اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

" بزرگداشت مقام شیخ بهایی "

 

عکس گل شقایق

 

 

تاکی به تمنای وصال تو یگانه اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه؟
خواهد به سر آید شب هجران تو یانه ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه  
رفتم به در صومعه عابد و زاهد دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه  
روزی که برفتند حریفان پی هر کار زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمّار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه  
هر در که زنم، صاحب آن خانه تویی تو هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه  
بلبل، به چمن زآن گل رخسار نشان دید پروانه، در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف، صفت روی تو در پیر و جوان دید یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم، من که روم خانه به خانه  
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچه بشکفته این باغ که بوید؟ هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه  
بیچاره بهایی که دلش زار غم توست هر چند که عاصی است، ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

 

        " شیخ بهایی "

" به مناسبت بزرگداشت مقام سعدی "

عکس گل شقایق

تن آدمی شریف است به جان آدمیت


نه همین لباس زیباست نشان آدمیت


اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی


چه میان نقش دیوار و میان آدمیت


خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت


حیوان خبر ندارد
ز جهان آدمیت


به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد


که همین سخن بگوید به زبان آدمیت


مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی


که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت


اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد


همه عمر زنده باشی به روان آدمیت


رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند


بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت


طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت


به در آی تا ببینی طیران آدمیت


نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم


هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

به مناسبت روز سعدی

        

             

                    

کام‌تان را با این چند حکایت سعدی شیرین کنید 

                   

امروز ، روز سعدی است و چه تحفه ای می شود به مبارکی چنین روزی برای تان بیاوریم که شیرین تر از حکایت‌های خودش باشد. پس این 10 حکایت که از گلستان سعدی انتخاب کرده‌ایم تقدیم می کنیم به شما تا کام تان را با زیبایی نثر و محتوای یکی از آثار سعدی شیرین کنید.

 

کاروانی در یونان بزدند و نعمت بی قیاس(1) ببردند . بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند اما فایده نکرد .

چو پیروز شود دزد تیره روان - چه غم دارد از گریه کاروان ؟

لقمان حکیم اندر آن کاروان بود، یکی از کاروانیان او را گفت که مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ای گویی تا از مال ما دست بردارند که دریغ باشد چنین نعمتی که ضایع شود،گفت : دریغ ضایع کردن حکمت است که با اینان گفتن .

آهنی را که موریانه بخورد - نتوان برد از او به صیقل ، زنگ

با سیه دل چه سود گفتن و وعظ - نرود میخ آهنین بر سنگ

همانا که جُرم از طرف ماست

به روزگار سلامت،شکستگان دریاب - که جبر خاطر مسکین(2) ، بلا بگرداند

چو سائل به زاری طلب کند از تو چیزی - بده و گرنه ستمگر به زور بستاند

1. نعمت بی قیاس : ثروت بسیار

2. جبر خاطر مسکین : یاری مسکین

*****

هندوی نفط اندازی(1) همی آموخت حکیمی گفت ترا که خانه نیین است بازی نه این است.

1. نفط اندازی : نفت اندازی ، آتش بازی از راه بدر دهان نگه داشتن ماده آتش زا و ناگهان دمیدن با آن در آتش.

*****

دو شاهزاده در مصر بودند ، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت . عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد . پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت : من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکِنت بماندی . گفت : ای برادر ، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون . که در حدیث نبوی (ص) آمده : العلماء ورثـة الانبیاء

من آن مورم که در پایَم بمالند / نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شکر این نعمت گزارم / که زور مردم آزاری ندارم ؟

*****

جوانمردی را در جنگ تاتار(1) زخمی هولناک رسید . کسی گفت که فلان بازرگان نوشدارو دارد ، اگر بخواهی شاید دریغ نکند که معروف است او بخیلی بی مروّت است .

گر بجای نانش اندر سفره بودی آفتاب/ تا قیامت روز روشن کس ندیدی در جهان

جوانمرد گفت : اگر بخواهم یا می دهد و یا نمی دهد و اگر بدهد منّت تا ثریّا خواهد گذاشت . باری ، خواستن از او زهر کشنده است .

هرچه از دونان(2) به منّت خواستی / بر تن افزودی و از جان کاستی

و حکیمان گفته اند : آب حیات گر بفروشند به آبروی ، دانا نخرد که مُردن به علّت(3) ، به از زندگانی به ذلّت

اگر حنظل(4) خوری از دست خوش روی/ به از شیرینی از دست ترش روی

.1تاتار : طایفه ای بزرگ در ترکستان

.2دونان : پَستان و فرمایگان

.3علّت : بیماری

.4حنظل : شیره درختی است که بی نهایت تلخ و بد بو است

*****

منجّمی به خانه درآمد ، یکی مرد غریبه را دید که با زن او نشسته است . فریاد و فغان کرد و دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب به پا خاست . حکیمی که در حال گذر بود گفت :

تو بر اوج فلک چه دانی چیست/ که ندانی که در سرایت کیست ؟

*****

مردکی را چشم درد خاست . پیش بیطار(1) رفت که دوا کن . بیطار از آنچه که در چشم خَرها میکرد در چشم او ریخت و کور شد . مردک شکایت به قاضی برد و گفت : این بیطار من را خر فرض کرد و از آنچه که در چشم خرها میریخت در چشم من فرو ریخت و کور شدم ، قاضی گفت : بر بیطار هیچ تاوان نیست اگر تو خر نبودی با حضور طبیبان حاذق پیش بیطار نمیرفتی .

ندهد هوشمندِ روشن رای --- به فرومایه ، کارهای خطیر

بوریاباف(2)اگر چه بافنده است --- نبرندش به کارگاه حریر

1. بیطار : دامپزشک ، پزشک حیوانات

2.بوریاباف : حصیر باف

*****

زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی/ کین ره که تو میروی به ترکستان است

گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید، گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید

تا چه خواهی خریدن ای معذور/ روز درماندگی به سیم دغل

*****

اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی کرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسه ای یافتم پر مروارید هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریانست باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مرواریدست.

در بیابان خشک و ریگ روان/تشنه را در دهان ، چه در چه صدف

مرد بی توشه کاوفتاد از پای/بر کمربند او چه زر چه خزف (1)

1.خزف : هر چیز گلی که در آتش پخته شده باشد. ظرف سفالین

 .

*****

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم

مرغ بریان به چشم مردم سیر/کمتر از برگ تره بر خوان است

وان که را دستگاه و قوت نیست/شلغم پخته مرغ بریان است

*****

ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند. حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. حکما گفته اند توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت.

روده تنگ به یک نان تهی پرگردد/نعمت روی زمین پر نکند دیده تنگ

که شهوت آتشست از وی بپرهیز/بخود بر آتش دوزخ مکن تیز