اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

سوگند نامه عاشورا (6 )

 

         

    نشانه حیدر

هوایی حسین (ع) است این دل. دل‌ها هوایی اوست. ابرو باد و باران هم به ضیافت او آمده‌اند. مهمان داریم، مهمان عزیزی است. مهمان عشق و خون و خدا. همه شهر بوی او را می‌دهد. عطر ناب عشق او جان را لبریز کرده است.                    

 او نشان حیدر است. فرزند مرتضی علی(ع) است. دردانه زهرا و نور چشم مصطفی(ص)، نام او دل دیوانه را مست می کند.

عاشورا غزل زیبای حسین (ع) است، بیت بیت این غزل، راز کربلا را می سراید، غزل از کربلا آغاز می شود تا وصل شود به دردانه ای دیگر از زهرا(س)؛  راز کربلا در چیست؟ این که هر سال می آید و می رود، محرم می شود و ما رخت غم بر تن می کنیم و شبی به عزا می نشینیم و اشکی می ریزیم، بس است تا سایل دیگر؟!

اگر به پایش آبرو می دهیم که باید؛ اگر بی قراریم و آشفته حال حسین(ع) هستیم، پس این آشفته حالی را، این حیرانی و سرگردانی را، تا قیام مهدیِ (عج) حسین(ع) در جان و دل نگه داریم.

حرمت محرم و حسین(ع) حریم پاکی هاست و ما از نسل اوییم. نسل آفتاب، از تبار خورشید، حسین(ع) سرچشمه خورشید است. برای سیراب شدن از سرچشمه خورشید، تزویر و ریا جایی ندارد، حائل است بر چهره سرچشمه خورشید. حسین می درخشد، عالم تاب است، «میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز»

نکند دیر از میان برخیزیزم و دیر به کربلا برسیم؟! آنگاه تنها تماشاگر روز واقعه خواهیم بود. و تنها باید نظاره کنیم و افسوس بخوریم و آه حسرت در دل بکشیم. کربلا پر از زیبایی است. بدی آن سوی میدان است. نکند به آن سوی میدان برویم از برای غنیمت!

زیبایی کربلا تنها جان باختن نیست که جان باختنش هم زیباست. کربلا میدان عاشق و معشوق است. معامله ای نیست که سرسپردگی است. یقین است، شک نیست. داستان دلداگی است. وصل است، هجران نیست. لبیک است.

سالار، می دانید از شیعیانش چه می خواهد؛«به درستی که شیعیان ما قلبشان از هر ناخالصی و تزویر پاک است.»

اگر داریم این ناخالصی و تزویر را در دل، بیرون بریزیم در این روزهای آسمانی و عاشقانه، نگه داریم تا محرم بعد حرمت را، وصلش کنیم به هم. اگر دوست داریم روز قیامت بر سر سفره های نور بنشینیم، زائر حسین باشیم و عاشق حسین.

از غافله عشق جا نمانیم. ما باشیم و نباشیم، بمانیم و نمانیم، او بوده است و خواهد بود، ماندگاری ما در بود حسین(ع) است.

و حسین، کربلا و عاشورا، رازها دارد که همچنان سر به مهر است. رازهایی که اگر آشکار شود، دنیا را تاب تحمل نیست. محرمی آمد و خواهد گذشت. آنچه می ماند باز هم ماندگاری حسین است و انتظاری که برای فرج از روز عاشورا باید کشید. عاشورا با مهدی موعود عجین است. یا حجت بن الحسن عجل علی ظهورک.

چون دل عشاق را در قید کرد خودنمایی کرد و دل ها صید کرد

امتحانشان را ز روی سرخوشی پیش گیرد شیوه عاشق کشی

دل پریشانشان کند چون زلف خویش زانکه عاشق را دلی باید پریش

سوگند نامه عاشورا (5 )

                

                  

                        توفان حوادث   

                 

                        حسین من! هر روز که می‌گذرد شاهد غم و رنج‌هایی می‌شوی که سخت‌تر از هر سختی دیگر است. نمی‌دانم، شاید تقدیر بر آن است که با درد و رنج انس بگیری و خود را برای پیشامدهای دیگر آماده کنی.                     

 
 

چه زود در پیش چشمان نازنین خویش توفان سهمگین و غبارآلود و تیره ای را نظاره کنی که کسی جز تو و خواهرت زینب تاب و توان دیدن آن را نخواهند داشت.

کاش این زمانه بی مروت لختی درنگ می کرد تا کمی بیاسایی و تو و زینب در توفان حوادث درهم نشکنید اما انگار روزگار مهرش را دریغ می دارد و دیری نخواهد پایید که شاخسار درخت نبوت در توفان حوادث درهم شکسته می شود.

حسین من! روزها و شب ها چه دشوار بر تو می گذرند. کار به اینجا کشیده می شود که حبیب بن مظاهر یار پیر این قافله از تو اجازه می گیرد تا شبانگاه در همین نزدیکی ها با استفاده از تاریکی شب، نزد طایفه خود بنی اسد برود و آنها را به سوی تو دعوت کند.

نزد آنها می رود و به آنان می گوید: بهترین ارمغان را برایتان آورده‏ام، شما را به یاری پسر رسول خدا دعوت می‏ کنم، او یارانی دارد که هر یک از آنها بهتر از هزار مرد جنگی است و هرگز او را تنها نخواهند گذاشت و به دشمن تسلیم نخواهند کرد.

عمر بن سعد او را با لشکری انبوه محاصره کرده است، شما قوم و عشیره من هستید و به این راه خیر دعوت تان می کنم....

و مردی از بنی‏اسد که او را عبداللّه‏ بن بشیر می‏نامند برمی خیزد و می گوید: من اولین کسی هستم که این دعوت را اجابت می‏کنم و سپس رجزی حماسی می خواند.

مردان قبیله که تعدادشان به 90 نفر می‏رسد برمی خیزند و برای یاری تو حرکت می کنند. در این میان مردی مخفیانه عمر بن سعد را آگاه می کند و او مردی به نام ازْرَق را با 400 سوار به سویشان می فرستد. آنان در میان راه با یکدیگر درگیر می شوند، در حالی که فاصله چندانی با امام ندارند.

هنگامی که یاران بنی‏اسد دانستند تاب مقاومت ندارند، در تاریکی شب پراکنده می شوند و به قبیله خود بازمی گردند و شبانه از محل خود کوچ می کنند تا مبادا عمر بن سعد بر آنان بتازد.

حبیب بن مظاهر به خدمت می آید و جریان را بازگو می کند. چه می فرمایی جز لاحَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلاّ بِاللّه‏ِ.

و این سرزمین آبستن حوادثی سخت است که خود قصه پر غصه آن را خوب می دانی. دیری نخواهد پایید که یاران تو عشق آتشین خویش را به پایت خواهند ریخت و کربلا رنگ خون خواهد گرفت.

آقای من! تو پسر دختر پیامبری. چه خوب می دانی این جماعت پلید و در زمره آنان یزید که مردی فاجر و فاسق و نالایق است و ادعای مسلمانی دارد، دست بردار تو نیستند و بر کشتن تو عزم و اراده ای قوی دارند و چه کسی جز تو آرام بخش دل زینب خواهد بود.

شهادت فرزندان حضرت زینب(س)/ تو از میان بروى روشنایى زمین خاموش خواهد شد ای حسین

حرم حضرت زینب(س)
عبد اللَّه بن جعفر همسر حضرت زینب(س) دو فرزند خود عون و محمد را به همراه نامه ای نزد امام حسین(ع) فرستاد و در بخشی از نامه نگاشت: «اگر امروز تو از میان بروى روشنایى زمین خاموش خواهد شد؛ زیرا تو چراغ فروزان راه یافتگان و آرزو و امید مؤمنان هستى، و به راهى که می‌روى شتاب مکن تا من به دنبال این نامه خدمت شما برسم و السلام».

به گزارش خبرگزاری مهر، هر یک از روزهای دهه اول محرم به یک عنوان که غالبا نام شهدای کربلا است، مشهور گردیده و ستایشگران اهل بیت (ع) با ذکر مصائب صاحب نام آن روز به عنوان مقدمه، عزای حضرت اباعبدالله الحسین(ع) را اقامه می نمایند. بنا بر سنت روضه خوانی معمول، روزهای سوم تا ششم محرم ذاکران اهل بیت(ع)، با بیان اشعاری به ذکر مصائب یاران و اصحاب امام حسین(ع) می پردازند که از جمله روضه خوانی شهادت دو فرزند حضرت زینب(س) است که با مادر بزرگوار خویش به کربلا رهسپار شده و در رکاب مولای خود ابا عبدالله الحسین(ع) به شهادت رسیدند.

مطابق گزارش شیخ مفید دو تن از فرزندان حضرت زینب(س) در کربلا همراه امام حسین(ع) بودند: عبد اللَّه بن جعفر (شوهر زینب) دو فرزند خود عون و محمد را نزد امام حسین(ع) فرستاد و نامه‌ای نیز به وسیله آن دو براى آن ‌حضرت فرستاد که در آن چنین نوشته بود: «اما بعد تو را به خدا قسم می‌دهم، زمانی مرا خواندى از این سفر برگرد؛ زیرا من از این راهى که بر آن می‌روى بر تو ترسناکم از اینکه هلاکت تو و پریشانى خاندانت در آن باشد، و اگر امروز تو از میان بروى روشنایى زمین خاموش خواهد شد؛ زیرا تو چراغ فروزان راه یافتگان و آرزو و امید مؤمنان هستى، و به راهى که می‌روى شتاب مکن تا من به دنبال این نامه خدمت شما برسم و السلام».

عبد اللَّه(این نامه را فرستاد و از آن سو) به نزد عمرو بن سعید (حاکم مکه) رفته از او درخواست کرد امان نامه براى امام حسین(ع) بفرستد و او را آرزومند سازد که از این راه باز گردد، عمرو بن سعید نامه‌ای براى آن ‌حضرت نوشت و در آن نامه او را امیدوار به نیکى و صله کرد و بر جانش امان داد، و آن نامه را به وسیله برادرش یحیى بن سعید فرستاد، پس یحیى و عبد اللَّه بن جعفر به آن حضرت رسیده و پس از آنکه پسران خود را فرستاده بود (خود نیز آمده) و نامه عمرو بن سعید را به او دادند و در بازگشت آن ‌حضرت تلاش بسیار کردند، سید الشهداء(ع) فرمود: «من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم و مرا به آنچه به دنبال آن می‌روم دستور فرمود»، آن دو گفتند: آن خواب چه بوده؟ امام(ع) فرمود: «آن ‌را براى کسى نگفته و نخواهم گفت تا خداى خویش را دیدار کنم»، پس همین که عبد اللَّه بن جعفر از بازگشت آن ‌حضرت ناامید شد به دو فرزند خود عون و محمد دستور داد امام حسین(ع) را همراهی کنند و در رکابش شمشیر زنند، و خود با یحیى بن سعید به مکه بازگشت‏. و در نهایت این دو فرزند زینب و عبدالله بن جعفر در کربلا به درجه رفیع شهادت نائل شدند.

زینب کبری(س)

عبدالله نه تنها با همراهی حضرت زینب(س) با امام حسین(ع) مخالف نبود که حتی فرزندان خود را نیز به کربلا فرستاد و آنها در رکاب امام(ع) شهید شدند. همچنین عبدالله در خانه‌اش مجلسی عزا برپا کرد و پسر عموهایش و مردم به دیدار و تسلیت او می‌آمدند. عبد الله‏ رو به همنشینان خویش کرد و گفت: «خداى عزّ و جلّ-[را در هر مصیبتى‏] حتى بر شهادت حسین(ع) حمد و سپاس می‌گویم، اگر با دست‌هایم به حسین کمک و یارى نکرده‌ام لااقل دو فرزندم با او مواسات و یارى نموده‌اند. به خدا سوگند، اگر نزدش حاضر بودم دوست می‌داشتم از او جدا نشوم تا در رکابش کشته شوم! به خدا چیزى که مرا وادار می‌کند از دو فرزندم دست کشیده، مصیبتشان را بر خود آسان سازم این است که آن دو در حال پایدارى و یارى برادر و عمو زاده‌ام حسین، از دست رفته‌اند».

در روز عاشورا زینب (س) لباس نو بر تن عون و محمد کرد و آنها را از گرد و غبار تمیز نمود و سرمه بر چشمانشان کشید و شمشیر به دستشان داد، و آنها را آماده شهادت ساخت، سپس آن دو را به حضور برادرش حسین (ع) آورد و اجازه خواست که آنها به میدان بروند.

امام نخست اجازه نمی داد، حتی فرمود: شاید همسرت عبدالله خشنود نباشد، زینب عرض کرد: چنین نیست، بلکه همسرم به خصوص به من سفارش کرد که اگر کار به جنگ کشید پسرانم جلوتر از پسران برادرت به میدان بروند. زینب (س) بیشتر اصرار کرد، سرانجام امام اجازه داد، زینب آن دو گل را به میدان فرستاده است». آن دو برادر به جنگ پرداختند، سرانجام محمد به شهادت رسید، عون کنار بدن گلگون محمد آمد و گفت: «برادرم شتاب مکن به زودی من نیز به تو می پیوندم».

محمد نیز جنگید تا به شهادت رسید، امام حسین (ع) پیکر پاک آن دو نوجوان را بغل گرفت در حال که پاهایشان به زمین کشیده می شد آنها را به سوی خیمه آورد.عجیب آنکه بانوان به استقبال جنازه های آنها آمدند، همیشه زینب (س) در پیشاپیش بانوان بود، ولی این بار زینب (س) دیده نمی شد، او از خیمه بیرون نیامده بود تا مبادا چشمش به پیکرهای به خون تپیده پسرانش بیفتد و بی تابی کند و از پاداشش کم بشود. و شاید از این رو که مبادا برادرش او را در این حال بنگرد و در برابر خواهر شرمنده یا بی جواب بماند. حضرت زینب (س) در این هنگام بیرون نیامد، ولی برای علی اکبر(ع) در پیشاپیش بانوان به استقبال آمد.

عاشورا در آینه شعر کهن فارسی

ادبیات در هر سرزمینی با در نظر گرفتن اقلیم و بافت اجتماعی و ساختاری هر جامعه ای بی شک بعنوان  آیینه افکار، باورها و گرایش های آن قوم و زبان گویای هنر و اندیشه آن سرزمین مطرح است و بستری ست برای ماندگارسازی گونه ای از دغدغه های بشر که شایسته ماندگاری و حضور دائم اجتماعی را دارند. از میان گونه های رایج ادبیات، زبان شعر صریح ترین ؛ خوش لحجه ترین و خوش آهنگ ترین و در بسیاری از موارد ماندگار ترین حضور ادبی را در بطن و ذهن مردم هر کشوری دارا می باشد.  حضور شعر در بافت ذهنی مردم , نشانه بارزیست از حضور مداوم و بی واسطه ادبیات - حال چه به صورت شفاهی چه مکتوب -  در درون مایه ها و ساختار زندگی فردی - اجتماعی افراد یک عصر و جامعه. همین که گذشته گان بسیاری از حوادث را به صورت شعر در میاوردند یا تواریخ را منظوم می ساختند یا بسیاری از بزرگان و عرفا و حتا مردم عادی کوچه و بازار شعر را چاشنی کلام خویش می ساختند , خود بهترین دلیل این مدعاست.

باید به این موضوع توجه داشت که ساحت ادبیات و خصوصا شعر ؛ یک الگوی مشخص و فرا ملیتی از تمام ملتها دارد که هر ملتی با در نظر گرفتن ظرف بومی خود، با استفاده از واژه های زبانی خویش و قوه زیبایی شناسی و تخیل برخواسته از درون مایه های سنتی و عرفی - اجتماعی خود و جهان شناسی خاص خود، این الگو را ملی و بومی میسازد و درونی میکند.

از همین روست که هم در متون فرنگی و هم در زبان فارسی یا حتا عربی و سایر زبانهای دنیا قالب و صورتی از ادبیات را می یابیم که به شعر عاشقانه ؛ تعلیمی یا تادیبی، عرفانی، اجتماعی، مراثی و.... معروف اند و الزاما این گونه نیست که این گونه ها تحت تاثیر هم یا تقلید از هم باشند بلکه ادبیات هر ملتی جدای از ادبیات سایر ملتهاست و صد البته با حفظ اصالت خود  و در عین حال در کنار هم ادبیات جهان را می سازند.

عاشقانه های هر ملت عموما برخواسته از عمق دلبستگی های آن قوم است و ممکن است ماهوی با دلبستگی های سایر ملتها فرق داشته باشد. همین وجه ممیز درباره تعلیمیات، اجتماعیات، عرفانیات و مراثی هر ملتی قابل تعریف است. ناگفته نگذریم که در مللی که به واسطه پیوندهای خونی و نژادی مثل اعراب و اسلاوها و یا به واسطه فرهنگی و تمدنی مثل ایران و تاجیکستان و افغانستان و سایر کشورهای فارسی زبان و یا به واسطه اشتراک مذهبی مثل کشورهای اسلامی، مسیحی یا مومنان به سایر ادیان و یا حتا در بدترین حالت بر اثر استیلای فرهنگی - نظامی قوم حاکم بر مردمی مغلوب، ممکن است وقایع، اساطیر مفاهیم، درون مایه ها یا حتا اِلمانی خاصی وجود داشته باشد که به واسطه همین اشتراک یا حتا استیلا مرجع پرداخت و پردازش و دستمایه شعری شاعرانی از تمام این کشورهای مشترک باشد. برای نمونه دقت کنید به داستان لیلی و مجنون که با وجود اصالت عربی و پرداخت شعرای بزرگ عرب به این حکایت به واسطه مراودات فرهنگی کشورهای اسلامی و قرار گرفتن ایران در قلمرو حکومت اسلامی وارد ادبیات فارسی شده و شاعران فارسی به آن پرداخته اند و نظامی آن را به اوج زیبایی و دلنشینی خود رساند.

با در نظر گرفتن مقدمه بالا ؛ علت چرایی حضور « قیام عاشورا » در ادبیات فارسی و خصوصا شعر فارسی و پرداخت نزدیک به هزار ساله به آن در شعر فارسی تا جایی که در گذشته زیر بنای گونه جدیدی از شعر قرار میگیرد تحت عنوان « مراثی » - هر چند که مراثی مطلق در ذکر مصیبت عاشورا نیستند و شاعران به نوبه مثلا در مرگ کسان دیگری هم مرثیه دارند - مشخص است. این گونه ادبی در ادبیات معاصر نیز تحت عنوان مشخص ادبیات عاشورایی و شعر عاشورایی تقسیم مطلق میشود که موضوع بحث ما نیست و خود به تفضیل مجال دیگری می طلبد.

ورود حماسه ی کربلا به حیطه شعر، یقینا یکی از عوامل ماندگاری و پایایی نهضت عاشوراست چرا که حضور پر رنگ شعر در روایت ماجرا و قالب نافذ مرثیه در سوگداشت ماجرا از سویی پیوند دهنده ی میان عواطف و دلهای سوخته و حقیقت ماجرای ظهر عاشوراست و از سوی دیگر به نوبه خود باعث غنا و اعتلای اشعار و مراثی ست.

