اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

"میلاد امام رضا ( ع) مبارک "

 

 

 باید غبار صحن تو را طوطیا کنند

 « آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»

 

 هو هوی باد نیست که پیچیده در رواق

 خیل ملائکند رضا یا رضا کنند

 

 بازار عاشقان تو از بس شلوغ شد

 ما شاعرت شدیم که مارا سوا کنند

 

 «هر گز نمیرد آنکه دلش» جلد مشهد است

 حتی اگر که بال و پرش را جدا کنند

 

 هر کس به مشهد آمد و حاجت گرفت و رفت

 او را به درد کرببلا مبتلا کنند

 

 دردی عظیم و سخت که آن درد را فقط

 با یک نگاه گوشه ی چشمت دوا کنند

 

 از آن حریم قدسی ات آقای مهربان

 «آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند»

 

سید حسن رستگار

" صدای پای زندگی از دید سهراب سپهری " :

اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهتر از آب روان.

و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم،
پی "قد قامت" موج.

کعبه ام بر لب آب ،
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر.

"حجر الاسود" من روشنی باغچه است.

اهل کاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است.

اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک "سیلک".


پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟

پدرم نقاشی می کرد.
تار هم می ساخت، تار هم می زد.
خط خوبی هم داشت.

باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می خوردم.
توت بی دانش می چیدم.
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.
فکر ،بازی می کرد.
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.

طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.

من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.


چیزهایی دیدم در روی زمین:
کودکی دیم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.

بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.
در چراگاه " نصیحت" گاوی دیدم سیر.

شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: "شما"

من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بهار،
موزه ای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال.

قاطری دیدم بارش "انشا"
اشتری دیدم بارش سبد خالی " پند و امثال".
عارفی دیدم بارش " تننا ها یا هو".

من قطاری دیدم ، روشنایی می برد.
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک ،
خال های پر پروانه،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین می آید.
و بلوغ خورشید.

پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات،
پله هایی که به بام اشراق،
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.

مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست.

شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گل هایش را می کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته زردآلو را ، روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد.
و بزی از "خزر" نقشه جغرافی ، آب می خورد.

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.

عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
بوی تنهایی در کوچه فصل.

دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.

سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.

جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
جنگ تنهایی با یک آواز:
جنگ زیبایی گلابی ها با خالی یک زنبیل.
جنگ خونین انار و دندان.
جنگ "نازی" ها با ساقه ناز.
جنگ طوطی و فصاحت با هم.
جنگ پیشانی با سردی مهر.

حمله کاشی مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات".
حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر " لوله کشی".
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.
حمله واژه به فک شاعر.

فتح یک قرن به دست یک شعر.
فتح یک باغ به دست یک سار.
فتح یک کوچه به دست دو سلام.
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سواری چوبی.
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.

قتل یک قصه سر کوچه خواب .
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل یک مهتاب به فرمان نئون.
قتل یک بید به دست "دولت".
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.

همه روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه یونان می رفت.
جغد در "باغ معلق " می خواند.
باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.
روی دریاچه آرام "نگین" ، قایقی گل می برد.
در بنارس سر هر کرچه چراغی ابدی روشن بود.

مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشت ها را، کوه ها را دیدم.
آب را دیدم ، خاک را دیدم.
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.


اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.

من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

روح من در جهت تازه اشیا جاری است .
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار است:
قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدن بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.
رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.

مثل بال حشره وزن سحر را می دانم.
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.

تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.

من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه خواهش

زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی "ماه"، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است.


زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان" ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسه" ساده و یکسان نفسهاست.

هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟

من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون"است.

رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.

روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.

و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.

صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.

و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نمی آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون می ریزد.

لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.

ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقف ملکوت.
دیده ام، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)

در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم.

پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.

ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.

کار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در "افسون" گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای "هستی".
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.

کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.

