایستاده بودم. نمیدانستم ساعت سه عصر اینجا چه کار دارد!
با خودم گفتم: «شاید اصلاً با من کاری نداشته باشه و به قصد اتاق انبار وارد راهروی پلهها شده...» اما... هنوز در حال فکر کردن بودم که صدای تقتق در چوبی را شنیدم! به طرف در رفتم. در را که باز کردم، نعیمه خانم نفسزنان سلام کرد. تا جواب سلامش را دادم، بدون مقدمه شروع به حرف زدن کرد: «زودتر از اینها منتظرت بودم. میگم پسرم، خاتون اومده بود خونمون. دختر شیخ احمد رو که میشناسید! طلا آورده بود. نمیتونستم طلاهای خاتون رو قبول کنم.»
نمیفهمیدم از چه حرف میزند! مثل همیشه از وسط ماجرا داشت تعریف میکرد. بین آن همه تندتند صحبت کردنش، فقط توانستم با تعجب بپرسم:
«طلا؟»
- بله، طلا. در جریان زندگیشون هستم و میدونم چطور به سختی اما آبرومندانه، ۷ ساله با «اوستا ساعد» پسانداز میکنن تا اون خونهی قدیمی ۴۰ متری رو عوض کنند، اونم با پنج تا بچهی قد و نیم قد!
هنوز جملهاش تمام نشده بود که نفس بلندی کشید و خواست ادامه دهد. فرصت را غنیمت شمردم و قبل از آن که ادامه دهد، با لبخند گفتم: «مادرجان! الان چه کاری از دست من برمیاد؟»
- میخوام پشیمونشون کنی.
- از چی؟
- خاتون و شوهرش ساعد، پاشونو توی یه کفش کردن که آقا گفته کمک به مردم لبنان، به
تک تک مردم واجبه و هر کسی باید هر طور میتونه کمک کنه. هرچی به خاتون گفتم: «دخترجون، کمک کن ولی اندازهی خودت.» قبول نکرد که نکرد. آخرم بههم گفت: «با ساعد تصمیم گرفتیم طلاها رو به مردم لبنان هدیه بدیم، بعداً میتونیم برای خونه پول جمع کنیم.»
شیخ احمد را میشناختم. مرد با خدا و دلسوزی بود. ساعد، پسر محمود کفاش را هم میشناختم. بعید بود که بتوانم نظرشان را تغییر دهم...
***
فصل، فصل خوشههای طلایی است. به طرف زمینهای روستایمان حرکت میکنم. از شهر تا روستای اجدادیام کمتر از ۲۰ دقیقه راه است. داس را برمیدارم و در کمر گندمها فرو میبرم. فکر چند ساعت پیشم را رها میکنم و به زمینهای پر از گندمی نگاه میکنم که به زودی ثمرهی وجودشان را تقدیم مردمی خواهند کرد که قرار است نان شوند و در سفرههایشان جای گیرند. فکرم مثل پرندهای پر میکشد و در ۳۲۰۰ کیلومتر آن طرفتر از روستای کویریام، در آسمان خاکستریرنگ و باروتخوردهی شهر مینشیند... مردم را میبینم، اما زمینهایشان را نه! نمیدانم زمینها محصول دارند یا نه، اصلاً اراضی سالم است یا سوخته؟ و نکند محصولها در تصرف غاصبان باشد!
- باباااا!
صدای «جُمانه»ی ۸ سالهام مرا از فکر بیرون میآورد و با نگرانی از جیغ بلندش، سرم را به طرفش میچرخانم. نگاهم به زمین بازی بچهها میافتد که صد متر دورتر از من هستند. صورت خندان جمانه را میبینم و «علی»، پسر دو سالهام را که محکم در آغوش گرفته و میدود. آهم با آسودگی از سینهام خارج میشود. همزمان چشمم به «امینه»ی ۶ سالهام میافتد که اخمهایش در هم است و میفهمم که باز «جُمانه» سر به سرش گذاشته. به آنها لبخند میزنم و مشغول ادامهی کارم میشوم، اما دوباره پرندهی خیالم در سه هزار و اندی کیلومتر آن طرفتر از جایی که ایستادهام میپرد؛ کودکانی همسن و سال سه فرزندم را میبینم که جای فریاد شادی، ضجه وگریه به خاطر گم کردن پدر و از دست دادن مادرشان سر میدهند و جیغ درد از زخمهای صورت و تن. این همه غم را تاب نمیآورم؛ داس از دستم بر زمین میافتد. دستانم را روی سر میگذارم، زانو میزنم و تکرار میکنم: «منجی! بیا.»
صدایی آرامم میکند، اما فقط نور میبینم و نور...
نویسنده: مریم رفعتی