ادبیات عاشورایی، از غنی ترین و حماسی ترین ذخایر فکری و احساسی شیعی است و برخی از شاعران نیز تمامت شهرت خویش را مدیون همین ذخیره فکری - احساسی شیعی یند که مشخص ترین ایشان محتشم کاشانی ست که با تصویر کشیدن و توصیف واقعه عاشورا و سرایش ترکیب بند معروف « باز این چه شورش است...» امروزه معروف ترین شاعر شعر عاشورایی از ابتدا تا زمان حال است.

از سوی دیگر شاعران شیعی پرداختن به واقعه عاشورا را بر خود فرض میدانند و این جدای از محبت حضرت سید الشهدا یقینا ریشه در تایید و تشویق و سفارش حضرات ائمه معصومین دارد در به تصویر کشیدن و احیای همیشگی ظلمی که به ناحق بر امامشان رفته و مظلومیت حضرت حسین.

راویان سقه شیعی نمونه های زیادی از این سفارشات و روایات حضرات معصومین را در این مهم نقل کرده اند که ما در اینجا به ذکر یک نمونه آن بسنده میکنیم. شیخ طوسی در کتاب رجال صفحه 289 از امام صادق (ع) نقل میکند که فرمودند : « ما من احد قال فی الحسین شعراً فبکی و ابکی به الا اوجب الله تعالی له الجنه و غفرله ؛ هیچ کس نیست که درباره امام حسین (ع) شعری بگوید و بگرید و بگریاند، مگر آنکه خداوند جل جلاله بهشت را بر او واجب کند و او را بیامرزد. »

مراثی و اشعار عاشورایی عموما از دیدگاه درون مایه و ساختاری به دودسته مشخص قابل تقسیم هستند، دسته اول با پرداختن به جنبه تاریخی ؛ روحی و عاطفی ماجرا با سرایش سوزناک ترین مراثی ظهر عاشورا، عواطف خویش را مصروف سوگواره نگاری و مقتل نگاری منظوم کرده اند و خواننده را با دریای مواجی از عواطف غلیان کرده و داغدار و مصیبت زده باقی میگذارند که اینگونه مراثی بیشتر و نه صد در صد در میان اشعار متقدمین شایع تر است که البته استثنائاتی هم دارند.

دسته دوم گروهی اند که کاربردی تر، اجتماعی تر و حماسی تر عمل میکنند و حتا با نگاهی منتقدانه به نقد نگاه صرفا سوگوارانه و گریه آمیز به واقعه می پردازند. اینان یقینا با در نظر گرفتن ظلم ناحق و مظلومیت حضرت حسین (ع) ماجرا را بیشتر از زاویه ظلم ستیزی , حرکت مصلحانه و انقلابی حضرت و در نهایت عاقبت کار می نگرند. این زاویه که بیشتر در میان شعرای متاخر دیده میشود تمام تلاش خود را میکند ورای به شعر کشیدن « در کربلا چه شد ؟ » به « چرا رخ دادن ماجرا » یا « چرایی شدن حادثه کربلا » بپردازد و شعر خود را با اهرم واقعه کربلا تبدیل کند به مانیفستی برای حرکتهای انقلابی و ظلم ستیزی، چراکه شاعر از همین منظر است که به واقعه می نگرد.

در نگاه دسته دوم شعر عاشورایی در واقع تبدیل میشود موتور محرکی برای مبارزه و قد علم کردن در برابر هر ظالمی و دفاع از هر مظلومی و به غلیان کشیدن حس ایثار و دفاع از حقیقت و روحیه مبارزه و حتا نقد یاران نیمه راه.

به این نمونه دقت کنید :

ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم

گر جان طلبد دریغ از جان نکنیم

دنیا اگر از یزید لبریز شود

ما پشت به سالار شهیدان نکنیم

(مرحوم سید حسن حسینی)

 حضور امام حسین و قیام عاشورا بعنوان یکی از فاکتورهای اصلی شعر آئینی و مذهبی و شیعی فارسی و عربی دارای پیشینه ی طولانی ست و شاعران بسیاری از هر دو زبان , شعر شیعی و مشخصا شعر عاشورایی دارند که برخی از ایشان در زبان عربی عبارتند از : دعبل خزایی ؛ که حضرت امام رضا علیه آلاف تحیه و ثنا او را سفارش و فرمان به سرایش شعر برای حضرت حسین سلام الله فرمود. روایت حضرت رضا در بسیاری از کتب سقه شیعی موجود است به عنوان مثال ما بسنده میکنیم به نقل روایت از کتاب جامع الاحادیث الشیعه  جلد 12 صفحه 567. حضرت به دعبل میفرمایند : « یـا دِعـْبـِلُ! اِرثِ الحـسـیـن (ع) فـَاَنـْتَ نـاصـِرُنـا و مـا دِحـُنا ما دُمْتَ حَیّاً، فَلا تُقَصِّر عَنْ نَصْرنا مَا اسْتَطَعْتَ /ای دعبل ! برای حسین بن علی مرثیه بگو، چرا که تو تا زنده ای، یاور ما و ستایشگر مایی. پس از یاری ما کوتاهی نکن. »

از سایر شاعران عرب می توان به ابن رومی، ابوفراس همدانی، ابن عباد، مهیار دیلمی ؛ سید رضی و سید مرتضی اشاره کرد و از میان شاعران گذشته فارسی که موضوع بحث این مقاله اند می توان از رودکـی سـمـرقـنـدی (متولّد 329 ه‍. ق)، ابوالحسن شهید بلخی (متولّد 325 ه‍. ق)، ابو طـیـّب مـحـمـّد مُصعبی (سده چهارم)، ابوشکور بلخی (سده چهارم)، ابومنصور محمّد دقیقی (مـتـولّد 368 ه‍. ق)، ابـوبـکـر مـحـمـّد خسروی (سده چهارم)، حکیم ابوالقاسم فردوسی (329 ـ 411)، مـحـمـّد عبده (متوفّی 483 ه‍. ق)، ابوالحسن علی فرّخی سیستانی (متوفّی 429 ه‍. ق) عـنـصـری (مـتـولّد 431 ه‍. ق)، ابـو نـظـر عـسـجـدی مـروزی (اوایـل سـده پـنـجـم)، مـسـعـود غـزنـوی (نـیـمـه اوّل سـده پـنـجـم)، عـیـّوقـی (نـیـمـه اوّل سده پنجم)، ابو سعید ابوالخیر میهنه ای (357 ـ 440)، فخرالدّین اسعد گرگانی (نـیـمـه اوّل سـده پـنـجـم)، بـابـا طـاهـر عـریـان (متوفّی 410 ه‍. ق)، حکیم ناصرخسرو قـبـادیـانـی (394 ـ 481)، حـکـیـم سـنائی غزنوی (سده پنجم و ششم)، عبدالواسع جبلّی (مـتـوفـّی 555 ه‍. ق)، بـدرالدّیـن قوامی رازی (سده ششم)، سوزنی سمرقندی (متوفّی 562 ه‍. ق)، رشیدالدّین وطواط (متوفّی 573 ه‍. ق)، اثیرالدّین اخسیکتی (متوفّی 577 ه‍. ق)، اوحـدالدّین محمّد انوری (متوفّی 583 ه‍. ق)، حکیم نظامی گنجوی (متوفّی 614 ه‍. ق)، حـکیم خاقانی شروانی (متوفّی 595 ه‍. ق)

عطّار نیشابوری (متوفّی 627 ه‍. ق)، کـمـال الدّیـن اسـمـاعـیـل اصـفـهـانـی (مـقـتـول بـه سـال 635 ه‍. ق)، جمال الدّین عبدالرّزاق اصفهانی (سده هفتم)، شیخ فخرالدّین عراقی (688 ـ 610)، سیف فرغانی (سده هفتم و هشتم)، امیر خسرو دهـلوی (651 ـ 725)، جـلال الدّیـن مـحـمـّد مـولوی (مـتوفّی 672 ه‍. ق)، رکن الدّین اوحدی مـراغـه ای (سـده هـشـتـم) کـمـال الدّیـن مـحـمـود خـواجـوی کـرمانی (689 ـ 753)،ابن یمین فـریـومـدی (685 ـ  به)، جـمـال الدّیـن سلمان ساوجی (متوفّی 778 ه‍. ق)، شمس الدین مـحـمـّد حـافـظ شـیـرازی (مـتـوفـّی 791 ه‍. ق)، نـعـمة اللّه ولی (730 ـ 834)، ابن حسام خوسفی (متوفّی 875 ه‍. ق)و نورالدّین عبدالرّحمن جامی (817 ـ 898) محتشم کاشانی (متوفی 996ه.ق)صائب تبریزی (متوفی 1081ه.ق) و بسیاری از شاعران دیگر که به خاطر اطاله مطلب از ذکر نام و نمونه اشعارشان در این مجال کوتاه خودداری می کنیم , اما حقشان در گسترش ادبیات عاشورایی کاملا شناخته شده و محفوظ است و اجرشان معلوم. 

از سه قرن اولیه شعر فارسی , شعری را که به صراحت درباره قیام عاشورا و شخص امام باشد نمی توانیم استخراج کنیم و این به این خاطر است که شاعران به خاطر وجود حکومتهای ظالم و عموما دشمن اهل بیت بیشتر از ترس جان در حالت تقیه بودند و یا با تمام ارادتشان به ساحت حضرت حسین ابدا شعری نسرودند یا بر سنت تقیه اشارات مستقیمی بر حضرت یا حادثه ابدا ندارند.

متاسفانه تا اوایل سده چهارم حتّی اجازه عزاداری عمومی در سوگ سالار شهیدان و سایر شـهـدای کـربـلا بـه شیعیان داده نمی شد و به خاطر حاکمیّت فرمانروایان سنّی مذهب در جـای جـای ایـران و سـخـتـگـیـری هـای مـتـعصّبانه آنان و در تقیّه به سر بردن شیعیان , شـعـرای شـیـعـی مذهب از بیم جان، سکوت میکنند. به همین دلیل از پیشینه شعر عاشورا در سه سده آغازین هجری نمی تـوان مـطـلبـی ارایـه کـرد. ولی بـا روی کـار آمـدن سـلسـله آل بـویـه خـصـوصـاً ایـّام حکمرانی معزّالدّوله احمد بن بویه 320 ـ 356 بر عراق و خـوزسـتـان و فارس و کرمان. به خاطر ارادت دیرپای این دودمان ایرانی نـژاد بـه اهل بیت، سـیـاسـت کارگزاران حکومتی در ایران به نفع شیعه رقم خورد و با رواج تـدریـجـی مـذهـب تـشـیـّع، ادب عـاشـورا نـیـز از نـیـمـه دوّم سـده چـهارم به تدریج فصل ممتازی از تاریخ ادبیّات ایران را به خود اختصاص داد.

بـراسـاس مدارک متقن تاریخی، معزّالدّوله دیلمی فرمان داد تا برای اوّلین بار در روز عاشورای سال 352 ه‍. ق مراسم عزاداری حسینی به صورت آشـکـار و عزاداری عمومی و فراگیر در ایالات تحت سیطره او انجام پذیرد،  وی در روز عـاشـورای سال 352 ه‍. ق خود موی پریشان سـاخت  و لطـمـه بـر سـر و صـورت زنان، بر قـتـل حـسین بن علی (ع) شیون کرد و مردم را نیز امر به این مهم کرد. این اوّلین بار بود که در ملا عام در بغداد بر مصیبت شهادت حسین بن علی (ع) نوحه کردند و این سنت دیلمیان شصت سال دوام داشت تا اینکه از زمـان سـلجـوقـیـان 700 ـ 429 سـوکـواری بـرای خـانـدان رسـول اکـرم (ص) و خاصه حضرت سید الشهدا عـمـومـی شـد و در این زمان و پس از این زمان است که سنت تقیه از میان شاعران شیعی برداشته میشود و ایشان قادر میگردند که بدون تقیه و ترس و جان از مصیبت بزرگ کربلا در اشعارشان بگویند و بسرایند.

به ظن قریب به یقین ابـوالحـسـن مـجـدالدّیـن کـسائی مَرْوزی متولّد 341 ه‍. ق، یعنی سالیانی چند پس از اتمام دوران تقیه و در عصر دیالمه، نخستین شاعر فارسی زبان شیعی باشد که سوگسروده او در مراثی حضرت سیّد الشّهدا و اصحاب ظهر عاشورا به صورت  شعر مکتوب به ثبت رسیده است و از این روی او را آغازگر این حرکت در شعر فارسی می دانند. هر چند این شعر کسایی از پختگی و ساختارمندی و غنای مفهومی مقبولی برخوردار نیست اما به نوبه خود به خاطر بحث همین اولین بودن درخور توجه و تحسین است. به ابیاتی از مرثیه او دقت کنید :

 باد صبا درآمد فردوس گشت، صحرا

آراست بوستان را، نیسان به فرش دیبا

دست از جهان بشویم�%

سوگند نامه عاشورا ( 4 )

    

 

                                 

                 

                        وای از غریبی     

               

                        عبیدالله‌بن زیاد مردم را به چه چیز وعده می‌دهد آن هم در مکان مقدسی همچون مسجد کوفه. آنجا که دارالخلافه امیرمومنان علی‌بن ابیطالب(ع) بود و هنوز فریاد عدالت خواهی حضرت در آن طنین‌انداز است.                    

 
 

این چه منطقی است که عبیدالله پسر زیاد برای جلب دل های مردم به سوی حکومت چند روزه خود چنین می گوید:

«ای مردم! خاندان ابوسفیان را آزمودید و آنها را چنان که می خواستید یافتید! و یزید را می شناسید که دارای رفتار و روشی نیکوست که به زیردستان احسان می کند و بخشش های او بجاست! و پدرش نیز چنین بود! اکنون یزید دستور داده تا بین شما پولی تقسیم کنم و شما را به جنگ با دشمن او یعنی حسین بفرستم.»

سپس دستور می دهد در تمام شهر ندا دهند و مردم را برای جنگ آماده حرکت کنند. مگر جنگ با خاندان رسول خدا و فرزند فاطمه(س) و علی(ع) بسیج عمومی می خواهد. مگر اهل بیت حسین بن علی و کودکان شیرخوار او چه گناهی مرتکب شده اند که برای جنگ با آنان بین مردم کوفه پول تقسیم و آنان را تطمیع کنند. مگر کاروان حسین برای جنگ آمده و سلاح و ادوات جنگی همراه خود آورده است؟

عجبا چه شده است که شمر بن ذی الجوشن با 4000، یزید بن رکاب با 2000، حصین بن نمیر با 4000، مضایر بن رهینه با 3000 و نصر بن حرشه با 2000 جنگجو برای جنگ نابرابر با حسین(ع) اعلام آمادگی کرده و حرکت به سوی کربلا را آغاز کرده اند.

مگر حسین بن علی حرامی را حلال یا حلالی را حرام کرده که سپاه دشمن به سوی کربلا به راه افتاده است؟

چرا قیس بن اشعث، امام را سفارش به بیعت با یزید می کند تا امام در پاسخ او اظهار کند:«نه به خدا سوگند، دست ذلت در دست آنان نمی گذارم و مانند بردگان از صحنه جنگ با آنان فرار نمی کنم.»

من به فدای او عجب حال و احوالی دارد حسین بن علی! غربت و کربت امام بر کسی پوشیده نیست. در مسیری که آمده ابن زیاد سوار و لشکر واداشته است تا کسی به یاری حضرت نیاید و کسی از جانب او به سوی کوفه نرود. مگر امام را به کوفه دعوت نکرده اند و حضرت اجابت نکرده است؟ پس از چه او را از همه جانب احاطه کرده  و او را چون اسیری در دست خود قرار داده اند.

حسین من! عرصه را چنان تنگ کرده اند که جز کربلا برای تو ماوایی نیست. هر چند اینجا برای تو سرزمین امنی نخواهد بود. مصیبت تو به جایی رسیده بود که در راه با خیل جمعیت حاجیان ایام حج مواجه بودی، اما اهل قافله ها کناره می گرفتند تا مبادا گرفتار یاری تو شوند. می دانم مصیبت تو تیر و نیزه و خنجر نیست. مصیبت تو همین جهل و نادانی است که بر زندگی مردم روزگار تو سایه دارد و این عجب مصیبت بزرگی است.

" سوگندنامه عاشورا ( 3 ) "

                  

              

                         یاران با وفا   

             

                        حسین من! تو دستور برپایی خیمه‌ها را صادر می‌کنی. خیمه‌ها یکی پس از دیگری بر پا می‌شود در دل بیابان. می‌دانی دنیا به تو پشت کرده است. چاره کار همان است که در اندیشه داری. تمام اصحاب خویش را، آنان که سایه به سایه مسیر مکه و مدینه و عراق را با تو پیموده‌اند، جمع کنی آن هم تنها و بدون اهل بیت و برای بیان مصلحت تا وفاداری آنان بر تو معلوم شود و تو هم حجت را بر آنان تمام کنی. تو بر این یقین و باوری که آنان در صدق و صفا و وفا بی نظیرند. این جهاد دو بیعت می‌خواهد و بیعت مخصوص.                     

 
 

و سخن تو در این جمع در گوش زمان می پیچد: یاران من! بدانید دنیا به من پشت کرده است. اگر تصور می کنید که شاید برای من، فتحی برای من باشد، بدانید کار از کار گذشته است. جز کشته شدن چیزی نیست، کسی را مجبور نمی کنم. هر کس که به طمع فتح و طمع دنیا آمده است، بیعت را که حق من است از او برداشته ام. دیگر خود می داند...

و تو چه اصحاب و یارانی داری! تو می بینی هر یک از جا برمی خیزند و سخنی را بر زبان جاری می کنند که اشک را بر پهنای صورت می نشاند.

و این زهیر است که فریاد برمی آورد: پسر رسول خدا دنیا به تو پشت کرده است، نه! ما دست از تو بر نخواهیم داشت اگر دنیا تمام باشد. به خدا سوگند اگر بدانم دنیا باقی است و آن را به من خواهند داد مرگ پیش تو بهتر از زندگانی دنیا بعد تو.

و این بریر است که می گوید: فرزند رسول خدا چه بگویم، خیال می کنی یک جان فدای تو کردن برای ماسنگین است؟ اگر هزار بار کشته شوم و مرا بسوزانند و زنده و کشته شوم راضیم تا خدا تو و جوانان تو را به سلامت دارد.

و در کوفه ابن زیاد دستور داده است تا مردم را که از رعب و ترس سر در لاک خود دارند جمع کنند تا برایشان خطبه بخواند و آنان را به جنگ با حسین بن علی فرا خواند، همان مردمی که نامه نوشتند و با نامه های خود امام را به کربلا کشاندند...

" سوگندنامه عاشورا ( 2 ) "

عمر سعد,حکومت ری,کربلا,محمد خامه‌یار ‌        

 

رسم مهمان‌نوازی

حسین جان! این نامه و نوشته ابن‌زیاد است که از سوی سواری به دست حر، فرمانده سپاه عبیدالله رسیده است تا کار را بر تو، یاران، اهل و عیال و خاندان تو که خاندان رسول خدایند، سخت بگیرند و نگذارند در جایی منزل بگیری، مگر در این بیابان بی‌آب و گیاه.

 
        تو در این صحرا بیابان نشین می شوی و روزهای سختی را سپری کنی. این فرستاده ابن زیاد است که حر را همراهی می کند تا شاهد و ناظری باشد بر اجرای فرمان ابن زیاد.

حسین جان! نمی دانم چه باید گفت.