" سهراب سپهری "

کاشان، قریه چنار، تابستان 1343


تقدیم به شهدای غواص به بهانه تشیع پیکر شهدای غواص دربندرعباس

پوستر شهدای غواص

  

جنگمان جنگ نابرابر بود

جنگ با ظالمان سراسر بود

همه دنیای کفر در یک سو

این طرف شور لشگری حق گو

دشت میهن پر از شقایق بود

جنگ ما گنجی از حقایق بود

باز تابوت لاله ها بر دوش

برده غفلت زدیدگان به خروش

زین شهیدانی که دستشان بسته

دل مردم زغصه بشکسته

این شهیدان ظهور اخلاصند

این جوانان شهید و غواصند

پیش از این با شنیدن غواص

بر سرم بسته نقش و فکری خاص

که یقیناً زعمق دریاها

گوهر آرند و لولوء لالاء

کار غواصی است بین صدف

بهر لولوء نهاده جان بر کف

لیک این شاهدان صدف گشته

دردرون گوهر شرف گشته

نام اینان به سان مروارید

کرده تیره به دیده کاخ سفید

دٌر و گوهر وجود اینان بود

جلوه های شکوه ایمان بود

بار دیگر بسی جلی شده اند

یاور مخلص ولی شده اند

 اینکه اینک زغربت آمده اند

بهر اتمام حجت آمده اند

حرفشان حرف استقامت بود

کار جمعی فقط خجالت بود

حامد اینک به دیده گریان

می سراید به سوگ غواصان

میرسد از پیامشان هیهات

به شهیدان عزت وطن صلوات

 

 

حامد لطفی

کجایند مردان بی ادعا

 تصاویری از دفاع رزمندگان اسلام در 8 سال جنگ تحمیلی


" 18 مرداد : مراسم استقبال از شهدا در شهر بندرعباس "

" به یاد شهدای گمنام "

   شب است و سکوت است و ماه است و من        فغان و غم و اشک و آه است و من


  شب و خلوت و بغض نشکفته ام                           شب و مثنوی های ناگفته ام


  شب و ناله های نهان در گلو                               شب و ماندن استخوان در گلو


  من امشب خبر می کنم درد را                               که آتش زند این دل سرد را


  بگو بشکفد بغض پنهان من                                 که گل سر زند از گریبان من


  مرا کشت خاموشی ناله ها                                        دریغ از فراموشی لاله ها


  کجا رفت تأثیر سوز دعا                                             کجایند مردان بی ادعا

  کجایند شورآفرینان عشق!؟                                     علمدار مردان میدان عشق

 کجاین مستان جام الست                                     دلیران عاشق، شهیدان مست


  همانان که از وادی دیگرند                                    همانان که گمنام و نام آورند


  هلا! پیر هشیار دردآشنا                                          بریز از می صبر در جام ما


  غرورم نمی خواست اینسان مرا                                پریشان و سردرگریبان مرا


  غرورم نمی دید این روز را                                    چنان ناله های جگر سوز را


  غرورم برای خدا بود و عشق                              پل محکمی بین ما بود و عشق


  نه! این دل سزاوار ماندن نبود                                   سزاوار ماندن، دل من نبود


  من از انتهای جنون آمدم                                        من از زیر باران خون آمدم


  از آنجا که پرواز، یعنی خدا                                        سرانجام و آغاز، یعنی خدا


  هلا! دین فروشان دنیا پرست                             سکوت شما پشت ما را شکست


  چرا ره نبستید بر دشنه ها؟                                      ندادید آبی به لب تشنه ها؟


  نرفتید گامی به فرمان عشق                                   نبردید راهی به میدان عشق


  اگر داغ دین بر جبین می زنید                            چرا دشنه بر پشت دین می زنید


  زبونید و زخم زبان می زنید                               خموشید و آتش به جان می زنید


  کنون صبر باید بر این داغ ها                               که پرگل شود کوچه ها، باغ ها

 

علیرضا قزوه

سعدی عشق را وسیله معرفی توحید قرار داد/ تصرف شاعرانه در واقعیت

    

   
قربان ولیئی با اشاره به سابقه سلوک معنوی و زیست خانقاهی سعدی گفت: 
 سعدی توانسته عشق را وسیله ملموسی برای معرفی توحید قرار دهد. 
   

