هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد
مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد
تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید
هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد
عاشق از دلبر بیلطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل به نوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق تو را فایده ندهد که کسی
به مقامات عنایت به عنایی نرسد
هر که را هست مقام از حرم عشق برون
گر چه در کعبه نشیند به صفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا
خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد
خوان نهادهست و گشاده در و بی خون جگر
لقمهای از تو توانگر به گدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
میپسندی که بمیرد به دوایی نرسد؟!
سیف فرغانی
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم
صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغِ همسایه ...
صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دقالبابِ نوبتم
آهسته زیر لب ... چیزی، حرفی، سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت!
...
تا تو دوباره بازآیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!
"سیدعلی صالحی"
آن قدر در می زنم تا در به رویم باز کنی
رخصت دیدار رویت را به من اعطا کنی
بیش از این ما را گرفتار غم هجران مکن
ای لقا الله من رخسار خود پنهان مکن .... در تحیر مانده ام
باید کجا جوییم تو را
چون نسیم کوی خود ما
راتو سرگردان مکن
آن قدر درمی زنم ...
تا در برویم واکنی
رخصت دیدار رویت را به من اعطا کنی
مرغ عشقم بسته در دامم
هوایی نیستم
در قفس افتاده و فکر
رهایی نیستم
ای بهشت آرزو ، گرخوار
ناچیزم ولی
دل به عشقت داده ام
فکر جدایی نیستم
گل با صفاست اما بی تو صفا ندارد
گر بر رخت نخندد در باغ جا ندارد
پیش تو ماه و باید رخ بر زمین بساید
بی پرده گر بر آید شرم وحیا ندارد
ای وصل تو شکیبم، ای چشم تو طبیبم
باز آ که درد هجران بی تو دوا ندارد
فریاد بی صدایم در سینه حبس گشته
از بس که ناله کردم آهم صدا ندارد
گفتم که در کنارت، جان را کنم نثارت
تیغ از تو گردن از من، چون و چرا ندارد
هرکس تو را ندارد جز بی کسی چه دارد
جز بی کسی چه دارد هرکس تو را ندارد
از میان اشک ها خندیده می آید کسی
خواب بیداری ما را دیده می آید کسی
با ترنم با ترانه با سروش سبز آب
از گلوی بیشه خشکیده می آید کسی
مثل عطر تازه تک جنگل باران زده
در سلام بادها پیچیده می آید کسی
کهکشانی از پرستو در پناهش پرفشان
آسمان در آسمان کوچیده می آید کسی
خواب دیدم , خواب دیده در خیالی دیده اند
از شب ما روز را پرسیده می آید کسی