بیابان نشینی برای تو و یاران تو که بهترین خلایق روی زمین اند، تبریک گفتن ندارد! این چه رسم مهمان نوازی است که بر تو و یاران تو روا داشته اند.

کار را بر تو و بر یاران تو تنگ کرده اند که در این بیابان فرود آیید و در هیچ ده و روستایی منزل نکنید.

وای بر نامرد مردمان روزگار. بگذار این چنین شود تا نام این سرزمین که در گمنامی به سر می برد، از امروز شهره اهل زمین و آسمان شود.

اینها چه می دانند که از امروز این سرزمین در تپش و اضطراب خود پذیرای بهترین بندگان خداست.

چه کسی شایسته تر از حسین بن علی و خاندان اوست؟ بگذار اینان در جهل مرکب خویش بمانند و ندانند که نمی دانند؛ هرچند این سرزمین تا چند روز دیگر شرمگین از پذیرش انسان نماهای تاریخ بشریت است.

  کربلا از امروز پل ارتباطی می شود با دارالاماره کوفه تا حادثه ای پرالتهاب را در سینه خود رقم زند. چه زود گزارش سپاه حسین بن علی و سپاه ابن زیاد به کوفه می رسد و نامه حر به دست عبیدالله سپرده می شود که اگر اراده جنگ با حسین داری، در من که فرمانده سپاه تو هستم، چنین توانی نیست و مرا از این کار معاف دار.

فرمانروای دارالاماره در فکر فرومی رود و هیچ کس را سزاوارتر از عمر سعد نمی بیند؛ فردی که جاه طلب است و سرشناس.

او حکم فرمانروایی ری را در دست دارد و با 4000 سپاه خود آماده حرکت به آن سرزمین است.

عبیدالله چه زود او را فرامی خواند که اگر خواهان حکومت ری هستی، باید با سپاه خویش به کربلا بروی و با حسین بن علی که بر ولی تو خروج کرده است بجنگی!

عشق حکومت ری چه  سان عمر سعد را تسلیم و تردید را از وجود او دور می کند.

" سوگند نامه عاشورا ( 1 ) "

                               

   محمد خامه‌یار,کربلا        

 

اینجا کربلاست

حسین من! اینجا کربلاست که مرکب نجیب تو از حرکت بازمی‌ایستد و هیچ رغبت و تمایلی در ورود به این سرزمین از خود نشان نمی‌دهد. حیوان هرگز هیچ حرکتی نمی‌کند. اسب و مرکب خود را عوض می‌کنی، اما آن هم قدم از قدم برنمی‌دارد. همین‌طور مرکب سوم و چهارم، پنجم و ششم. و این اتفاق تو را به این سوال وامی‌دارد تا بپرسی مگر این سرزمین چه نام دارد و پاسخ می‌دهند: غاضریه.

 
        شاید این نام برای تو آشنا نباشد که باز می پرسی نام دیگری هم دارد، که می گویند بلی، نینوا. سوال می کنی غیر از این دو نام، نام دیگری دارد: و گفته می شود شاطی الفرات.

و تو گمشده دیگری داری و در پی شنیدن نام دیگر که می گویند کربلا. و این نام را که می شنوی صدا به آه برمی آوری و زیاد گریه می کنی. نازنین دستان را به سمت و سوی آسمان بالا می بری. همه وجود تو نجوا می شود برای این سخن: بار خدایا از گرفتاری و بلا به تو پناه می برم...

چه می شود که یاد سخن جد خود رسول خدا و پدر که علی مرتضی است می افتی؟

آنان تو را از کربلا خبر داده اند. شاید از مصیبت ها، رنج و دردهایی که بر تو و یاران با وفای تو وارد می آید خبر داده باشند.

نام کربلا را می شنوی و به خیل فداییان خویش فرمان می دهی خیمه ها را در همین مکان برپا نمایید. اینجا قرارگاه ماست. اینجا خون ما به زمین ریخته می شود.

تو برادر زینبی که در میان جمعیت نگاهت به خواهر می افتد. زینب چه غمگین نشسته و با خیره خیره نگاهش اطراف را زیر بال نگاه خود گرفته است.

غم و اندوه بر چهره دختر علی لانه کرده است. تو به سوی زینب می آیی تا او را تسلی دهی. صدای زینب از اندوه درون حکایت دارد که می گوید: حسین من برادرم و فرزند مادرم! بیا از این مکان برویم...

زینب نام کربلا را شنیده و تو گویی غم عالم بر سینه اش سنگینی می کند که بر او آیه امید و اطمینان می خوانی. خواهرم بر خدای متعال توکل کن که هر چه هست به دست اوست. اینجا کربلاست و قبله دل ها...

    

تاثیر شهادت و شخصیت امام حسین (ع)در ادبیات فارسی

 

تاثیر شهادت و شخصیت امام حسین (ع)در ادبیات فارسی

ورود حماسه ی کربلا به حیطه شعر، یقینا یکی از عوامل ماندگاری و پایایی نهضت عاشوراست چرا که حضور پر رنگ شعر در روایت ماجرا و قالب نافذ مرثیه در سوگداشت ماجرا از سویی پیوند دهنده ی میان عواطف و دلهای سوخته و حقیقت ماجرای ظهر عاشوراست و از سوی دیگر به نوبه خود باعث غنا و اعتلای اشعار و مراثی ست.

علت چرایی حضور " قیام عاشورا " در ادبیات فارسی و خصوصا شعر فارسی و پرداخت نزدیک به هزار ساله به آن در شعر فارسی تا جایی که در گذشته زیر بنای گونه جدیدی از شعر قرار میگیرد تحت عنوان " مراثی " هر چند که مراثی مطلق در ذکر مصیبت عاشورا نیستند و شاعران به نوبه مثلا در مرگ کسان دیگری هم مرثیه دارند مشخص است. این گونه ادبی در ادبیات معاصر نیز تحت عنوان مشخص ادبیات عاشورایی و شعر عاشورایی تقسیم مطلق میشود که موضوع بحث این مقاله نیست و خود به تفضیل مجال دیگری می طلبد.

ورود حماسه ی کربلا به حیطه شعر، یقینا یکی از عوامل ماندگاری و پایایی نهضت عاشوراست چرا که حضور پر رنگ شعر در روایت ماجرا و قالب نافذ مرثیه در سوگداشت ماجرا از سویی پیوند دهنده ی میان عواطف و دلهای سوخته و حقیقت ماجرای ظهر عاشوراست و از سوی دیگر به نوبه خود باعث غنا و اعتلای اشعار و مراثی ست.

ادبیات عاشورایی، از غنی ترین و حماسی ترین ذخایر فکری و احساسی شیعی است و برخی از شاعران نیز تمامت شهرت خویش را مدیون همین ذخیره فکری احساسی شیعی یند که مشخص ترین ایشان محتشم کاشانی ست که با تصویر کشیدن و توصیف واقعه عاشورا و سرایش ترکیب بند معروف " باز این چه شورش است..." امروزه معروف ترین شاعر شعر عاشورایی از ابتدا تا زمان حال است.

از سوی دیگر شاعران شیعی پرداختن به واقعه عاشورا را بر خود فرض میدانند و این جدای از محبت حضرت سید الشهدا یقینا ریشه در تایید و تشویق و سفارش حضرات ائمه معصومین دارد در به تصویر کشیدن و احیای همیشگی ظلمی که به ناحق بر امامشان رفته و مظلومیت حضرت حسین.

راویان شیعی نمونه های زیادی از این سفارشات و روایات حضرات معصومین را در این مهم نقل کرده اند که ما در اینجا به ذکر یک نمونه آن بسنده میکنیم. شیخ طوسی در کتاب رجال صفحه ۲۸۹ از امام صادق (ع) نقل میکند که فرمودند : " ما من احد قال فی الحسین شعراً فبکی و ابکی به الا اوجب الله تعالی له الجنه و غفرله ؛ هیچ کس نیست که درباره امام حسین (ع) شعری بگوید و بگرید و بگریاند، مگر آنکه خداوند جل جلاله بهشت را بر او واجب کند و او را بیامرزد. "

مراثی و اشعار عاشورایی عموما از دیدگاه درون مایه و ساختاری به دودسته مشخص قابل تقسیم هستند، دسته اول با پرداختن به جنبه تاریخی ؛ روحی و عاطفی ماجرا با سرایش سوزناک ترین مراثی ظهر عاشورا، عواطف خویش را مصروف سوگواره نگاری و مقتل نگاری منظوم کرده اند و خواننده را با دریای مواجی از عواطف غلیان کرده و داغدار و مصیبت زده باقی میگذارند که اینگونه مراثی بیشتر و نه صد در صد در میان اشعار متقدمین شایع تر است که البته استثنائاتی هم دارند.

در بررسی سرزمین های اسلامی ، شام در بست طرفدار خاندان امیر بود و مکه و مدینه هم نسبت به قیام امام حسین(ع) عکس العمل قابل توجهی از خود نشان نداد. تنها عراق آن هم کوفه بود که برپاخاست.هرچند گروهی از مردم عراق به خاطر عرق دینی می خواستند که حکومت عادلانه عصر پیامبر برگردد اما سران قبیله ها و اشراف که سر رشته کارها به دست آنان بود، تا این درجه حسن نیت نداشتند. آنها می خواستند عراق پیروز شود تا کینه خود را از شام بگیرند اما حساب این را نکرده بودند که شام برابر چنین جسارت و جرئتی چه عکس العملی نشان می دهد. همین که دیدند شام با فرستادن پسر زیاد، مراقب اوضاع عراق است، جهت خودشان را تغییر دادند و اطاعت یزید را بر اطاعت پسر پیغمبر مقدم شمردند. همه اینها وضعیت جامعه را پیش روی ما روشن می کند. حالا پس از مرگ معاویه، همین فضا با شرایط خفقان و ستم دوران یزیدی به قیام امام حسین(ع) می رسد .

متأسفانه شاعران ایرانی در ثبت وقایع عاشورا خیلی دیر شروع کردند. موضوع نهضت عاشورا در دورانی که مردم در مسجدهای بغداد می نشستند و شب ها برای سیدالشهداء عزاداری می کردند تا سده پنجم این واقعه در اشعار شاعران ایرانی بازتابی ندارد. ظاهراً شاید علتش این بود که حکومت های دست نشانده به مردم فشار می آوردند و مردم هم به دلیل ترس از ثبت و ضبط این حوادث و یا نوشتن شعر درباره قیام امام حسین، پرهیز می کردند.

احمد شوقی شاعر عرب در منظومه لیلی و مجنون در پاسخ کسی که از او می پرسد، چرا هر وقت از امام حسین می پرسم خاموش می شوی، می گوید: "حسین را دوست دارم اما دلم با اوست و زبانم علیه او." و بعد ادامه می دهد که من زبانم را از مدح حسین(ع) بازداشتم که مبادا بنی امیه آن را ببرند. این عوامل باعث شد که شاعران ما در قرون اولیه اسلام و بعد از قیام ساکت بمانند. اما در ادبیات عرب وضع فرق می کرد. مثلاً در دوره حکومت آل بویه در بغداد که عجیب است که آل بویه ایرانی بودند و در آنجا مسلط بودند اما شاعران عرب واقعه عاشورا را خیلی خوب در اشعارشان آوردند.

یک نکته هم در ادبیات فارسی هست و آن اینکه از زمانی که "الجایتو" این چهره ناشناخته تشیع، مذهب شیعه را رسمیت بخشید، شاعران شروع به سرودن اشعار کردند و انصافاً هم گذشته را جبران کردند و این جریان تا امروز پیش آمده اگرچه فراز و فرودها و ضعف و قوت هایی هم داشته است.که تحلیل آن فرصت و وقت و پژوهش غنی دیگری را لازم دارد.

از روزی که پیکر مقدس آن امام در خاک کربلا جای گرفت و قافله عشق در مسیر تاریخ به حرکت درآمد، هیچ شیعی بلکه هیچ آزاده ای را نمی بینید که دلش در آرزوی طواف آن مرقد نباشد. چون آنجا تنها در برگیرنده جسم آن امام بزرگ نیست. عاشورا زمان و کربلا مکان جدال حق با باطل است. جای نبرد عدالت با ستم است. خوابگاه آزاد مردانی است که مرگ را برننگ ترجیح دادند و کشته شدن با افتخار را از زیستن در کنار ستمکاران و مظلوم کشان بهتر دانستند.

در فراز و نشیب های تاریخ جوامع بشری چه بسا اشخاص که در راه خداوند و در راه ایمان و عقیده خود کشته شدند ولی هیچ کدام حسین بن علی(ع) نشدند.

چه بسا افرادی که با میل و رغبت برای حفظ اصول انسانیت از لذات مادی و دنیوی چشم پوشیدند ولی هیچ یک حسین بن علی(ع) نشدند.

چه بسا جوانمردانی که در راه آئین پاک زندگی و ایمان و رهروی در طریق، حق را برخوشی های زودگذر زندگی ترجیج دادند ولی این جوانمردان حسین بن علی(ع) نشدند.

از این روی از فردای فاجعه عاشورای حسینی انقلاب و دگرگونیهای عظیمی در مردم و جامعه در دلها و در افکار آغاز گردید.

جامعه ای که در حالت آرامش قبل از توفان به سر می برد به ندای حق طلبی (اگرچه با تاخیر) بزرگ مرد آزادی و حریت جواب مثبت داد و حماسه عاشورا چون مشعلی فروزان آتش خانمان سوز و هستی سوز ستمگران و ظالمان شد.

واقعه عاشورا قیامی بر علیه همه ستمگران جهان در همه مکانها شد.ناگفته پیداست حادثه ای چنین دهشتناک که به حماسه ای بزرگ بدل شد سرآغاز و مبدا رستاخیزی در ادبیات عرب و پس از آن ایران گردید.

نام امام حسین(ع) شعار انقلاب برعلیه ظلم و ستم گردید و شعرای بزرگی در این عرصه ظهور کردند که از همه مشهورتر در عرب کمیت اسدی، دعبل خزاعی، ابوفراس حمدانی ... هستند این بزرگان موجبات زبونی و ویرانی دستگاه جور و خلافت ناحق بنی امیه و بنی عباس را به لرزه درآوردند و آثاری ماندگار در تاریخ ادبیات عرب به جای گذاشتند.

ترکیب بند محتشم کاشانی ، استادانه متین و زیبا سروده شده و دارای بیان حماسی بسیار رسایی می باشد.

محتشم کاشانی (ف ۹۹۶ ه .ق) یکی از پیشگامان شعر در رثای اهل بیت(ع) محتشم است که شعرای بسیاری پس از او بدین نوع شعر روی آوردند ولی توفیق محتشم را نیافتند. محتشم در اصل شاعری قصیده سرا بود و شاهان و بزرگان صفوی را مدح می کرد از جمله شاه طهماسب و شاه اسماعیل و سلطان محمد خدابنده و ... را مدح کرده است.

اسکندر بیک منشی (عالم آرای عباسی ۱۷۸) نوشته است: "مولانا محتشم کاشی قصیده ای غرا در مدح آن حضرت ]شاه طهماسب صفوی[ و قصیده ای دیگر در مدح شهزاده پریخان خانم به نظم آورد از کاشان فرستاد ... شاه جنت مکان ]شاه طهماسب[ فرمودند که من راضی نیستم که شعرا زبان به مدح و ثنای من آلایند، قصاید در شان شاه ولایت پناه و ائمه معصومین علیهم السلام بگویند، صله اول از ارواح مقدسه حضرات و بعد از آن از ما توقع نمایند..." به هر حال "چون این خبر به مولانا ]محتشم[ رسید هفت بند مرحوم مولانا

حسن کاشی(۱) که در شان حضرت شاه ولایت ... در رشته نظم کشیده ... جواب گفته به خدمت فرستاد، صله لایق یافت". "اگرچه اکثر عالی طبعان به فکر مرثیه آن حضرت ]حسین(ع) بن علی(ع[) پرداختند ؟؟ این مرثیه شانی و شرق و قبولیتی بالاتر دارد" (نتایج الافکار ۶۲۱ ۶۲۲) دوازده بند او (محتشم) در مرثیه حضرت حسین بن علی(ع) و واقعه کربلا از منظومه های معروفی است که تا زمان ما در مجلس های عزای آن امام زبانزد مرثیه خوانان و روضه خوان و به قول آذر (لطف علی بیگ آذر بیگدلی ... آتشکده آذر ۴۷۲ ۴۷۴) "در اکثر بلاد اسلام بین الخاص والعام مشهورست" (تاریخ ادبیات در ایران ج ۵ ص ۷۹۲ ۷۹۹ ) هم وی مصروف به سرودن مدایح و مراثی خاندان رسالت بوده و بهترین اشعار او ... ترکیب بندی است در رثای شهیدان کربلا (گنج سخن ص ۶۳۰ ۶۳۱) مرگ محتشم به سال ۹۹۶ و مقبره اش در کاشان برپاست.

ابیاتی از ترکیب بند محتشم کاشانی:

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین نور مشرقین

پرورده کنار رسول خدا حسین

کشتی شکست خورده توفان کربلا

در خاک و خون فتاده به میدان کربلا

گر چشم روزگار بر او زار می گریست

خون می گذشت از سر ایوان کربلا

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت پسند شد

کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان

سیماب وار گوی زمین بی سکون شدی

کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک

جان جهانیان همه از تن برون شدی

کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست

عالم تمام غرقه دریای خون شدی

آل نبی چو دست تظلم برآورند

ارکان عرش را به تلاطم درآورند

برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند

اول صلا به سلسله انبیا زدند

نوبت به اولیا چو رسید آسمان تپید

ز آن ضربتی که بر سر شیر خدا زدند

پس ضربتی کز آن جگر مصطفی درید

بر حلق تشنه خلف مرتضی زدند

روح الامین نهاد به زانو سر حجاب

تاریک شد زدیدن آن چشم آفتاب

وحشی بافقی:

(کمال الدین بافقی (۹۳۹ ۹۹۱ ه .ق)

وحشی بافقی که شاعری غزل سرا است دارای ترکیب بندی کوتاه شامل پنج بند است که بیانی سنگین، فاخر و دلنشین دارد و بسیار با قدرت و یکنواخت و آهنگین است.

روزی است اینکه حادثه کوس بلا زده است

کوس بلا به معرکه کربلا زده است

روزی است اینکه دست ستم تیشه جفا

بر پای گلبن چمن مصطفا زده است

روزی است اینکه کشته بیداد کربلا

زانوی داد در حرم کبریا زده است

یعنی محرم آمد روز ندامت است

روز ندامت چه، که روز قیامت است

این ماتم بزرگ نگنجد در این جهان

آری در آن جهان دگر نیز این عزاست

از پا افتاده است درخت سعادتی

کز بوستان دهر چو او گلبنی نخاست

شاخ گلی شکست ز بستان مصطفی

کز رنگ و بو فتاده گلستان مصطفی

موضوع قیام امام حسین علیه السلام از اواسط قرن سوم در ادبیات فارسی وارد شد. البته اوائل به صورت جدی نبود، بلکه در قالب تمثیل ها و استنادها اشاراتی به مقتل امام حسین علیه السلام و شهدای کربلا داشتند یکی دو قرن بعد در حدود قرن ۵ و ۶ هجری "سنایی" به طور خاص جزو شعرایی است که به شهادت امام حسین علیه السلام اشاره مستقیم دارد. پس از قرن پنجم یعنی در زمان "ناصر خسرو" تلویحاً اشاراتی به موضوع عاشورا وامام حسین علیه السلام شده است اما به طور کامل و جزئی نگر از دوره تیموریان به بعد به این مسأله پرداخته شده و بعد در دوره صفویه به خاطر مذهب تشیع و تغییر نظام حکومتی و شیوع تفکر شیعی در ایران، گرایش شاعران به سمت عاشورا دیده و ثبت شده است، "ابن حسام" از چهره هایی است که در باب پرداختن به موضوع عاشورا پیش از عهده صفویه شاخص است . او شاعری است که بیشتر آثارش مربوط به وقایع عاشورا است .