به گزارش خبرنگار مهر سومین کارگاه آموزشی شعر جوان در اردوی تابستانه شاعران جوان انقلاب که از سوی موسسه شهرستان ادب در مشهد مقدس در حال برگزاری است با سخنرانی قربان ولیئی درباره سعدی و قالب شعری او برگزار شد.

وی در ابتدای سخنان خود با اشاره به جامعیت سعدی گفت: سعدی و کلامش تنها به خاطر بلاغت و اندیشه و زبان نیست که تبدیل به یک شاهکار ادبی شده است بلکه جامع بودن اوست که توانسته او را با بسیاری از ازدیگران متفاوت کند. ما معمولا عادت داریم که تنها یک بعد از اثری هنری را بزرگ کنیم اما بزرگانی مانند سعدی جامعیتی دارند که در سه بخش بلاغت، زبان و اندیشه می توان به دنبال ریشه هایش بود.

ولیئی ادامه داد: سعدی در قرنی ظهور می‌کند که قرن فاجعه حمله مغول به ایران است. او با جامعه‌ای جنگ زده و خشونت دیده مواجه است اما  شعرش را آئینه صرف تحولات اجتماع پیرامونش قرار نمی‌دهد. او واقعیات اطراف خودش را تصرف می‌کند و از آنها برای رسیدن به واقعیت شعری خود استفاده می‌کند. به همین خاطر است که در چنین قرنی شعر عاشقانه می‌سراید. او به لحاظ اندیشه متوجه جهانی شده و آن را کشف کرده که نیاز بشر است.

این شاعر افزود: سعدی خلاقیت خود را مصروف آمیزش عشق و اخلاق در شعرش کرده است. او در اوج تغزل به ما پند می‌دهد و این کار به باور من چیزی جز اوج تامل شاعرانه او نیست. او شاعری است که در اوج توانایی بیانی خود مقهور توانایی خود نمی‌شود. این درسی است برای شاعران جوان امروز ما که به توانایی خود مغرور نشوند و سعی کنند راه های استفاده از آن را بیابند.

سراینده مجموعه شعر «ترنم داوودی سکوت» تصریح کرد: سعدی در جامعه‌ای دینی زندگی می‌کند که ایده محوری آن توحید است. او خود نیز سابقه سلوک معنوی و خانقاهی دارد. او در چنین جامعه‌ای توانسته عشق را وسیله ملموسی برای معرفی توحید قرار دهد. سبک و زبان شعری او ساده گویی است؛ ساده گویی او در حد اعجاز است به عبارت دیگر او  بیشترین و زیباترین صورت های زبانی را به شکلی زیبا ساده ارائه می‌کند که کلامش را به حد اعجاز می‌رساند. کلام او چه در واژگان و چه در نحو بسیار قابل فهم است. در ساحت نحو کار او به زبان کوچه نزدیک است.

ولیئی ادامه داد: سعدی در منش فردی متعادل بوده است. او شعر را به نثر نزدیک می‌کند و نثر را به شعر. این حرکت آگاهانه و برای رسیدن به تعادل انجام می دهد. همه اینها باعث شده شعر او قابل فهم و به خاطر سپردنی باشد؛ شعری که در حافظه نشسته و باورپذیر می‌شود.

وی در پایان با معرفی سعدی و مولانا و حافظ و فردوسی به عنوان ستون‌های فرهنگی ایران گفت: هیچ کدام از این چهار شاعر به اندازه سعدی به آیینگی مُلک نپرداخته‌اند. هیچ کدام از آنها نیز مانند مولانا به ملکوت توجه نداشته و هیچ کدام مانند حافظ به آمیختگی مُلک و ملکوت و هیچکدام مانند فردوسی به مُلک.