پس از او شاعران فراوانی ظهور کردند تا جایی که در دوره قاجاریه و بعد از آن ها دفتر شعر در خصوص مسئله عاشورا تدوین شد.اینک به اجمال مواردی را بیان می داریم:

صباحی بیگدلی

صباحی بیگدلی شاعر سده دوازدهم، اوایل سده سیزدهم هجری و معاصر با پادشاهان زندیه بود که در سوگ و مرثیه امام حسین علیه السلام ترکیب بندی به تقلید از کلیم کاشانی ساخته است .

افتاد شام گه به کنار افق نگران

خود چون سربریده از این طشت، واژگون

گفتم محرم است و نمود از شفق هلال

چون ناخنی که غم زدهآلایدش زخون

ملک الشعراء بهار

ملک الشعراء محمدتقی بهار شاعر دوره مشروطیت نیز در رثای سید الشهداء داد سخن داده و گفته است:

ای فلک ، آل علی را از وطن آواره کردی

ز آن سخن در کربلا شان بر دی و بیچاره کردی

تاختی از وادی این غزالان حرم را

پس اسیر پنجه گرگان آدم خوار کردی

محمدحسین شهریار

سید محمدحسین شهریار شاعر بزرگ معاصر که شیفته و دلباخته اهل بیت و ائمه اظهار بود، بارها در رثای امام حسین علیه السلام و شهدای کربلا شعر سروده و به درد گریسته است. استاد شهریار غزلی دارد تحت عنوان "کاروان کربلا" که مطلع آن بدین گونه است:

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین علیه السلام

روی دل با کاروان کربلا دارد حسین علیه السلام

دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا

باکدامین سرکند، مشکل دوتا دارد حسین ( ع )

عاشقانه های هر ملت عموما برخواسته از عمق دلبستگی های آن قوم است و ممکن است ماهوی با دلبستگی های سایر ملتها فرق داشته باشد. همین وجه ممیز درباره تعلیمیات، اجتماعیات، عرفانیات و مراثی هر ملتی قابل تعریف است. ناگفته نگذریم که در مللی که به واسطه پیوندهای خونی و نژادی مثل اعراب و اسلاوها و یا به واسطه فرهنگی و تمدنی مثل ایران و تاجیکستان و افغانستان و سایر کشورهای فارسی زبان و یا به واسطه اشتراک مذهبی مثل کشورهای اسلامی، مسیحی یا مومنان به سایر ادیان و یا حتا در بدترین حالت بر اثر استیلای فرهنگی نظامی قوم حاکم بر مردمی مغلوب، ممکن است وقایع، اساطیر مفاهیم، درون مایه ها یا حتا اِلمانی خاصی وجود داشته باشد که به واسطه همین اشتراک یا حتا استیلا مرجع پرداخت و پردازش و دستمایه شعری شاعرانی از تمام این کشورهای مشترک باشد. برای نمونه دقت کنید به داستان لیلی و مجنون که با وجود اصالت عربی و پرداخت شعرای بزرگ عرب به این حکایت به واسطه مراودات فرهنگی کشورهای اسلامی و قرار گرفتن ایران در قلمرو حکومت اسلامی وارد ادبیات فارسی شده و شاعران فارسی به آن پرداخته اند و نظامی آن را به اوج زیبایی و دلنشینی خود رساند.

حضورحضرت امام حسین(ع) و قیام عاشورا بعنوان یکی از فاکتورهای اصلی شعر آئینی و مذهبی و شیعی فارسی و عربی دارای پیشینه ی طولانی ست و شاعران بسیاری از هر دو زبان , شعر شیعی و مشخصا شعر عاشورایی دارند که برخی از ایشان در زبان عربی عبارتند از : دعبل خزایی ؛ که حضرت امام رضا علیه آلاف تحیه و ثنا او را سفارش و فرمان به سرایش شعر برای حضرت حسین سلام الله فرمود. روایت حضرت رضا در بسیاری از کتب سقه شیعی موجود است به عنوان مثال ما بسنده میکنیم به نقل روایت از کتاب جامع الاحادیث الشیعه جلد ۱۲ صفحه ۵۶۷. حضرت به دعبل میفرمایند : " یـا دِعـْبـِلُ! اِرثِ الحـسـیـن (ع) فـَاَنـْتَ نـاصـِرُنـا و مـا دِحـُنا ما دُمْتَ حَیّاً، فَلا تُقَصِّر عَنْ نَصْرنا مَا اسْتَطَعْتَ /ای دعبل ! برای حسین بن علی مرثیه بگو، چرا که تو تا زنده ای، یاور ما و ستایشگر مایی. پس از یاری ما کوتاهی نکن. "

منابع :

۱ ) حماسه حسینی در ادبیات فارسی، گفتگو با عبدالجبار کاکایی، نشریه خراسان، ۲۷/۱۲/۸۰.

۲ ) چند مرثیه از شاعران پارسی گو، دکتر ابوالقاسم رادفر، انتشارات امیرکبیر، چاپ اول ۱۳۶۵، ص ۵۷.

۳ ) همان، صص ۶۹، ۷۰ و ۷۱.

۴ ) همان، ص ۱۱۶، ۱۱۷.

۵ ) دیوان اشعار شهریار، انتشارات زرین و نگاه، چاپ هفتم، ۱۳۷۱، ج ۱، ص ۹۸.

تاثیر نهضت امام حسین علیه السلام بر ادب فارسی فراوان است که خوانندگان می توانند به این منابع مراجعه نمایند:

* پیشینه مرثیه سرایی عاشورا در ادبیات فارسی، مجله بصائر، سال سوم، شماره ۲۴.

* جایگاه شعر در تبیین فرهنگ عاشورا، نشریه ره توشه راهیان نور، ویژه محرم الحرام، نشر دفتر تبلیغات اسلامی، ۱۳۷۵.

* مرثیه پردازی در ادبیات فارسی، نشریه سروش، نشر صدا و سیما، ۱۳۶۰، ش ۱۳۲.

* نگاهی به انقلاب کربلا در ادب فارسی، منصور یارویسی، نشریه اطلاعات ۲۲/۱/۸۱.

(چند مرثیه از شاعران پارسی گو، دکتر ابوالقاسم رادفر، انتشارات امیرکبیر، چاپ اول ۱۳۶۵، ص ۵۷)

زندگی نامه شمس الدین محمد ( حافظ )

زندگینامه حافظ


زندگینامه حافظ

شمس الدین محمد ملقب به لسان الغیب غزلسرای بزرگ و نامی ایران در قرن 8 میزیست. تاریخ دقیق ولادت حافظ مشخص نیست شاید حدود سال 727 . گویند پدر حافظ بهاالدین بازرگانی اصفهانی بوده که در کازرون با زنی از آن محل ازدواج کرده و خیلی زود در ایام کودکی شمس الدین محمد از دنیا رفت. پس از آن حافظ با مادرش زندگی سختی را در پیش گرفت و برای کسب نان به کارهای سخت و توانفرسا پرداخت و به سختی به تحصیل علوم پرداخت و در مجالس درس علما و بزرگان زمان خود حضور یافت.و چون در ایام جوانی حافظ قرآن بود حافظ تلخص کرد.

دوران جوانی حافظ مصادف بود با افول سلسله محلی اتابکان فارس و این ایالات مهم به تصرف خاندان اینجو در آمده بود. حافظ که در همان دوره به شهرت والایی دست یافته بود مورد توجه و امرای اینجو قرار گرفت و پس از راه یافتن به دربار آنان به مقامی بزرگ نزد شاه شیخ جمال الدین ابواسحاق حاکم فارس دست یافت.

دوره حکومت شاه ابواسحاق اینجو توأم با عدالت و انصاف بود و این امیر دانشمند و ادب دوست در دوره حکمرانی خود که از سال 742 تا 754 ه.ق بطول انجامید در عمرانی و آبادانی فارس و آسایش و امنیت مردم این ایالت بویژه شیراز کوشید.

حافظ از لطف امیرابواسحاق بهره مند بود و در اشعار خود با ستودن وی در القابی همچون (جمال چهره اسلام) و (سپهر علم وحیاء) حق شناسی خود را نسبت به این امیر نیکوکار بیان داشت.

پس از این دوره صلح و صفا امیر مبارزه الدین مؤسس سلسله آل مظفر در سال 754 ه.ق بر امیر اسحاق چیره گشت و پس از آنکه او را در میدان شهر شیراز به قتل رساند حکومتی مبتنی بر ظلم و ستم و سخت گیری را در سراسر ایالت فارس حکمفرما ساخت.امیر مبارز الدین شاهی تند خوی و متعصب و ستمگر بود.حافظ در غزلی به این موضوع چنین اشاره می کند:

راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی ----- خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ ----- که زسر پنجه شاهین قضا غافل بود


لازم به ذکر است حافظ در معدود مدایحی که گفته است نه تنها متانت خود را از دست نداده است بلکه همچون سعدی ممدوحان خود را پند داده و کیفر دهر و ناپایداری این دنیا و لزوم رعایت انصاف و عدالت را به آنان گوشزد کرده است.

اقدامات امیر مبارزالدین با مخالفت و نارضایتی حافظ مواجه گشت و حافظ با تاختن بر اینگونه اعمال آن را ریاکارانه و ناشی از خشک اندیشی و تعصب مذهبی قشری امیر مبارز الدین دانست.سلطنت امیر مبارز الدین مدت زیادی به طول نیانجامید و در سال 759 ه.ق دو تن از پسران او شاه محمود و شاه شجاع که از خشونت بسیار امیر به تنگ آمده بودند توطئه ای فراهم آورده و پدر را از حکومت خلع کردند. این دو امیر نیز به نوبه خود احترام فراوانی به حافظ می گذاشتند و از آنجا که بهره ای نیز از ادبیات و علوم داشتند شاعر بلند آوازه دیار خویش یعنی حافظ را مورد حمایت خاص خود قرار دادند.

اواخر زندگی حافظ شاعر بلند آوازه ایران همزمان بود با حمله امیر تیمور و این پادشاه بیرحم و خونریز پس از جنایات و خونریزی های فراوانی که در اصفهان انجام داد و از هفتاد هزار سر بریده مردم آن دیار چند مناره ساخت روبه سوی شیراز نهاد.

 

 

زندگینامه حافظ

 

مرگ حافظ احتمالاً در سال 971 ه.ق روی داده است و حافظ در گلگشت مصلی که منطقه ای زیبا و با صفا بود و حافظ علاقه زیادی به آن داشت به خاک سپرده شد و از آن پس آن محل به حافظیه مشهور گشت.نقل شده است که در هنگام تشییع جنازه حافظ خواجه شیراز گروهی از متعصبان که اشعار شاعر و اشارات او به می و مطرب و ساقی را گواهی بر شرک و کفروی می دانستند مانع دفن حکیم به آیین مسلمانان شدند.

در مشاجره ای که بین دوستداران حافظ و مخالفان او در گرفت سرانجام قرار بر آن شد تا تفألی به دیوان حافظ زده و داوری را به اشعار او واگذارند. پس از باز کردن دیوان اشعار این بیت شاهد آمد:

قدیم دریغ مدار از جنازه حافظ ----- که گرچه غرق گناه است می رود به بهشت


حافظ بیشتر عمر خود را در شیراز گذراند و بر خلاف سعدی به جز یک سفر کوتاه به یزد و یک مسافرت نیمه تمام به بندر هرمز همواره در شیراز بود.حافظ در دوران زندگی خود به شهرت عظیمی در سر تا سر ایران دست یافت و اشعار او به مناطقی دور دست همچون هند نیز راه یافت.نقل شده است که حافظ مورد احترام فراوان سلاطین آل جلایر و پادشاهان بهمنی دکن هندوستان قرار داشت و پادشاهان زیادی حافظ را به پایتخت های خود دعوت کردند. حافظ تنها دعوت محمود شاه بهمنی را پذیرفت و عازم آن سرزمین شد ولی چون به بندر هرمز رسید و سوار کشتی شد طوفانی در گرفت و خواجه که در خشکی، آشوب و طوفان حوادث گوناگونی را دیده بود نخواست خود را گرفتار آشوب دریا نیز بسازد از این رو از مسافرت شد.

شهرت اصلی حافظ و رمز پویایی جاودانه آوازه او به سبب غزلسرایی و سرایش غزل های بسیار زیباست.

 

 

ویژگی های شعر حافظ

برخی از مهم ترین ابعاد هنری در شعر حافظ عبارتند از:

1- رمز پردازی و حضور سمبولیسم غنی

رمز پردازی و حضور سمبولیسم شعر حافظ را خانه راز کرده است و بدان وجوه گوناگون بخشیده است. شعر حافظ بیش از هر چیز به آینه ای می ماند که صورت مخاطبانش را در خود می نمایاند، و این موضوع به دلیل حضور سرشار نمادها و سمبول هایی است که حافظ در اشعارش آفریده است و یا به سمبولهای موجود در سنت شعر فارسی روحی حافظانه دمیده است.چنان که در بیت زیر "شب تاریک" و "گرداب هایل" و . . . را می توان به وجوه گوناگون عرفانی، اجتماعی و شخصی تفسیر و تأویل کرد:

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها


2-رعایت دقیق و ظریف تناسبات هنری در فضای کلی ادبیات

این تناسبات که در لفظ قدما (البته در معنایی محدودتر) "مراعات النظیر" نامیده می شد، در شعر حافظ از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است.

به روابط حاکم بر اجزاء این ادبیات دقت کنید:

ز شوق نرگس مست بلند بالایی

چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم

شدم فسانه به سرگشتگی که ابروی دوست

کشیده در خم چوگان خویش، چون گویم

 

3-لحن مناسب و شور افکن شاعر در آغاز شعرها

ادبیات شروع هر غزل قابل تأمل و درنگ است. به اقتضای موضوع و مضمون، حافظ شاعر بزرگ لحنی خاص را برای شروع غزلهای خود در نظر می گیرد، این لحنها گاه حماسی و شورآفرین است و گاه رندانه و طنزآمیز و زمانی نیز حسرتبار و اندوهگین.

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

***

من و انکار شراب این چه حکابت باشد

غالباً این قدرم عقل و کفایت باشد

***

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

باید برون کشید از این ورطه رخت خویش


4- طنز

زبان رندانه شعر حافظ به طنز تکیه کرده است. طنز ظرفیت بیانی شعر او را تا سر حد امکان گسترش داده و بدان شور و حیاتی عمیق بخشیده است. حافظ به مدد طنز، به بیان ناگفته ها در عین ظرافت و گزندگی پرداخته و نوش و نیش را در کنار هم گرد آورده است.

پادشاه و محتسب و زاهد ریاکار، و حتی خود شاعر در آماج طعن و طنز شعرهای او هستند:

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد

که می حرام، ولی به ز مال او قافست

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار

بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد

 

5- ایهام و ابهام

شعر حافظ، شعر ایهام و ابهام است، ابهام شعر حافظ لذت بخش و رازناک است.

نقش موثر ایهام در شعر حافظ را می توان از چند نظر تفسیر کرد:

اول، آن که حافظ به اقتضای هنرمندی و شاعریش می کوشیده است تا شعر خود را به ناب ترین حالت ممکن صورت بخشد و از آنجا که ابهام جزء لاینفک شعر ناب محسوب می شود، حافظ از بیشترین سود و بهره را از آن برده است.

دوم آن که زمان پرفتنه حافظ، از ظاهر معترض زبانی خاص طلب می کرد؛ زبانی که قابل تفسیر به مواضع مختلف باشد و شاعر با رویکردی که به ایهام و سمبول و طنز داشت، توانست چنین زبان شگفت انگیزی را ابداع کند؛ زبانی که هم قابلیت بیان ناگفته ها را داشت و هم سراینده اش را از فتنه های زمان در امان می داشت.

سوم آن که در سنن عرفانی آشکار کردن اسرار ناپسند شمرده می شود و شاعر و عارف متفکر، مجبور به آموختن زبان رمز است و راز آموزی عارفانه زبانی خاص دارد. از آن جا که حافظ شاعری با تعلقات عمیق عرفانی است، بی ربط نیست که از ایهام به عالیترین شکلش بهره بگیرد:

دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آر

گفتا غلطی خواجه، در این عهد وفا نیست

ایهام در کلمه "عهد" به معنای "زمانه" و "پیمان"

دل دادمش به مژده و خجلت همی برم

زبن نقد قلب خویش که کردم نثار دوست

ایهام در ترکیب "نقد قلب" به معنای "نقد دل" و "سکه قلابی"

عمرتان باد و مرادهای ساقیان بزم جم

گر چه جام ما نشد پر می به دوران شما

ایهام در کلمه "دوران" به معنای "عهد و دوره" و "دورگردانی ساغر"

تفکر حافظ عمیق و زنده پویا و ریشه دار و در خروشی حماسی است. شعر حافظ بیت الغزل معرفت است.

 

 

زندگینامه حافظ

 


جهان بینی حافظ

از مهمترین وجوه تفکر حافظ را می توان به موارد زیر اشاره کرد:

1- نظام هستی در اندیشه حافظ همچون دیگر متفکران عارف، نظام احسن است، در این نظام گل و خار

 در کنار هم معنای وجودی می یابند.

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما، گل بی خار کجاست؟

من اگر خارم اگر گل، چمن آرایی هست

که از آن دست که او می کشدم می رویم

 

2- عشق جان و حقیقت هستی است و در دریای پرموج و خونفشان عشق جز جان سپردن چاره ای نیست.

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

 

3- تسلیم و رضا و توکل ابعاد دیگری از اندیشه و جهان بینی حافظ را تشکیل می دهد.

آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم

اگر از خمر بهشت است و اگر باده مست

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست

راهرو گر صد هنر داد توکل بایدش

 

4- فرزند زمان خود بودن، نوشیدن جان حیات در لحظه، درک و دریافت حالات و آنات حقیقی زندگی

به مأمنی رو و فرصت شمر طریقه عمر

که در کمینگه عمرند قاطعان طریق

فرصت شما و صحبت کز این دو راهه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن

 

5- انتظار و طلب موعود،

انتظار رسیدن به فضایی آرمانی از مفاهیم عمیقی است که در سراسر دیوان حافظ به صورت آشکار و پنهان وجود دارد، حافظ گاه به زبان رمز و سمبول و گاه به استعاره و کنایه در طلب موعود آرمانی است. اصلاح و اعتراض، شعر حافظ را سرشار از خواسته ها و نیازهای متعالی بشر کرده است:

 

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

که از انفاس خوشش بوی کسی می آید

***

ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

***

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

***

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند

" به مناسبت 20 مهر روز بزرگداشت مقام حافظ "

گل لاله

     " یاری اندرکس نمی بینم یاران راچه شد                           دوستی کی آخر آمد دوستداران راچه شد "

      آب حیوان تیره گون شدخضرفرّخ پی کجاست                     خون چکیدازشاخ گل بادبهاران راچه شد

      کس نمی گویدکه یاری داشت حقّ دوستی                          حقّ شناسان راچه حال افتادیاران راچه شد

      لعلی ازکان مروّت برنیامدسالهاست                                 تابش خورشیدوسعی بادوباران راچه شد

      شهریاران بودوخاک مهربانان این دیار                            مهربانی کی سرآمدشهریاران راچه شد

      گوی توفیق وکرامت درمیان افکنده اند                            کس به میدان درنمی آیدسواران راچه شد

      صدهزاران گل شکفت وبانگ مرغی برنخاست                   عندلیبان راچه پیش آمدهزاران راچه شد

      زهره سازی خوش نمی سازد مگرعودش بسوخت               کس نداردذوق مستی می گساران راچه شد

     حافظ اسرارالهی کس نمی داند خموش                             ازکه می پرسی که دورروزگاران راچه شد "

                                        " حافظ "

آغاز شکل گیری فضای جدید در پژوهش‌ ادبی/ سیمین دانشور با تحول جامعه سبک نوشتن را تغییر داد

حسین پاینده با اشاره به موضوع نقد و دیگر عناصر فضای ادبی کشور گفت: ارتباطات و سخنانی که با اساتید جوان کشور به ویژه اساتید حاضر در شهرستان‌ها دارم، نشان می‌دهد که فضای جدیدی در پژوهش‌های ادبی در حال شکل گرفتن است.

خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: پیش از این گفتگوهای مشروح و مفصلی با حسین پاینده نویسنده، مترجم و منتقد ادبی در خبرگزاری مهر داشته‌ایم که هدف از انتشارشان، تلاش در جهت تشریح مسائل حوزه نقد ادبی به کمک این منتقد بوده است. منتقد از جمله لغاتی است که پاینده درباره معنای حقیقی آن نکات قابل ذکر زیادی دارد که البته در مجال این گفتگو نمی‌گنجید و پیش‌تر در گفتگوها و گزارش‌های مهر به آن‌ها پرداخته شده است. دو نمونه از این گفتگو ها را می‌توان در لینک‌های تلقی اشتباهی درباره نقد مجموعه داستان و رمان در کشورمان وجود دارد و ادبیات عامه‌پسند ایران به‌ اندازه انقلاب مشروطه قدمت دارد/ دانشگاه‌ها درباره این نوع ادبی دید منفی دارند مطالعه کرد.

آثار تالیفی حسین پاینده طی چند سال اخیر معطوف به حوزه نقد در زمینه‌های داستان کوتاه و رمان در کشورمان بوده است که از جمله شاخص‌ترین آنها می‌توان به دو کتاب «داستان کوتاه در ایران»‌ و «گشودن رمان» اشاره کرد که اولی، مجموعه‌ای 3 جلدی بوده و چند سال پیش توسط نشر نیلوفر به چاپ رسید و دومی در قالب یک کتاب تک‌جلدی، سال گذشته توسط انتشارات مروارید چاپ شد.

پاینده در سخنرانی‌ها و آثار مکتوبش بارها به تفاوت‌های بین داستان کوتاه و رمان اشاره کرده و آن‌ها را دو ژانر کاملا مستقل می‌داند. وی بر این موضع اصرار داشته و آن را در کلاس‌های دانشگاه و کارگاه‌های داستان‌نویسی‌اش نیز موکدا تکرار می‌کند. مجموعه 3 جلدی «داستان کوتاه در ایران» یکی از معدود آثاری است که درباره این ژانر و از زاویه‌ای مناسب و مشرف به گود داستان‌نویسی کشورمان نوشته شده است. پاینده اصرار دارد در نقد و همچنین تالیف کتاب‌ها، داستان را تعریف نکند و همچنین به بیان مطالبی درباره نویسنده اثر نپردازد بلکه مستقیما به سراغ اثر رفته و لایه‌های زیرینش را کند و کاو کند. این رویه در مجموعه مذکور انجام شده و محور برخی از سوالات ما از وی شده است.

فضای پژوهشی در زمینه ادبیات در کشورمان، به شدت نیازمند آثاری چون کتاب «داستان کوتاه در ایران» است اما محدود بودن تولیدات و پژوهش‌های محققان در این زمینه، میزان اهمیت این آثار را بالا می‌برد. با این حال و با وجود اهمیتی که این‌گونه از آثار دارند، کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد و طیف محدودی از محققان و دانشجویان به سراغ آن‌ها می‌روند و البته جمعی از علاقه‌مندان واقعی. به این ترتیب و بعد از گذشت چند سال از انتشار کتاب‌های «داستان کوتاه در ایران» به سراغ مولف این مجموعه رفته‌ایم تا علاوه بر پرسش درباره انگیزه‌اش از نگارش این اثر، زوایای فضای ادبیات فعلی کشورمان و نقد در این فضا را نیز بررسی کنیم.

داستان کوتاه در ایران، 3 جلد است که مجلدات آن به ترتیب عبارت‌اند از: داستان‌های رئالیستی و ناتورالیستی، داستان‌های مدرن، داستان‌های پسامدرن. به این‌روی، تدارک چند گفتگو به طور مستقل درباره این کتاب‌ها را دیده‌ایم و محور و موضوع اصلی هر گفتگو هم مکتب داستان‌هایی است که در هر جلد به آن‌ها پرداخته شده است. به این معنی که گفتگوی اول درباره جلد اول و «داستان‌های رئالیسی و ناتورالیستی»، گفتگوی دوم درباره جلد دوم و «داستان‌های مدرن» و گفتگوی سوم هم مشخصا درباره جلد سوم این مجموعه و داستان‌های «پسامدرن» ایرانی است.

پاینده معتقد است با وجود ایرادات و مشکلاتی که در درک ادبی و نقد آثار حوزه ادبیات در جامعه وجود دارد، راه حل این مشکلات بسته نیست و می‌توان اقداماتی در جهت بهبود شرایط انجام داد اما نباید صرفا به 3 جلد کتابی که درباره داستان کوتاه در ایران نوشته و دیگر آثاری که به طور قلیل در این حوزه منتشر می‌شوند، دل بست و به این اقدامات بسنده کرد.

گفتگوی مشروح مهر با این استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی در ادامه این گزارش می‌آید:

* مهر: در برخی کتاب‌های دانشگاهی حوزه هنر از جمله کتب مربوط به تئاتر، یا کتاب‌هایی مانند «مکتب‌های ادبی» از رضا سیدحسینی، مطالبی درج شده که تا حدودی تفکیک مشخصه‌های مکاتب رئالیسم و ناتورالیسم را دشوار می‌کند. با اشاره‌ای کلی به تفاوت این دو مکتب، اگر بخواهیم در حوزه‌ داستان ایرانی، این دو را طبقه‌بندی کنیم، به چه تعاریف و چه نمونه‌هایی خواهیم رسید؟

تعریف داستان کوتاه رئالیستی یا ناتورالیستی در ادبیات ما با تعریف همین گونه‌های داستانی در سایر ادبیات جهان تفاوتی ندارد. تفاوت آثار رئالیستی ایرانی با نمونه‌های غیرایرانی را باید در مضامین و درونمایه‌های خاصی جست که در ادبیات داستانی ما بیشتر رواج داشته یا شکل بروز کردن‌شان خودویژه بوده است. بنا به تعریفی عام و همه‌شمول، داستان رئالیستی به داستانی اطلاق می‌شود که نویسنده‌اش می‌کوشد تا حد ممکن تصویری نزدیک به واقعیت از جهان ما به دست دهد.

اصل مناقشه‌ناپذیر و جاودانه‌ رئالیسم همانا «واقعیت‌مانندی» یا تلاش برای تقرّب به امر مشهود است. توصیف مکان‌ها، رفتار شخصیت‌ها، رویدادها و خلاصه همه‌ جزئیات جهان این نوع داستان‌ها به آنچه ما از تجربه‌ زیستی خود یا دیگران می‌دانیم شبیه است و لذا موقع خواندن آن‌ها احساس می‌کنیم در جهان آشنایی هستیم که خوب می‌شناسیمش. این داستان‌ها بیشتر به جنبه‌هایی از واقعیت می‌پردازند که به طور معمول از چشم ما پنهان می‌مانند یا حاشیه‌ای می‌شوند. برای مثال، فقر و فاصله‌ طبقاتی از جمله واقعیت‌هایی هستند که از راه تجربیات زندگی روزمره می‌شناسیم‌شان، اما این‌که فقر و فاصله‌ طبقاتی چه رنج‌ها و محرومیت‌ها و محنت‌هایی را بویژه برای اقشار فرودست به وجود می‌آورند شاید کمتر موضوع تفکر ما باشد. داستان رئالیستی جهانی را توصیف می‌کند که انسان‌هایش با همین مسائل و معضلات دست‌به‌گریبان‌اند.

داستان‌های ناتورالیستی نیز از این حیث با آثار رئالیستی وجه اشتراک دارند، اما نویسندگان ناتورالیست این معضلات را نتیجه‌ جبر جلوه می‌دهند، جبری که هم جنبه‌ زیست‌شناختی یا فیزیکی دارد و هم جنبه‌ اجتماعی و فرافردی. در نظر این دسته از نویسندگان، زندگی بر اثر مسائل و مشکلاتی برای ما تلخ شده است که یا از نیاکان و والدین‌مان به ارث برده‌ایم (مانند بیماری‌های ژنتیک و مادرزاد) و یا بر اثر زیستن در محیط اجتماعی اکتساب‌شان کرده‌ایم (مانند رفتارهای ضداجتماعی و قانون‌شکنانه). هر دو نحله در داستان کوتاه ایرانی بسیار قوی بوده‌اند و هستند. موضوعاتی مانند فقر و فاصله‌ طبقاتی در داستان‌های نویسنده‌ رئالیستی مانند علی‌اشرف درویشیان کاملاً برجسته‌اند. به طریق اولی، مضامین و درونمایه‌هایی مانند جبر اجتماعی یا دشواری بقا در داستان‌های نویسنده‌ی ناتورالیستی مانند صادق چوبک به وضوح به چشم می‌خورند. نمونه‌های متعددی از این دو نحله در داستان کوتاه ایران را در جلد اول کتابم به دست داده‌ام و هر کدام را به تفصیل بررسی کرده‌ام.

* در مقدمه‌ جلد اول کتاب‌تان اشاره کرده‌اید که این اثر با هدف به دست دادن شناختی از جریان‌ها، سبک‌ها، مضامین و تکنیک‌های داستان کوتاه در ایران در پرتو نظریه و نقد ادبی نوشته شده است. آیا می‌توان از این جمله این استنباط را داشت که کتاب پیش رو، فقط برای دانشجویان و محققان نوشته نشده و مخاطبان عمومی هم می‌توانند از مطالبش بهره ببرند؟ شما با چه نیّتی کتاب را نوشتید؟ استفاده و بهره‌برداری عام یا خاص؟

ادبیات اصولاً برای تدریس در دانشگاه نوشته نمی‌شود. در ادبیات کهن ما، شاعرانی مانند نظامی و مولوی هرگز تصور نمی‌کردند که روزی اشعارشان در مراکز دانشگاهی به عنوان متون درسی آموزش داده یا تحلیل شود. به همین ترتیب، صادق هدایت و جلال آل‌احمد و بزرگ علوی و احمد محمود نیز برای نقد شدن آثارشان نبود که داستان نوشتند. اما آثار آن شاعران و این نویسندگان در رشته‌های مختلفی در علوم انسانی تدریس می‌شود و به همین دلیل شیوه‌ نظام‌مند و علمی فهم این آثار را باید به دانشجویان آموزش داد. من در نوشتن این کتاب سعی کردم نظریه‌های ادبی یا نقدهای عملی بر داستان‌های مشخص را چنان بنویسم که هم دانشجویان و پژوهشگران رشته‌های علوم انسانی بتوانند از آن استفاده کنند و هم خواننده‌ علاقه‌مندی که دانشجو نیست اما می‌خواهد روشی برای خوانش نقادانه‌ این داستان‌ها و پی بردن به معانی متکثر آن‌ها بیاموزد.

* از فصل اول تا پایان فصل سوم، به مقوله داستان‌های رئالیستی اختصاص دارد. فصل چهارم «داستان کوتاه ناتورالیستی» است و دو فصل پایانی پنجم و ششم هم به ترتیب «نقد چند داستان ناتورالیستی نمونه» و «بررسی نمونه های بیشتری از داستان های رئالیستی و ناتورالیستی». لطفاً درباره این تأکید بر آوردن نمونه‌های بیشتر توضیح دهید. آیا ارائه قرائت نقادانه بیشتری را مد نظر داشته‌اید؟ آیا نمی‌شد کتاب را با پایان فصل پنجمش به پایان رساند؟

روش من در این کتاب این بوده است که ابتدا بحثی نظری درباره‌ داستان و شیوه‌ تحلیل و نقد آن ارائه دهم و سپس آن شیوه را در نقد عملی داستان‌های نمونه به کار ببرم. اما هدف من این نبوده است که صرفاً نقدهای خودم از داستان‌های نمونه را به دست بدهم، بلکه می‌خواسته‌ام که این کتاب به شکل‌گیری نسل جدیدی از منتقدان و پژوهشگران ادبی در کشور ما کمک بکند. به این منظور، در آخرین فصل کتابم چند داستان کوتاه رئالیستی و ناتورالیستی را گنجاندم و به ذکر نکاتی درباره‌ آن‌ها بسنده کردم تا خواننده بکوشد بر مبنای نظریه و روشی که در کتاب معرفی شده است خودش این داستان‌ها را نقد کند. در واقع، هدفم این بوده است که با ذکر چند نکته، ضمن ترسیم خط‌وخطوط کلی نقد هر داستان ذهن خواننده را برای تفکر نقادانه درباره‌ آن آماده کنم و او با اتکا به دانشی که به دست آورده آن نقد را کامل کند. به این منظور، ذیل عنوان «چند نکته و چند پرسش برای تأمل بیشتر» سؤال‌هایی هم مطرح کرده‌ام که خواننده را به سمت درک نقادانه‌ داستان راهنمایی می‌کنند. این کار حکم تمرینی در نقد ادبی را دارد و به منتقدان جوان‌تر کمک می‌کند تا توانایی خود در نوشتن مقالات نقد را تقویت کنند.

*همان طور که خودتان هم اشاره کرده‌اید، برای بررسی داستان های نمونه و شاخص در کتاب از آوردن اطلاعاتی چون زندگینامه و سایر آثار نویسندگان‌شان خودداری کرده‌اید. این رویه‌ای است که در کتاب جدیدتان «گشودن رمان» هم آن را رعایت کرده‌اید. البته رویه اصولی شماست که در واقع به نقد اثر پرداخته و از دادن اطلاعات زائد و تعریف و تمجید از نویسنده‌ی داستان خودداری می‌کنید. به نظر شما آوردن یا ارائه اطلاعات تاریخی یا اشاره به مشکلاتی که یک نویسنده در دوره‌ای از زندگی‌اش داشته، کار نقد را راحت تر نمی‌کند؟ به عنوان مثال، می توانیم بگوییم نویسنده به دلیل فوت یکی از نزدیکانش در آن شرایط، در آن اثر، حال و هوای غمگینی به فضای داستانش داده است.

البته همیشه می‌شود چنین مطالبی را گفت، اما این مطالب هیچ‌کدام جای نقد خود اثر را نمی‌گیرد. هدف از نقد ادبی راه یافتن به لایه‌های ناپیدای معنا در متن است. داستان در لایه‌ آشکارش شخصیت‌هایی را در تعامل با یکدیگر نشان می‌دهد و رویدادهایی را روایت می‌کند. اما در لایه‌ پنهان، هر داستان نگرشی درباره‌ جنبه‌ای از زندگی است. نقد داستان تلاشی است برای پرتوافشانی بر همین جنبه‌ها. وقتی به جای این کار به زندگی نویسنده می‌پردازیم، در واقع از هدف اصلی مطالعات ادبی دور می‌شویم و ادبیات را به انعکاس مسائل شخصی نویسنده فرو می‌کاهیم.

شما درگذشت یکی از نزدیکان نویسنده و نوشته شدن داستان در آن فضای فکری را مثال می‌زنید، من مثال دیگری می‌زنم. فرض کنید ثابت کنیم که فلان نویسنده وقتی بهمان داستان را نوشت که از همسرش طلاق گرفته بود و تحت تأثیر این رویداد تلخ داستانش هم حال‌وهوای تلخی دارد. مشروع‌ترین پرسشی که بلافاصله می‌توان مطرح کرد این است که: بسیار خُب، اصلاً همین فرض را می‌پذیریم و قبول می‌کنیم که این داستان را نویسنده در چنین شرایط روحی‌ای نوشت. خُب بعد چه؟ آیا غایت مطالعات ادبی همین است؟ یعنی منتقدان ادبی وجود دارند تا همین را ثابت کنند؟ اثبات چنین موضوعی چه کمکی به بشریت می‌کند؟ اصلاً از وجود نقد ادبی‌ای که نهایتاً همین قبیل موضوعات را می‌تواند ثابت کند چه حاصل؟ کارکرد مطالعات ادبی چیست؟ اثبات این‌که فلان نویسنده موقع نوشتن بهمان داستان افسرده بود؟ این کار چرا باید انجام شود؟ فایده‌اش چیست؟ اگر با این بهانه که «علوم انسانی همین است» از پاسخ دادن به این پرسش‌ها طفره برویم، بهترین دلیل را برای بی‌حاصل بودن تدریس علوم انسانی به دست کسانی داده‌ایم که اصولاً این رشته‌ها را برای هیچ مقصود و هدفی مفید نمی‌دانند.

کسانی که نگاه مثبتی به علوم انسانی ندارند می‌پرسند در زمانی که محققان علوم پزشکی درباره‌ سرطان تحقیق می‌کنند و داروشناسان داروهای ضد سرطان تولید می‌کنند، در زمانی که محققان علوم پایه با تحقق درباره‌ فناوری نانو امکان حل کردن بسیاری از مشکلات در زندگی بشر را فراهم کرده‌اند، در چنین وضعیتی بالاخره علت وجودی یا خدمت علوم انسانی به جامعه‌ بشری چیست؟ در این کتاب من از شرح زندگینامه‌ نویسندگان و به دست دادن فهرست آثار آنان خودداری کردم تا در عوض با نقد داستان‌های آنان نشان بدهم که جامعه‌ ما با چه مسائل و معضلات پیدا و ناپیدایی روبه‌رو بوده است و ادبیات چگونه با به دست دادن شناختی عمیق و تأمل‌انگیز از این مسائل و معضلات از مخاطبانش دعوت می‌کند تا آینده‌ای متفاوت را برای خود رقم بزنند. دستاوردهای علمی و فناورانه فقط زمانی حقیقتاً می‌توانند به پیشرفت جامعه‌ ما کمک کنند که ما ابتدا خودمان را درست بشناسیم. اگر من در این کتاب به پیروی از یک الگوی آشنا دوباره همان مطالب هزاربارگفته‌شده درباره‌ی محل تولد این نویسنده و فهرست آثار آن نویسنده را تکرار می‌کردم، کتابم هیچ تفاوتی با جُنگ‌ها یا گلچین‌های ادبی نمی‌داشت، در حالی که هدف من، همان‌طور که پیشتر هم اشاره کردم، ارائه‌ی روشی برای نقد ادبیات و از آن طریق به دست آوردن شناختی عمقی از جامعه‌ی خودمان بود.