بررسی ارتباط برنامه‌های کمدی و طنز با رضایت عمـومـی

                   

«کمدی‌» عصبی نمی‌کند 

                   

نمایش‌های کمدی چه در قدیم و چه حتی اکنون در قالب سریال‌ها و فیلم‌های سینمایی و تلویزیون در کنار اهداف دوری چون انتقادی بودن و نشان دادن اشکالات زندگی آدمیان، یک هدف اولیه و اصلی داشته که آن هم چیزی جز شاد کردن مردم نبوده است. شادی هدف اصلی و نزدیک برنامه‌های کمدی بوده است، همواره خنده حاصل موقعیت خنده‌دار است که حاصل خنده، شادی و سلامتی است.

 

یکی از مشکلات کمدی ایرانی از قدیم تاکنون فقدان این شادی است به طوری که بهرام بیضایی در پژوهش خود روی نمایش ایرانی که در قالب کتاب نمایش در ایران چاپ شده است، می گوید: کمدی در ایران همواره با بغض و تلخی و فقر و ناراحتی همراه بوده است و همیشه متکی بر شخصی بوده است که از زندگی خوشحال نبوده و توسط جمع تحقیر شده است (به یاد بیاورید جایگاه سیاه را در نمایش تخت حوضی.)

در چنین تصویری خنده نوعی فاصله گرفتن از قهرمان و ناشی از عصبیت و عقده های حقارت است و منتهی به امید و شادی نمی شود، بلکه اتفاقا ناامیدی از یک جامعه و فرهنگ عمومی را سبب خواهد شد. با این اوصاف کمدی در ایران الزاما منتهی به شادی نشده است و عدم توجه به اصل رضایت از زندگی، عصبیت را جایگزین شادی در خنده ایرانی ها به نمایش های ایرانی کرده است.

همه کمدی ها شادی بخش نیستند

هنوز هم در خیلی از فیلم ها و سریال ها با وجود این که کمدی هستند، اثری از شادی نیست، همه چیز شکست خورده، غیراخلاقی، عصبی و ناراحت کننده است و فقط نوع تعریف موقعیت ها و اختلاف آدم هاست که ما را به خنده می رساند. نورتروپ فرای، منتقد بزرگ ادبی برای هر گونه ای در ادبیات فصلی را قائل بود و کمدی را متعلق به فصل بهار می دانست. زیرا شکوفا، شادی آور و خیلی همدل و همراه با طبیعت و نظم آن است. انتهای کمدی های بزرگ به توافق و همراهی با طبیعت و جریان زندگی می رسند، در حقیقت بهار به سبب زایش و به غایت رساندن ظرفیت طبیعت فصل عدالت است و کمدی به مانند عدالت می ماند زیرا همه چیز را آرام و سر جای خودش تمام می کند. برای همین کمدی شادی می آورد و امید.

اما این اصل اساسی در فلسفه کمدی اغلب مورد غفلت سریال سازان کمدی و فعالان هنرهای نمایشی در این عرصه قرار می گیرد. آنها اغلب با فرمول شخصیت دانا یا معصوم اصلی و تحقیر او توسط جمع ناآگاه یا گناهکار (بی اخلاق) به موقعیت های کمیک و خنده دار می رسند و برای همین حاصل کارشان و نتیجه اثرشان برای حال و روحیه و فکر تماشاگر اغلب مخرب است تا سازنده، نا آرام کننده است تا آرامبخش و غم آلود است تا شادی آور. البته نمونه های خوب در این میان کم نیست، سریال های پرطرفداری که مرضیه برومند ساخته است از آنهایی که متعلق به کودکان هستند تا کارهایی مثل آرایشگاه زیبا، تهران11، هتل، آب پریا و... همه با این فلسفه و الگوی کمدی همراه بوده اند.