* در زمان چاپ این کتاب، معتقد بودید که شناخت تاریخی را نباید مترادف نقد ادبی تلقی کرد. به نظرتان از آن زمان، یعنی تابستان 89 به این سو، این مطلب چقدر بین منتقدان رعایت شده و این اشتباه تا چه حد در جامعه‌ی ادبی اصلاح شده است؟

معضلات نقد ادبی در کشور ما به قدری ریشه‌دار و عمیق‌اند که نباید انتظار داشت ظرف دو سه سال به کلی برطرف یا ریشه‌کن شوند. من در کتابم استدلال کردم که بخش بزرگی از مطالبی که تحت عنوان نقد ادبی در کشور ما نشر می‌یابند، در واقع از هیچ نظریه‌ای در ادبیات پیروی نمی‌کنند و در بهترین حالت تاریخ ادبی را روشن می‌کنند نه معانی متکثر متون ادبی را. این مشکل به شکل‌های مختلف همچنان ادامه دارد، اما در این فاصله من شاهد نوشته شدن مقالات تئوریکی در حوزه‌ مطالعات ادبی بوده‌ام که دقیقاً همین مسئله را (اشتباه گرفتن مطالعات تاریخی با نقد ادبی) موضوع خود قرار داده‌اند. ایمیل‌های فراوانی که از استادان جوان‌تر ادبیات، بخصوص در دانشگاه‌های شهرستان‌ها، دریافت کرده‌ام نیز بر این برداشت من صحّه می‌گذارد که آرام‌آرام فضای جدیدی در پژوهش‌های ادبی در حال شکل گرفتن است. البته همان‌طور که گفتم مطلقاً نباید انتظار داشت که راه و روش متداول و معمولِ دست‌اندرکاران مطالعات ادبی در کشور ما با یک کتاب سه‌جلدی ناگهان یا به کل تغییر کند. هنوز به کتاب‌ها و مقالات بیشتری در این زمینه نیاز داریم تا هم وضعیت خودمان در نقد ادبی را بهتر بشناسیم و هم بتوانیم از این وضعیت بیرون بیاییم. کتاب من در بهترین حالت می‌تواند انگیزه‌ای برای کارهای بیشتر در این زمینه باشد که یقیناً باید با همت جمعی پژوهشگران ادبی به سرانجام برسد.

* دو اندیشه مهم و کلیدی در این کتاب وجود دارد، اول انتقاد به این دیدگاه که داستان کوتاه، داستانی است که کوتاه است. و دوم انتقاد به این نظرگاه  که رمان، شکل بسط‌داده‌ی داستان کوتاه است. به نظرتان مطالب و سخنرانی‌هایی که شما و دیگران در نهادینه کردن صورت درست این قضایا داشته‌اید، چقدر در تصحیح این دیدگاه ها موثر بوده است؟ آیا واقعاً تاثیری در این زمینه می‌بینید؟

تعریف نادرستی که معمولاً از داستان کوتاه به دست داده می‌شود و بر مبنای آن فقط کمیّت (تعداد کلمات داستان) معیار تشخیص این ژانر قرار می‌گیرد، از جمله معضلات تئوریکی است که باید حل شود. به طریق اولی، این تصور نادرست که رمان داستانی طولانی است و لذا می‌تواند همان‌طور تحلیل شود که داستان کوتاه را تحلیل می‌کنیم، یکی دیگر از اشتباهات متداول در کشور ما است. شالوده‌ هر دو اشتباه، نگاه کمّی به ژانرهای ادبیات داستانی است. از جمله پیامدهای این اشتباه متداول این است که اشخاص فکر می‌کنند برای نوشتن رمان ابتدا باید در کارگاه‌های نوشتن داستان کوتاه شرکت کنند و تبحر پیدا کنند و بعد کار «بزرگ‌تر» (نوشتن رمان) را انجام دهند. همچنان که در پاسخ به پرسش قبلی شما اشاره کردم، این قبیل اشتباه‌های رایج را نمی‌توان به سهولت تصحیح کرد، اما در مجموع می‌توان گفت که نشانه‌هایی از حساسیت‌های تئوریک در این زمینه‌ها ایجاد شده است. همین حساسیت‌هایی که فعلاً جنبه‌ صرفاً نظری دارند در آینده زمینه‌ای خواهند شد برای بازنگری‌های انتقادی و جهت‌گیری‌های جدید، هم در مطالعات ادبی و هم در تولید آثار ادبی.

* در جلد اول این مجموعه 3 جلدی، 15 داستان کوتاه از نویسندگان رئالیست و ناتورالیست ایرانی به علاوه یک داستان از ادبیات کلاسیک فارسی که همان «هزار و یک شب» باشد، آورده‌اید. در مطلبی که بعد از درگذشت سیمین دانشور با خبرگزاری مهر در میان گذاشتید، و همچنین در سخنرانی‌های‌تان درباره‌ی دانشور، او را شهرزاد قصه گوی دوران ما معرفی کردید. از نظر شما دانشور، نویسندهای رئالیست یا ناتورالیست و یا خارج از این دو دایره بود؟

همچون برخی از بهترین داستان‌نویسان ما، دانشور در سبک‌های مختلفی طبع‌آزمایی کرد و توانایی و خلاقیت چشمگیری در نوشتن داستان به شیوه‌های مختلف از خود نشان داد. اگر داستان‌های اولین کتابش با عنوان «آتش خاموش» را همان‌طور که خودش می‌خواست جزو کارهای پخته‌تر و صناعتمندتر او محسوب نکنیم، باید بگوییم دانشور در مجموعه‌ «شهری چون بهشت» داستان‌های عمدتاً رئالیستی نوشت، اما نخستین نشانه‌ها از توانایی او در خلق داستان‌های مدرن را می‌توان در برخی از داستان‌های همان مجموعه دید. این توانایی البته در مجموعه‌ بعدی داستان‌های کوتاه او («به کی سلام کنم؟») خود را بهتر نشان داد و در مجموعه‌ «از پرنده‌ی مهاجر بپرس» و نیز آخرین مجموعه داستانش («انتخاب») با طبع‌آزمایی در نگارش داستان کوتاه پسامدرن تکمیل شد. به جای تلاش برای طبقه‌بندی اکید دانشور ذیل عنوان یک سبک خاص، بهتر است به گذار تدریجی او از یک سبک به سبکی دیگر و توانایی او در پرداختن به مضامین و موضوعاتی مربوط به جامعه‌ معاصر توجه کنیم. دانشور نشان داد که قادر است همپا با جامعه‌ای که تحولاتی پُرشتاب را از سر می‌گذارند، او نیز به تأسی از همین تحولات سبک نگارش خود را دگرگون کند.

" خبرگزاری مهر "

کد خبر: 2386549

بازدید:
نظرات :

تاریخ 
 : ۱۳۹۳/۷/۱۹

رندی حافظ از دیدگاه حافظ پژوهان

 

تاریخچه واژه رند

رند، واژه ای فارسی است به معنای زیرک، حیله گر، منکر، بی قید و لاابالی، بی سر و پا و آن که پایبند آداب و رسوم عمومی و اجتماعی نباشد و مصلحت اندیشی را انکار کند و هرچه پیش بیاید انجام دهد و بگوید.

در اصطلاح تصوف، کسی است که ظاهر خود را در ملامت دارد و باطنش سالم باشد و نیز، دوستدار ذاتی که از التفات به غیر خدا آزاد گشته است، به تمامی گرفتار او شده، جز او کسی را نشناسد و جز او نبیند و نیندیشد.

او کسی است که تمام رسوم ظاهری و قید و بندهای معمول را رها کرده و محو حقیقت شده باشد، اسرار حقیقت را دریافته و شریعت و طریقت را طی کرده باشد و به عبارت دیگر، به هیچ قیدی جز خدا مقید نباشد.

واژۀ رند در تاریخچۀ خود سه مرحله را پشت سر گذاشته است:

در مرحلۀ اول، این واژه معنایی منفی دارد.

در مرحلۀ دوم، در متون عرفانی (به ویژه شعر) شخصیتی مطلوب دارد و برخی از خصوصیات ناپسندِ وی، مثل باده پرستی و لاابالی گری، مظهر وارستگی و سرمستی و رهایی از بندِ تعلقات می شود و این فحوای مثبت در شعر حافظ به اوج شکوفایی خود می رسد، به گونه ای که رند و رندی از واژه های نهادین شعر او به شمار می آید.

در مرحلۀ سوم، رند دوباره معنایی منفی می یابد، چنان که امروزه در ایران رند به آدمی فرصت طلب گفته می شود که جز به سود خود و زیان دیگران به چیز دیگری نمی اندیشد و ترکیباتی از آن نیز، مانند کهنه رند و مردِ رند و خرمرد رند، کاربرد دارد.

شماری از ترکیباتی که با واژۀ رند در شعر فارسی به کار رفته، چنین است: رند اوباش، رند بازاری، رند بی سر و پا، رند پارسا، رند جامه سوز، رند جرعه نوش، رند خداشناس، رند خرابات، رند ره نشین، رند صاحبدل، رند قلندر، رند لاابالی، رند لوند، رند مفلس قلاش و رند میکده.

واژۀ رند در آغاز معنایی منفی و ناپسند داشته است، دارای هیچ گونه اشارۀ عرفانی و فحوای مثبت نبوده و برابر بود با مردم بی سر و پا و اراذل و اوباش. در میان شاعران فارسی زبان، رند اولین بار در دیوان سنایی غزنوی (ـ ۵۲۵/۵۳۵ق) است که فحوایی مثبت می پذیرد و ارزشی والا می یابد. برای نمونه، او در شعرهایش رندی و ناداشتی [= فقر] را در روز رستاخیز خوب می داند، رند را با خرابات و می پرستی و مستی مرتبط می گرداند و مذهب و شیوۀ او را قلاشی می داند و در کنار این ها عقیده دارد که:

از بند علایق نشود نفس تو آزاد

تا بندۀ رندان خرابات نگردی

تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان

شایستۀ سکان سماوات نگردی

خیام نیز در رباعیات خویش واژۀ رند را به کار برده است و او را نیست انگار و آنارشیستی معرفی می کند که نمودگار لاابالیگری و بی هراسی است:

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه کفر، نه اسلام، نه دنیا و نه دین

نه حق، نه حقیقت، نه شریعت، نه یقین اندر دو جهان که را بود زهرۀ این؟

عطار نیشابوری (۵۴۰ـ۶۱۸ق) رند را مفلس قلاش و قلندر و عاشق پیشه و لاابالی و باده نوش وصف می کند. در غزلی در توصیف صفات رند آورده است:

گرچه من رندم ولیکن نیستم

دزد شب رو، رهزن و دریوزه گر

نیستم مرد ریا و زرق و فن

فارغم از ننگ و نام و خیر وشر

چون ندارم هیچ گوهر در درون

می نمایم خویش را من بدگهر

رند سعدی شخصیتی است منفی و مست و باده خوار و نافرزانه و شاهدباز و البته، مخالف زهد و زاهد و ننگ و نام.

در شعر سلمان ساوجی (ـ ۷۷۸ق)، رند پربهاست و شباهت شگفت انگیزی با رند شعرهای حافظ دارد:

درون صافی از اهل صلاح و زهد مجوی که این نشانۀ رندان دردی آشام است

مکن ملامت رندان و ذکر بد نامی که هرچه پیش تو ننگ است، پیش ما نام است

رندی حافظ

دکتر تقی پورنامداریان در گمشده لب دریا پیرامون رندی حافظ می آورد:

"رند، چهرۀ محبوب دیگری است که آن هم تصویر «منِ» شعری حافظ است. رند نیز نقطۀ مقابل صوفی و شیخ و زاهد و مفتی و محتسب است و در کنار پیرمغان و حافظ. اگر پیر مغان اغلب چهرۀ حکیمانه و متفکر حافظ را می نماید، رند بیشتر چهرۀ عامی نما و پرخاشجویانه و گستاخانه و شیدا و شیفته گونۀ او را نشان می دهد به همین سبب رند شعر حافظ، رند بازاری که خود مظهر طمعکاری و ریا و تظاهر است، نیست، بلکه رند مدرسی و روشنفکر است.

به عبارت دیگر اگر «منِ» شاعرانۀ حافظ نمایندۀ انسان طبیعیِ مقیم در عالم برزخی و مقام عدل انسانی است، پیر مغان چهرۀ معمولاً معقول و روحانی و رند چهرۀ محسوس و نفسانی اوست. این هر سه بر خلاف گروه مقابل مهم ترین صفتشان آن است که نه ادعای تدین و تقدس و بی اعتنایی به دنیا و تعلقات دنیوی دارند و نه از طریق لباس خاص یا انتساب به دسته و گروهی تظاهر به صلح و پاکی و وارستگی می کنند. اینان بی آن که مثل ملامتیه برای بد نام کردن خود پیش خلق در کارهای گناه آلود و خلاف عادت افراط کنند، آن چه گروه اول به ظاهر منع می کنند تا پیش خلق نیک بنمایند، انجام می دهند و موجه می شمارند. این شیوۀ رفتار ـ که البته در عالم شعر حافظ وجود دارد و نه در عالم واقع ـ بر خلاف شیوۀ ملامتیه چندان افراط آمیز نیست که خود به قول صاحب کشف المحجوب از جهت دیگر انگیزۀ جلب توجه خلق شود، بلکه صرفا به اقتضای طبیعت انسانی در حد اعتدال است.

صفای باطن آنان نیز ناشی از همین امر است. رند نیز مثل پیرمغان و مثل «منِ» شاعرانۀ حافظ، عاشق، نظرباز، شرابخوار و خراباتی است، اما در ضمن لاابالی تر و بی احتیاط تر، به طوری که نه نسبتی با صلاح و تقوی دارد، نه اعتنایی به مصلحت بینی و سود و زیان. به همین سبب بدنام و نامه سیاه و بی سامان و بلاکش است. با این همه دارای صفات شایستۀ باطنی است: پاکباز، بی نیاز، بی حرص و دور از ریا و تظاهر.

بارزترین صفت رند و پیر مغان و «منِ» حافظ دوری از ریاست. میخوارگی یا دم زدن از آن، سلاح ستیز آنان با ریاکاران است و برکنار داشتن خود از ریا و نیل به صفای دل" . (گمشده لب دریا، ص).

دکتر محمود درگاهی نیز در حافظ و الهیات رندی پیرامون این امر بر این باور است که:

" واژه نامه ها و نوشته های گونه گونی که دربارۀ «رند» و «رندی» سخن گفته اند، یک زبان و بی استثناء، «لاابالی وارگی»، «بی بند و باری»، «حیله گری»، «خودپایی»، «فرصت طلبی» و... را از ارکان اساسی یک زندگی رندانه می دانند.

این معانی از چند سده پیش از حافظ، تا سده ها بعد از او همواره، واژۀ «رند» و «رندی» را همراهی کرده است، اما پس از راه یافتن این واژه در زندگی و زبان برخی از مردان تصوف، بُعد معنایی دیگری نیز ـ که عبارت از «سلامت باطن» و «پرهیز از خودنمایی» است ـ با مفهوم اصلی آن همراه و موازی شده است.

از این رو، پاره ای از نوشته های فارسی، رندی را آیینی بی همال و اید ه آل دیده اند و در تبلیغ و ترویج آن کوشیده اند و پاره ای دیگر، آن را باطل و بیراهه خوانده اند!

البته پاره سومی هم بوده اند که در این کار راهی میانه برگزیده اند. با این همه، آن چه که در همۀ این ادوار تاریخی و در تعبیرات و گزارش های گونه گون از رندی و به ویژه در محاورات توده های مردم، مشترک و بی تغییر مانده است، همان بی قیدی و بی بند و باری و بی اعتنایی به هنجارهای درست و نادرست اجتماعی، فرهنگی، دینی و حتی عرفی است که جوهر اصلی زندگی رندانه شمرده می شود.

وزن و اعتباری را که حافظ به «رندی» داد، به هیچ آیین و مسلک دیگری نداده است! به علاوه این که حافظ، برخلاف شاعران دیگر، رندی را آن گونه که بوده و بی هیچ اصلاح و دست کاری دیگری ، برگرفته است؛ اما آن را با فرهیختگی و فرهنگ ممتاز خویش در آمیخته و وزن و وقاری شکوهمند بخشیده است. حافظ در شعر خود نزدیک به صدبار از «رند» و «رندی» و «زندگی رندانه» سخن گفته و بارها به صراحت خود را «رند» خوانده است. شیوۀ بیان او در سخن گفتن از «رندی»، به انداز ه ای آمیخته با شور و شیفتگی است که کمتر پایبند یا پیروی، با چنان تعصب و حرارتی، خود را به آیین خویش منسوب می دارد! در شعر او هیچ نشانه یا قرینه ای مبنی بر ناخشنودی یا نکته گیری از کار «رندی» نمی توان یافت. در حالی که آیین های دیگر و از آن جمله تصوف و عرفان، در سخن او بارها آماج پرخاش و خشم رندانۀ او قرار می گیرد و در این کار حتی مردان راستین تصوف نیز، از گزند این پرخاش دور نمی مانند!

«حافظ» عنوان «رند» را به هنگام سرخوردگی و نفرت از تمام اسم و رسم های مرسوم عصر خود، به عنوان یک نام و نماد اید ه آل انتخاب نموده است. رندی، در سده های پیش از عصر «حافظ»، به آیین گروهی از مردم بی اعتنا به هر گونه رسم و سنت و نام و ننگ و حتی حق و ناحق و دیگر معیارهای مورد قبول محافظ مختلف اجتماعی، اطلاق می شده است". (حافظ و الهیات رندی،ص ۵۳ ).

به گفتۀ نویسنده, حافظ رند پارسا: «رندان راه و رسم قلندران را با شیوۀ پهلوانان، در هم آمیخته، از این دو، چیزی ساخته بودند به نام رندی. آزادمنشی و جوانمردی همراه با زور با زر، جرئت و جسارت توأم با امیال نفسانی و شهوی، لاقیدی نسبت به موازین شرع و عرف، تار و پود رندی را تشکیل می داد و این مجموعۀ رندی اگر در کسی جمع می آمد او رند نامیده می شد. این گروه نه پارسا بود نه پرهیزگار، نه محافظه کار و نه متظاهر، آشکارا به فسق و فجور می پرداختند و از هیچ گناه روی نمی گرداندند. بر روی هم مردمی گناهکار، هرزه گرد و هرزه پا، اما جسور و ظاهر و باطن یکی بودند و این صفت اخیر بین ایشان و «خواجه» که در قصد رسوا ساختن ریاکاران مدعی بود، رابطه ای محکم برقرار می ساخت.