کمدی« دیگر آزارانه» شاید همان کمدی مسمومی است که در مقابل کارهایی از جنس آثار برومند قرار می گیرند. کمدی دیگر آزارانه شخصیت هایی با سبک زندگی دلنشین، اخلاقی نیکو و دارای رضایت کافی از زندگی ندارد. آدم ها در این آثار اغلب فاقد رضایت کافی از زندگی هستند، نوع پیشبرد داستان و مواجهه آنها با مشکلات امیدبخش نیست و بیشتر عصبیت زا و ناامیدکننده است. تجربه هایی مثل سریال های نود شبی در بیشتر موارد دچار این نقصان و ایراد هستند که فاقد امید و شادی ناشی از توافق و آرامش هستند.

اوقات شیرین با یک اثر نمایشی

در غرب و کشورهایی که در هنرهای نمایشی سابقه ای موفق و البته طولانی تری دارند، گونه ای وجود دارد به عنوان فیلم ها، نمایش ها، سریال ها و حتی کتاب های حس خوب، یا خوشحال (Feel-Good Movies) که همان طور که از نامشان پیداست آدمی را خوشحال و امیدوار می کنند. آدم ها پس از دیدن این آثار احساس بهتری از زنده بودن و وضع خود پیدا می کنند، احساس می کنند راحت تر می توانند با طبیعت و روند زندگی خود توافق پیدا کنند و همین احساس منتهی به زندگی بهتر هم می شود. فیلم ها و سریال هایی همچون «یک ایمیل دارید»، «وقتی هری سالی را ملاقات کرد»، «بی خوابی در سیاتل»، «نوامبر شیرین»، «دوستان»، «نیمه شب در پاریس» و... آثاری از این دست هستند که شما از دیدنشان احساس شادی و شعف می کنید. این مهم از طریق نوعی آرام تر و دلنشین تری از داستانگویی است که به دست می آید.

از طریق این که به جای نمایش فقر و بدبختی و وضعیتی تحقیرآمیز، پیروزی آدم ها در ساختن زندگی بهتر نمایش داده می شود. آدم هایی را می بینیم که جذابیت خود را در شادی و ارتباطات خوب به دست می آورند و چیزهایی را که می توانند، دوست داشته باشند، پیدا می کنند و اهمیت می دهند.

حال ما در آثار نمایشی ایرانی با تزریق محتواهای مقبول خود و دیدن وجوه امیدبخش اعتقاداتمان می توانیم همین امید و شادی را منتقل کنیم، بدون این که دست به عصبی کردن مخاطب بزنیم. این قاعده درخصوص برنامه های تلویزیونی ترکیبی هم صادق است. برنامه های پرطرفداری که براساس گفت وگو و موضوعی مشخص شکل می گیرند. برای مثال در این مورد می توان به برنامه هایی مثل ماه عسل، خندوانه و... اشاره کرد. بخشی از موفقیت برنامه خندوانه و کمدی های دیگری که تا به حال رامبد جوان در تلویزیون کار کرده است (یعنی سریال یا فیلم تلویزیونی) وابسته به همین تعهد او به شادی (بیشتر از خنده) در برنامه سازی است. به این معنا خنده اگر منتهی به شادی و (اینجا در خندوانه) سلامت نشود و از عصبیت و تحقیر و بغض ناشی شود، تاثیری معکوس خواهد داشت.

لذت همان شادی نیست

به طور کلی شادی با خنده و لذت متفاوت است، شادی امری ماندگار و حاصل عوامل مختلفی است که در همه آنها توافق و آرامش، جایگزین رویارویی و اختلاف و تناقض می شود.

شادی محصول پذیرش شرایط و تمرین برای بهتر شدن است، در مقابل، لذت در خیلی از موارد شکل فرار از مشکل را به خود می گیرد و برای همین گاه لذت گرایی آدم ها را تباه می کند، در حالی که شادی و در پی شادی ها رفتن، چیزی جز بهتر زندگی کردن نیست.

معتادان همه از مصرف مخدر لذت می برند، اما شاد نیستند، چراکه لذت مقطعی آنها به منزله رضایت از زندگی نیست، بلکه نوعی فرار از زندگی است که فرد مهارت رضایت داشتن از آن را در خود ایجاد نکرده است. راهکار کمک کردن برنامه های نمایشی و ترکیبی به خوشحالی آدم ها در این است که آدمیان را شاد کنند، نسبت به بودن با یکدیگر و شهر و محل زندگی شان به آنها امید دهند و راه هایی ارائه کنند برای مقابله با ناملایمات و رخدادهای هر روزینی که می تواند شادی ها و رضایت از زندگی را تهدید کند.