به نزدیک «خواجه» این طایفه گناهکار معترف به گناه بر خیل مدعیان که به انکار گناه مصر بودند و چون به خلوت می شدند، آن کار دیگر می کردند به مراتب رجحان داشتند و او با مقایسه فعل این دو می توانست به موضوعات جالب ضد سالوس دست یابد و بی ریایی رندان را که خود مزیتی به شمار می رفت، چون خار در چشم ریاکاران فرو برده غزل های خود را بدان ها بیاراید. این جماعت جسور و بی باک، فضول نیز بودند و درگشت و گذارهای خود سر به هر سوراخ می کردند و از هر کاری سر در می آورند. از اوضاع شهر اطلاع و از اعمال پنهانی شیخ و واعظ و از کارهای پوشیده و پنهان بزرگان خبر داشتند:

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!

میکده ها در گرو کیسۀ تهی آنان بود و خرابات خانه دومشان و دیر مغان پناهگاه طبع شاهد بازشان، با مهرویان شهر سر و سّری داشتند و از کالای حسنشان باج می گرفتند و از بدکاران خراج می ستاندند.

بنابراین غم بیش و کم و اندازه شکم نداشتند و تقدیر روزی رسان ایشان بود. نوجوانان و جوانان از شیرین کاشتن های این قوم که کمترین شان شبروی و شبگردی و کمنداندازی و عیاری و عشق بازی بود، لذت می بردند و این سایه های روان را که همه در حرکت بودند، قهرمان می پنداشتند و آرزو می کردند که روزی مانند آنها رند شوند و نظیر ایشان از در و دیوار مردم بالا بروند...» (حافظ رند پارسا،ص۱۹).

این رندان «به نام و ننگ اعتنایی نداشتند و در نیل به مقصود از هیچ چیز ملاحظه نمی کردند. کارشان لوطی بازی بود و شرارت. نه ملاحظۀ شرع آنها را محدود می کرد، نه پند و ملامت عامه، شاید گه گاه آثاری از جوانمردی و کارسازی نشان می دادند، اما غالباً از هیچ کاری روگردان نبودند. نه از غارت و شبگردی نه از تهدید و آدم کشی...» (از کوچه رندان، ص۳).

یعنی رند مفهوم جامع و شاملی بود که همه افراد بی اعتنا به آیین های اجتماعی و ارزش های انسانی و حتی مزدوران خودفروخته ای را که به قیمت یک شکم نان دست به مزدوری و کشتن انسان های پاک و آزاده می یازیدند نیز در بر می گرفت.

جلوه های منفور و ناخوشایند آیین رندی، واژۀ رند را در نظر اصناف و گروه های مختلف اجتماعی در اعصار مختلف تاریخی، آکنده از زشتی و نفرت ساخته بود و در زبان و فرهنگ محاوره عوام و خواص این کلمه در حد یک «ناسزا» و «فحش» تلقی می شد.

سعدی «رند» را معادل هرزه گردی، بی نمازی، هواپرستی، غفلت و حرام خواری و یاوه گویی می داند:

«طریق درویشان ذکرست و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل. هرکه بدین صفت ها که گفتم موصوف است به حقیقت درویش است وگر در قباست، اما هرزه گردی بی نمازِ هواپرستِ هوسباز که روزها به شب آرد، در بند شهوت و شب ها روز کند در خواب غفلت و بخورد هرچه در میان آید و بگوید هرچه بر زبان آید، رند است وگر در عباست».(کلیات سعدی ص ۹۷).

پرواز اهور در این باره معتقد است که:

«رندی که حافظ به کار می برد مشابهتی با معنی امروزین آن که زیرک و حیله گر باشد، ندارد، رند حافظ نه ظاهربین است و نه متظاهر. نگاهش به زندگی نیز با نگاه عامۀ مردم متفاوت است... طریق رندی حافظ صفای دل و خوش بودن و طرب کردن و عاشقی است، طریق ریا و نفاق نیست».(کلک خیال انگیز، ص ۳۹۷).

علی دستغیب رندی حافظ را بدین گونه توصیف می کند:

«رندی حافظ هم به معنای آزادی و وارستگی است، هم به معنای عیاری، قلندری، خوش باشی گری و عاشقی. افزوده بر این، رندی قطب واقعی زندگانی و اشعار حافظ است و عرفان، قطب حقیقی زندگانی و اشعار او. شاعر ما به مدد عرفان از حوزۀ محسوس در می گذرد و به نامحسوس می رسد و در رندی به واقعیت های زندگی این جهانی بر می گردد؛ زیبایی های زمینی و شادی های آن را می بیند و تجربه می کند و از کمند فرقه ها و باورهای صوفیانه و زاهدانه بیرون می جهد». ( از حافظ به گوته، ص ۱۳۹).

داریوش آشوری در این باره می آورد:

«حافظ با رندی راه رهایش دنیوی و با عشق راز گشایش و رستگاری اخروی را به ما می آموزد...

رند با نظر کردن در نفس خود و دیگران، نقش تمناها و خواهش های بشری را می بیند که از نفس زندگی بر می آید. او می داند که زیستن یعنی خواستن و می داند که همین خواستن و هوسمندی است که چون از صافی خرد و دانایی بگذرد و خودپرستی و سرکشی و درنده خویی طبیعی را در خود مهار کند، روشن و شفاف می شود و به سرچشمۀ زایای عشق بدل می شود و هوس های زودگذرش به شوقی پایدار جای می سپارد که خود را در آفرینندگی و هنرمندی نمایان می کند... رندی یعنی صاف و شفاف و یک رو و راستگو کردن نفس، نه کشتن آن. نفسی که به شفافیت رسیده و با خود روی و ریا ندارد و خود را بر خود و دیگران در پس نقاب های خودفریب و دیگر فریب پنهان می کند، یعنی نفسی که خواهشمندی و هوسمندی در او پالایش یافته و به جایگاه مشاهدۀ زیبایی در عالم رسیده و با زیبایی یگانه شده است. کمال روان در انسان رسیدن به مقام مشاهدۀ زیبایی است در عالم...» (عرفان و رندی در شعر حافظ، ص۲۹۶).

«... و هرچند که حافظ نیز رندی را به گونۀ برترین آیین روزگار خود تبلیغ می کرد و آن را راه گنجی می خواند که بر همه کس آشکار نبود، اما در کار او دست کم سه تفاوت عمده با آن چه که مفسران اندیشۀ وی از رندی ارایه کرده اند، وجود دارد:

نخست این که او حوزۀ اندیشه های رندانه را در وضعیت طبیعی خود نگه می دارد. دیگر این که آن را به هیچ رو با مرزهای عرفان در نمی آمیزد ـ هرچند که در تعبیر این مفسران، عرفان در مفهومی متفاوت از مفهوم سنتی آن آمده است ـ و سوم این که همۀ نکته ها و نقص های کار رندی را نیز که ریا و دو رنگی از جملۀ آن است و دیگران آن را می پوشانند، او به تأکید و تکرار و در اندیشه و عمل، برجسته و بازگویی می کند! و برخلاف برخی از مفسران محافظه کار خود، در اقرار به این شیوه از رفتار خویش، هیچ گونه پرهیز و ابایی پیش نمی آورد و حتی آن را شیوه ای مطلوب و ایده آل می خواند که از جملۀ مبانی و اصول پایۀ رندی و «آیین مغان» است.

پس اگر حافظ به جای یک رنگی و «یک رو و راستگو» بودن، ریا می ورزد و صنعت گری می کند و نعل وارونه می زند و بر طبق اصول اندیشۀ رندی، در پای هیچ اعتقادی نمی ایستد و پیمان هیچ آیینی را نگه نمی دارد و اندیشه و آیین او نیز، نه یک آیین و اندیشۀ سر راست و روشن، بلکه ترکیبی از بافته های رنگارنگ و مونتاژی از پاره های ناهم سنخ پدید می آورد ـ به گونه ای که «هم عارف ربانی و عابد سالک نقش خود را در آیینۀ آن می بینند، و هم هواداران ناسیونالیسم دو آتشه و ایران پرستان ضد عرب؛ هم هواداران مبارزۀ طبقاتی و برداشت ماتریالیستی از تاریخ؛ هم رمانتیک های سوزناک و هم رندان عیار عشرت پرست» ...» (عرفان و رندی در شعر حافظ، ص۱۱).

"هم مبلغان هایدگر او را از آن خود می دانندو هم پیروان اندیشۀپوپر و اگزیستانسیالیسم و خلاصه همۀ هفتاد و دو ملت! حال، چگونه باید با او روبه رو شد؟ «آیا این از رندی حافظ است که می تواند این همه در نقش بزند و جهانی را به بازی بگیرد؟» یا از خامی ماست که او را منطبق با افکار و آرمان های خود می کنیم؟ و آیا نباید این ویژگی های زندگی و سلوک رندانه مانند فلش ها و شاخص هایی روشنگر راهنما، ما را به دنیای حقیقی او، که به جز دنیای پندارها و آرمان های ماست، راه بنماید؟ و از این طریق به تفسیر اندیشه و شعر او که اندیشه و شعری رندانه است، دست یابیم؟

ترسیم چهرۀ حقیقی حافظ که در گزیر از هر کیش و آیینی به رندی روی در می آورد، آن گاه ممکن و مقدور خواهد شد که او را، تنها در همین دنیای ایده آل او جای دهیم و از آمیختن مرزهای آن با آیین های دیگر و از جمله عرفان ـ در هر معنی و مفهومی که از آن اراده می کنیم ـ خودداری ورزیم. نه تنها در شعر حافظ هیچ قرینه ای نمی یابیم که او در آن از عرفان سخن به قبول گفته باشد، بلکه ترسیم خطوط عمدۀ آیین رندی و ویژگی های اعتقادات حافظ و آن گاه سنجش آنها با اصول و مبانی عرفان نیز، تفاوت و ناهمانندی این دو را به دقت نشان می دهد". (حافظ و الهیات رندی،ص ۵۳).

داریوش آشوری در هستی شناسی حافظ درباره رند و رندی آورده است:

" «رند» و «رندی» نام و مفهومی است که در دیوانِ حافظ بیش از هر شاعرِ عارفِ دیگری به کار رفته و در بابِ معنایِ آن در روزگارِ ما بحث هایِ بسیار شده است، اما این بحث ها همگی بنا را بر این نهاده اند که حافظ شخصِ خود را همواره «رند» می خواند و به صفتِ «رندی» نسبت می دهد و یا رندان طایفه ای از مردمانِ روزگار بوده اند و بس، با خوی و رفتارِ ویژه ای.

پس از سنایی اصطلاحاتِ «رند» و «رندی» را در شعرهایِ عطار و سعدی و دیگران ـ از جمله در شرحِ گلشنِ رازِ شبستری ـ می توان دید ، اما حافظ است که بیش از همه «رند» و «رندی» را در میان آورده و تبدیل به مفهومی اساسی کرده است. در ارتباط با تمامیِ دستگاه نظری ای که با آن سرو کار دارد. در واقع، با وارد شدن در مفهوم رندی به قلمرو نظریۀ اخلاقی و رفتاری حافظ می رسیم و سفارش های او در این باب که بر اساس چنان وضعی که وضع بنیادی عالم هستی و جایگاه و نقش انسان در آن است، چه گونه می باید زیست. حافظ زندگی رندانه را سفارش می کند.

بنابراین، پی گیری مفهوم رندی هم چون مفهوم بنیادی حافظ در قلمرو اخلاق و رفتار برای فهم جهان اندیشۀ او اهمیت اساسی دارد. پس باید دید در دستگاه اندیشگی او مفهوم رندی درکجا قرار می گیرد و با دیگر پاره های آن چه رابطۀ منطقی دارد.

مفهوم رندی و شخص رند را هم باید، هم چون تمامی مفهوم ها و نمادها، در شعر حافظ در پرتو ساختار جهان و جهان بینی او دریافت که در آن هرچیزی پیوسته اشاره به رویداد ازلی خود دارد.

در مورد رندی نیز سرنمون آن را در رویداد ازلی می یابیم:

مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

□□□

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

رندی، چنان که می دانیم، صفتی بوده است هم معنایِ قلّاشی و عیّاری، یعنی پایبند نبودن به ارزش ها و عرفِ رفتار اجتماعی، سرنسپردن به نهادهای رسمی، سرکشی نسبت به راه و رسم همگانی، شکستن حدود شرع و عرف، خراباتی بودن و خرابات نشینی، می خوارگی و بی بندوباری. بنابراین، رند در برابر همۀ کسانی قرار می گیرد که راه سلامت و بی خطری را می پیمایند و سرسپردۀ عرف و شرع و عاداتند و پا از گلیم خویش فراتر نمی گذارند و اهل عقل و حسابگری اند. این وجه ارزش شکن رند و رندی است که حافظ را بر آن می دارد که خود را از آن مقوله بداند و بکوشد تا «سرحلقۀ رندان جهان» باشد، اما رندی در اساس ویژگی موجودی است که سر سودایی ویژه در ازل پشت پا به سلامت و امن و خوشی زندگانی بهشتی زده و خود را آوارۀ جهان بلا و حادثه کرده است. پس رندی در اصل صفت ذاتی آدم / حافظ است.

رندی در اساس به وضعیتی که آدم / حافظ در ازل «اختیار» کرده است و در حقیقت به تقدیر ازلی او بر می گردد، در برابر زاهدی زاهدان ازلی و اگر شمس الدین محمد حافظ رند در شیراز در برابر زاهدان ریایی قرار می گیرد، در اصل بر اثر آن رویارویی ازلی است.

حافظ مفهوم رندی را بسیار ظریف و با رنگ مایه های گوناگون پرداخته است و به آن بعدهای ارزشی و شخصیتی بسیار داده است و هر بار از وجهی به آن می نگرد. باری، رندی و عاشقی و بلاکشی، رندی و مستی و شراب خواری، رندی و نظربازی، رندی و عافیت سوزی و ترک سلامت، رندی و نظربازی، رندی و عافیت سوزی و ترک سلامت، رندی و گناهکار و بدنامی و نامه سیاهی، رندی و عالم سوزی، رندی و لاابالی گری، رندی و خراباتی گری، رندی و بی ریایی و پاکبازی و بی نیازی، رندی و سرگشتگی و بی سامانی، رندی و دوری از صلاح و تقوی، رندی وطرب کردن و خوش باشی و عیّاری با همند، اما با این همه بدنامی ها و سیاه نامگی ها، رندی مقامی چنان بلند است که می گوید:

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی

که سرفرازی عالم در این کله دانست

□□□

فرصت شمر طریقۀ رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

در واقع، در درام هبوط است که مَلَک و نمونۀ زمینی او زاهد والاترین جایگاه را از نظر نزدیکی به آفریدگار دارند، زیرا هر دو از آلودگی های شهوت و گناه به دورند، یکی از آن جهت که ذات او چنین است و دیگری از آن جهت که می کوشد با زهد و ریاضت خود را از آلودگی های جسم و شهوت هرچه دورتر کند و به روح مجرد تبدیل شود و به عالم فرشتگی باز گردد. در درام هبوط آدم نخست در جوار آفریدگار است و سپس بر اثر وسوسۀ شیطان به گناه آلوده می شود و به «اسفل السافلین» به زندان عالم ماده، رانده می شود و از آن جا باید بکوشد تا دوباره به ساحت عالم قدس، به بهشت، بازگردد یا آن که جاودانه در دوزخ بماند.

اما در تأویل عرفانی این درام، یعنی هنگامی که درام هبوط به درام عاشقانه بدل می شود، دوگانگیِ عالم بالا و پایین و روح و ماده تا حدود زیادی، تا سرحدِ یک وحدت وجود کامل، از میان برمی خیزد و هنگامی که هبوط ضروری تجلی زیبایی وجود دانسته می شود، آدم، دیگر نه در مقام گناهکار روسیاه ازلی، بلکه هم چون قهرمان پردل خطرگری پدیدار می شود که بار امانت وجود را بر دوش گرفته است و آوارگی از بهشت را در راه عشق محبوب ازلی به جان خریده، دیگر ملک / زاهد نیست که نزدیک ترین موجود به آفریدگار است، بلکه، در حقیقت، آدم / رند است که «در نهان» والاترین جایگاه را دارد و حافظ به همین دلیل مقام او را این همه بالا می برد و در برابر این همه با نیش و طعنه و طنز زاهد / صوفی / ملک را می آزارد:

مطلب طاعت و پیمان درست از من مست

که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

آدم رند همواره در طلب است و اهل همت تا دوباره روزی به «وصال جانان» برسد. آدم رند با تجربۀ ویژۀ خود با آفریدگار که تجربۀ جمالی است، در مقام عشق محبوب ازلی، نسبت و رابطه ای با او پیدا می کند که ملک زاهد از آن محروم است. در واقع، ملک در برابر آدم و آدم در برابر ملک، در تأویل عرفانی، نمودگاه دو تجلی آفریدگارند.

نخست در مقام پروردگار (رب) که با قهر خویش ادب می کند و می ترساند و سپس در مرتبۀ عالی تری در مقام زیبایی مطلقی که «دوست دارد» نمایان شود و در نتیجه دوستدار خویش را طلب می کند که آدم است و انسان «ظلوم جهول»، بدین سان، خود را پیش می اندازد و داوطلب کشیدن بار گران عاشقی ابدی می شود. فرشتگان از این ماجرا چیزی نمی دانند، زیرا زهد ـ عقل ایشان در مرتبه ای فرودست تر از عشق ـ جنون انسان ـ رند است. انسان رند با پشت پا زدن به مصلحت خویش و از کف دادن زمام عقل و سپردن «زمام» خویش به «مستی» در برابر جلوه های جمال و دست زدن به «گناه» و گردن نهادن به بدنامی و آوارگی و سرگشتگی، در واقع به یک «حکم ازلی» گردن می نهد و بار حوالتی را می کشد که ضروری ظهور حق در صفات جمالی خویش است. به عبارت دیگر، حق برای نمودار کردن خویش در مرتبۀ ربوبیّت و جبّاریّت نخست به ملک زاهد نیاز دارد که گناه نمی تواند کرد و سپس برای نمودار کرن خویش در مرتبۀ عالی تر رحمان و لطیف و جمیل به انسان رند که گناه می تواند کرد، اما گناه آلوده ای است «غریق رحمت».

به عبارت دیگر، ظهور حق از «شب» پیش ـ ازلی به «روز ازل»، به روز آفرینش، گذار از غیب الغیوب به آفرینش عالم روحانی ناب، یعنی عالم ملکوت و ملایک و سپس فرود روح از عالم روحانی به عالم جسمانی، به عالم خاک، برای زندگانی بخشیدن به آن ضروری است و در این میانه از آمیزش روح با خاک، به خواست او موجودی پدید می آید جسمانی، اما بهره ور از جان او بهره ور از علم؛ علمی که در ازل به او بخشیده می شود:

بندۀ پیر مغانم که ز جهلم برهاند

و در نتیجه، جان خودآگاه و جهان آگاه و حق آگاه است و جایگاه او اگر به ظاهر عالم خاکی است، اما در باطن در «جا»یی است میانۀ عالم خاکی و عالم روحانی ناب. جایگاه او، از دیدگاه حافظ، «خاک سر کوی دوست» است.

منابع

۱. آشنایی با حافظ، سید محمدعلی جمال‌زاده، تهران، انتشارات سخن، ۱۳۷۹.

۲. از حافظ به گوته علی دستغیب، انتشارات بدیع، ۱۳۷۳ .

۳. از کوچه رندان، عبدالحسین زرین‌کوب، تهران، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۶۶.

۴. حافظ، بهاءالدین خرمشاهی، تهران، انتشارات طرح نو، ۱۳۷۳.

۵. حافظ، دکتر محمود هومن، ویراسته اسماعیل خویی، تهران، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۷.

۶. حافظ اندیشه ، دکتر مصطفی رحیمی .

۷. حافظ پژوهی، دکتر اصغر دادبه.

۸. حافظ رند پارسا ، کامرانی، یدالله، ،ص۱۹ ، تهران، نشر تاریخ ایران، ۱۳۶۳.

۹. حافظ شیرین سخن، دکتر محمد معین، به کوشش مهین دخت ، تهران، انتشارات معین، ۱۳۶۹.

۱۰. حافظ‌نامه، ۱ج.

۱۱. حافظ و الهیات رندی، دکتر محمود درگاهی، تهران، انتشارات قصیده‌سرا، ۱۳۸۲.

۱۲. درس حافظ، نقد و شرح غزل‌های حافظ، دکتر محمد استعلامی، تهران، انتشارات سخن، ۱۳۸۲.

۱۳. دیوان کامل حافظ، به کوشش محمدرضا برزگر خالقی، تهران، انتشارات طهوری، ۱۳۸۳ .

۱۴. «رندی حافظ» نصرالله پورجوادی، نشر دانش، سال هشتم، شمارۀ ششم، مهر و آبان ۱۳۶۷.

۱۵. شرح غزل‌های حافظ ، حسین علی هروی ، ج۱.

۱۶. شرح غزلیات حافظ ج ۲، ص ۱۰۲۶، تهران، انتشارات پویندگان دانشگاه، زمستان ۱۳۸۰.

۱۷. صدای سخن عشق، انتخاب و توضیح: دکتر حسن انوری، تهران، انتشارات سخن، ۱۳۷۸ .

۱۸. عرفان و رندی در شعر حافظ ، داریوش آشوری، انتشارات مرکز، ۱۳۷۹ .

۱۹. کاخ ابداع، اندیشه‌های گوناگون حافظ، علی دشتی، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، بهار ۱۳۵۷.

۲۰. کلک خیال انگیز، پرویز اهور، تهران ، زوار، ۱۳۶۳.

۲۱. کلیات سعدی، تهران ، امیر کبیر، ۱۳۶۳ .

۲۲. گمشده لب دریا، دکتر تقی پورنامداریان، تهران، انتشارات سخن، ۱۳۸۲.

۲۳. ماجرای پایان‌ناپذیر حافظ ، دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن .

۲۴. مفهوم رندی در شعر حافظ، فخرالدین مزارعی ، ترجمه کامبیز محمودزاده، تهران، انتشارات کویر، ۱۳۷۳.

۲۵. مکتب حافظ ،دکتر منوچهر مرتضوی.

۲۶. واژنامۀ غزل‌های حافظ، سید حسین خدیو جم .

۲۷. هستی‌شناسی حافظ، داریوش آشوری، تهران، نشر مرکز، ۱۳۷۷.

" 8 مهر به مناسبت بزرگداشت جلال الدین محمد بلخی "

 

 

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست

وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

 

                         " مولوی "

چکیده ای از زندگی نامه مولانا

        

 سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی و تأملات اشراقی بوده است.از اینرو در طی قرون و اعصار، نام آوران بیشماری در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است. یکی از این بزرگان نام آور حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است. او در ششم ربیع الاول سال 604هجری قمری در بلخ زاده شد. پدر او، مولانا محمدبن حسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلماء یاد کرده اند.بهاءولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود. وی در علم عرفان و سلوک سابقه ای دیریه داشت و از آن رو که میانه خوشی با قیل و قال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می دانست و نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی، پرچمداران کلام و جدال با او از سر ستیز در آمدند. از آن جمله فخرالدین رازی استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و بیش از دیگران شاه را بر ضد او برانگیخت. به درستی معلوم نیست که سلطان العلماء در چه سالی از بلخ کوچید. به هر حال جای درنگ نبود. جلال الدین محمد 13سال داشت که سلطان العلماء رخت سفر بر بست و بلخ و بلخیان را ترک گفت و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت نشسته به شهر خویش باز نگردد. پس شهر به شهر و دیار به دیار رفت و در طول سفر خود با فرید الدین عطار نیشابوری نیز ملاقات داشت. بالاخره علاءالدین کیقباد،  قاصدی فرستاد و او را به قونیه دعوت کرد.
سرانجام شمع وجود سلطان العلماء در حدود سال 628 هجری قمری خاموش شد و در دیار قونیه به خاک سپرده شد. درآن زمان مولانا جلال الدین گام به بیست و پنجمین سال حیات خود می نهاد. مریدان گرد او ازدحام کردند و از او خواستند که بر مسند پدر تکیه زند و بساط وعظ و ارشاد بگسترد.
سید برهان الدین محقق ترمذی مرید صدیق و پاکدل پدر مولانا بود و نخستین کسی بود که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد. وی ناگهان بار سفر بربست تا به دیدار مرشد خود سلطان العلماء در قونیه برسد. شهر به شهر راه پیمود تا اینکه به قونیه رسید و سراغ سلطان العلما را گرفت غافل از آنکه او یکسال پیش ازاین، خرقه تهی کرده و از دنیا رفته بود.
وقتی که سید نتوانست به دیدار سلطان العلماء نائل شود رو به مولانا کرد و گفت در باطن من علومی است که ا ز پدرت به من رسیده است. این معانی را از من بیاموز تا خلف صدق پدر شود.
مولانا نیز به دستور سید به ریاضت پرداخت و مدت نه سال با او همنشین بود و پس از آن برهان الدین رحلت کرد. 

 

طلوع شمس


مولانا در آستانۀ چهل سالگی، به تمام معنی، عارف و دانشمند دوران خود بود و مریدان و عامه مردم از وجود او بهره ها می بردند؛ تا اینکه قلندری گمنام و ژنده پوش به نام شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی روز شنبه 26 جمادی الآخر سنه 642 هجری قمری به قونیه آمد و با مولانا برخورد کرد و آفتاب دیدارش قلب و روح مولانا را بگداخت و شیدایش کرد. و این سجاده نشین با وقار و مفتی بزرگوار را سرگشته کوی و برزن کرد تا بدانجا که خود، حال خود را چنین وصف می کند: 


          زاهد بودم ترانه گویم کردی            سر حلقۀ بزم و باده جویم کردی
          سجاده نشین با وقاری بودم             بازیچۀ کودکان کویم کردی


چگونگی پیوستن شمس به مولانا


روزی مولوی از راه بازار به خانه باز می گشت ناگهان عابری نا شناس ا زمیان جمعیت پیش آمد گستاخ وار عنان فقیه و مدرس پر مهابت شهر را گرفت و در چشمهای او خیره شد و گستاخانه سؤالی بر وی طرح کرد: صراف عالم معنی، محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام ؟
مولانا که عالی ترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبۀ انبیا هم فروتر می دانست با لحنی آکنده از خشم جواب داد: محمد(ص) سر حلقۀ انبیاست بایزید بسطام را با او چه نسبت؟
اما درویش تاجر نما که به این سخن قانع نشده بود بانگ برداشت: پس چرا آن یک ( سبحانک ما عرفناک) گفت و این یک ( سبحانی ما اعظم شأ نی ) به زبان راند؟
مولانا لحظه ای تأمل کرد و گفت: با یزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود به یک جام، عقل و سکون خود را از دست نداد. مولانا این را گفت و به مرد ناشناس نگریست. در نگاه سریعی که بین آنها رد وبدل شد بیگانگی آنها تبدیل به آشنایی گشت. نگاه شمس به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمده ام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله می توانی رسید؟ آنگاه مولانا به او پاسخ داده بود: مرا ترک مکن درویش و این بار مزاحم را از شانه هایم بردار.
پیوستن شمس به مولانا در حدود سال 642 هجری قمری اتفاق افتاد و چنان او را واله وشیدا کرد که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف وسماع پرداخت و از آن زمان طبع ظریف او در شعر و شاعری شکوفا شد و به سرودن اشعار پر شور و حال عرفانی پرداخت. شمس به مولانا چه گفت و چه آموخت و چه فسانه و فسونی ساخت که سراپا دگرگونش کرد، معمایی است که « کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را». اما واضح و مبرهن است که شمس مردی عالم و جهاندیده بود. و برخی به خطا گمان کرده اند که او از حیث دانش و فن بی بهره بوده است. مقالات او بهترین گواه بر دانش و اطلاع وسیع او بر ادبیات، لغت، تفسیر قرآن و عرفان است.


غروب موقت شمس


رفته رفته آتش حسادت مریدان خام، زبانه کشید. آنها می دیدند که مولانا، مرید ژنده پوشی گمنام گشته و هیچ توجهی به آنان نمی کند. از این رو، فتنه جویی را آغاز کردند و در عیان و نهان به شمس ناسزا می گفتند و همگی به خون شمس تشنه بودند.
شمس از گفتار و رفتار گزندۀ مریدان خودبین و همچنین تعصّب کور و آتشین قونویان رنجیده شد و چاره ای جز کوچ ندید. از این رو در روز پنجشنبه 21 شوّال سال 643 قونیه را به مقصد دمشق ترک گفت.
شمس در حجاب غیبت فرو شد و مولانا نیز در آتش هجران او بی قرار و ناآرام گشت. مریدان که دیدند رفتن شمس نیز مولانا را متوجه آنان نساخت لابه کنان نزد او آمدند و پوزش ها خواستند. 
مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه گروهی به دمشق فرستاد تا شمس را به قونیه باز گردانند. سلطان ولد هم به فرمان پدر سفر را آغاز کرد و پس از تحمل سختی های راه، سرانجام، پیک مولانا به شمس دست یافت و با احترام پیغام جان سوز او را به شمس رساند و آن آفتاب جهانتاب عزم بازگشت به قونیه نمود. سلطان ولد به شکرانۀ این موهبت یک ماه پیاده در رکاب شمس راه پیمود تا آنکه به قونیه رسیدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد.


غروب دائم شمس


مدتی کار بدین رویه سپری شد تا اینکه دوباره آتش حسادت مریدان خام، شعله ور شد. توبه شکستند و آزار شمس را از سر گرفتند. شمس از رفتار و کردار نابخردانۀ این مریدان رنجیده خاطر شد تا بدانجا که به سلطان ولد شکایت کرد:

 
           خواهم این بار آنچنان رفتن         که نداند کسی کجایم من 
          همه گردند در طلب عاجز           ندهد کس نشان ز من هرگز 
          چون بمانم دراز، گویند این          که ورا دشمنی بکشت یقین


او چندین بار این سخنان را تکرار کرد و سرانجام بی خبر از قونیه رفت و ناپدید شد. بدینسان، تاریخ رحلت و چگونگی آن بر کسی معلوم نگشت.


شیدایی مولانا


مولانا در فراغ شمس نا آرام شد و یکباره دل از دست بداد و روز و شب به سماع و رقص پرداخت و حال زار و آشفتۀ او در شهر بر سر زبانها افتاد.

 

 این شیدایی او بدانجا رسید که دیگر قونیه را جای درنگ ندید و قونیه را به سوی شام ودمشق ترک کرد. مولانا در دمشق هر چه گشت شمس را نیافت و ناچار به قونیه بازگشت.
در این سیر روحانی و سفر معنوی هر چند که شمس را به صورت جسم نیافت ولی حقیقت شمس را در خود دید و دریافت که آنچه به دنبال اوست، در خود، حاضر ومتحقق است. این سیر روحانی د ر او کمال مطلوب پدید آورد. مولانا به قونیه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و پیر و جوان و خاص و عام همانند ذره ای در آفتاب پر انوار او می گشتند و چرخ می زدند. مولانا سماع را وسیله ای برای تمرین رهایی و گریز می دید. چیزی که به روح کمک می کرد تا در رهایی از آنچه او را مقید در عالم حس و ماده می دارد، پله پله تا بام عالم قدس عروج نماید.
چندین سال بر این منوال سپری شد و باز حال و هوای شمس در سرش افتاد و عازم دمشق شد ولی هرچه کوشید شمس را نیافت سر انجام چاره ای جز بازگشت به دیار خود ندید.


صلاح الدین زرکوب


مولانا بنا بر عقیدۀ عارفان و صوفیان بر این باور بود که جهان هرگز از مظهر حق خالی نگردد و حق درهمۀ مظاهر پیدا و ظاهر است و اینک باید دید که آن آفتاب جهانتاب از کدامین کرانه سر برون می آورد و از وجود چه کسی نمایان می شود؟
روزی مولانا از حوالی زرکوبان می گذشت از آواز ضرب ایشان حالی در وی ظاهر شد و به چرخ در آمد شیخ صلاح الدین به الهام از دکان بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاد و از وقت نماز پیشین تا نماز دیگر با مولانا در سماع بود.
بدین ترتیب بود که مولانا شیفتۀ صلاح الدین شد و شیخ صلاح الدین زرکوب توانست این لیاقت و شایستگی را در خود حاصل کند و جای خالی شمس را تا حدودی پر سازد. صلاح الدین مردی عامی و امّی از مردم قونیه بود و پیشۀ زرکوبی داشت و از علم و سواد بی بهره بود. مولانا زرکوب را خلیفۀ خود ساخت و حتی سلطان ولد را با آن همه مقام علمی سفارش اکید کرد که باید حلقۀ ارادت زرکوب را به گوش کند. هر چند سلطان ولد تسلیم سفارش پدر خود بود ولی در عین حال مقام خود را به ویژه در علوم و معارف برتر از زرکوب می دانست. اما سر انجام به فراست دریافت که معلومات و معارف ظاهری نمی تواند چاره ساز مشکلات روحی و معضلات معنوی باشد. او با این تأمل، خود بینی را کنار گذاشت و از سر صدق و صفا، مرید زرکوب شد. صلاح الدین زرکوب نیز همانند شمس تبریزی، مورد حسادت مریدان واقع می شد اما به هر حال مولانا مدت ده سال با وی مؤانست و مصاحبت داشت تا اینکه زرکوب بیمار شد و سرانجام نیز خرقه تهی کرد و در قونیه دفن شد.


حسام الدین چلبی


حسام الدین چلبی از اکابر عرفا و مرید صدیق مولانا بود. مولانا با او نیز ده سال مجالست داشت. پیش از آغاز نظم دفتر دوم مثنوی، مولانا پسر جوانش علاءالدین محمد را که سی و شش سال داشت از دست داد و از شدت تأثر، بر جنازۀ او حاضر نشد. درست است که بین علاءالدین با پدر در این ایّام اختلافاتی وجود داشت اما بدون شک این اختلافات مانع از تأثر شدید پدر در مرگ فرزند نشد. به این ترتیب مدت دو سال نظم مثنوی متوقف شد و در سال 662 هجری قمری مجدداً آغاز شد.
حسام الدین نزد مولانا مقامی والا و عزیز داشت. تا بدانجا که آورده اند: روزی مولانا با جمع اصحاب به عیادت چلبی می رفت در میان محله سگی برابر آمد، کسی خواست او را برنجاند فرمود که سگ کوی چلبی را نشاید زدن. همچنین آورده اند که از حضرت خداوندگار ( مولانا ) پرسش کردند که از این سه خلیفه و نایب کدامین اختیار است؟ فرمود: مولانا شمس الدین به مثابت آفتاب است و شیخ صلاح الدین درمرتبۀ ماه است و حسام الدین چلبی میانشان ستاره ایست روشن و رهنما.

 

آثار مولانا


آثار کتبی مولانا را به دو قسمت ( منظوم و منثور ) می توان تقسیم کرد. آثار منظوم:


1- مثنوی:

کتابی است تعلیمی و درسی در زمینۀ عرفان و اصول تصوف و اخلاق و معارف و مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب معروف شده. مثنوی از همان آغاز تألیف در مجالس رقص و سماع خوانده می شد و حتی در دوران حیات مولانا طبقه ای به نام مثنوی خوانان پدید آمدند که مثنوی را با صوتی دلکش می خواندند.
به مناسبت ذکر نی 18 بیت نخست مثنوی را نی نامه گفته اند. نی نامه حاوی تمام معانی و مقاصد مندرج در شش دفتر است به عبارتی همۀ شش دفتر مثنوی شرحی است بر این 18 بیت.


2- غزلیات:

این بخش از آثار مولانا به کلیات یا دیوان شمس معروف گشته است. زیرا مولانا در پایان و مقطع بیشتر آنها، به جای ذکر نام یا تخلص خود به نام شمس تبریزی تخلص کرده. به احصای نیکلسن مجموعۀ غزلیات مولانا حدود 2500 غزل است.
3- رباعیات: معانی و مضامین عرفانی و معنوی در این رباعیها دیده می شود که با روش فکر و عبارت بندی مولانا مناسبت تمام دارد. اما روی هم رفته رباعیات به پایۀ غزلیات و مثنوی نمی رسد و متضمّن 1659 رباعی است.


آثار منثور:


1- فیه ما فیه:

این کتاب مجموعۀ تقریرات مولانا است که در مجالس خود بیان کرده است و پسر او بهاءالدین یا یکی دیگر از مریدان یادداشت کرده. فیه ما فیه در موارد کثیر با مثنوی مشابهت دارد اما نسبت به مثنوی مفهوم تر و روشن تر است زیرا این اثر نثر است و کنایات شعری را ندارد.


2- مکاتیب:

این اثر به نثر و مشتمل بر، نامه ها و مکتوبات مولانا به معاصرین خود است.


3- مجالس سبعه:

 و آن عبارتست از مجموعۀ مواعظ و مجالس مولانا. یعنی سخنانی که به وجه اندرز و به طریق تذکیر بر سر منبر بیان فرموده است.

وفات مولانا


مدتها بود جسم نحیف و خستۀ مولانا در کمند بیماری گرفتار شده بود و سرانجام این آفتاب معنا درپی تبی سوزان در روز یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال 672 هجری قمری رحلت فرمود.
در آن روز پر سوز، سرما و یخبندان در قونیه بیداد می کرد و دانه های نرم و حریرین برف در فضا می رقصیدند و بر زمین می نشستند. سیل پر خروش مردم، پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی در این ماتم شرکت داشتند. افلاکی می گوید:« بسی مستکبران و منکران که آن روز، زنّار بریدند و ایمان آوردند » و چهل شبانه روز این عزا و سوگ بر پا بود.
آری چنین بود زندگی مولانا که برای وصول به عشق واقعی، برای نیل به از خود رهایی در مقام فنا و بالاخره برای سیر تا ملاقات خدا، که راه آن در فراسوی پله های حس و عقل و ادراک عادی انسانی است، از زیر رواقهای غرور انگیز مدرسه و از فراز منبری که در بالای آن آدمی آنچه را خود بدان تن در نمی دهد از دیگران مطالبه می کند، خیز برداشت و با حرکتی سریع و بی وقفه پله پله نردبان نورانی سلوک را یک نفس تا ملاقات خدا طی کرد. یک نفس اما در طول مدت یک عمر شصت و هشت ساله که برای عمر تاریخ یک نفس هم نبود.

 

فهرست منابع:

1- شرح زندگانی مولوی، به قلم استاد بدیع الزمان فروزانفر، انتشارات تیرگان.

2- پله پله تا ملاقات خدا، تألیف دکتر عبدالحسین زرّین کوب، انتشارات علمی.

3- شرح جامع مثنوی معنوی، تألیف کریم زمانی، دفتر اول، انتشارات اطلاعات.