بازگشت به اصول کمدی، الگو گرفتن از فرم و شیوه داستانگویی آثار موفق که حس خوبی ایجاد می کنند و استفاده دقیق و درست از محتواها و آموزه های بومی و فرهنگی خود می تواند آثار نمایشی را واجد ارزش هایی کند که تاثیرات مثبتی در سبک زندگی مخاطبان خود داشته باشند.

در این میان اسلام که طبیعت در آن محترم و حفظ و حراست از آن ضروری است، این فرهنگ را چنان غنی کرده است که کافی است با داشتن کیفیت و فرم های درست روایی و داستانگویی به آثاری برسیم که الگویی برای اصلاح سبک زندگی شوند.

تمسخر متعهدانه

پیچیدن انتقاد در لایه ای از طنز و شوخی موقعیتی حساس و مناقشه برانگیز است. خود انتقاد همواره تنش زا بوده، حال از یک سو خندیدن به یک موقعیت که دارای عوامل انسانی است، ممکن است آدم ها را ناراحت کند، پس گاه درآمیختن نقد با طنازی و مطایبه نقد را عمیق تر و البته مهلک تر می کند. از سوی دیگر ممکن است زهر نقد را شوخ طبعی و لطافت لطیفه ای، تلطیف گرداند. رنجاندن از طریق خندیدن به دیگری در نگاه کلی و عام نوعی رفتار غیراخلاقی محسوب می شود. ما بنا به یک قاعده عمومی مجاز نیستیم که به افراد بخندیم، اما واقعا تا چه حد می توان این حکم را تماما از نظر اخلاقی تائید کرد؟ و تا چه اندازه می توان آن را شامل همه آدم ها و موقعیت های انسانی دانست؟

مردمان نواقص زیادی در رفتار خود دارند که گاه از شدت این که ناآگاهانه یا بدیهی انجام می شود، موجب خنده و تمسخر دیگران می شود. نکته جالب در این گونه رفتارها این است که اغلب خود فرد متوجه این رفتارش نیست، رفتار او که از نظر دیگران خنده دار می آید، از نظر خود او کاملا درست است. برای مثال کسی که لغتی را در یک بحث علمی آشکارا غلط می گوید و در جای نامناسب به کار می برد، می تواند موجب خنده دیگران شود، اما خود متوجه اشتباه خودش نیست. گاه این اشکال گفتاری در ساحت رفتارها و اعمال مهم و اساسی هم دیده می شود و موجب مزاحمت و آزار برای دیگران می گردد. با این اوصاف آیا خندیدن یا شوخی طعنه آمیز و انتقادی با کسی که چنین مشکلی در رفتار خود دارد، غیراخلاقی است؟ تا کجا می توان به این گزاره که «خندیدن به دیگران بد است» اطمینان کرد و از امکان شوخی و حتی گاه تمسخر برای نقد رفتارهای ناپسند چشم پوشی کرد.

دست کم تاریخ ادبیات ایران نشان می دهد، ایرانی ها همواره در این مرز باریک خندیدن نقادانه به دیگری و در عین حال رعایت اخلاق بخوبی حرکت کرده اند. این مناقشه به نوعی در شخصیت رند حافظ به کمال رسیده است؛ یکی از خصوصیات شخصیت رند در اشعار حافظ همین است که نقد می کند و در عین حال که نقد تیز و تند می کند، نقدش را با مطایبه و شوخ طبعی می آمیزد. در عین حال کسی نمی تواند حکم کند حافظ شاعری بی اعتنا به اخلاق بوده است و رند او یک انسان اخلاقی نیست. شاید بتوان این گونه از این روند نتیجه گرفت که خندیدن به دیگری وقتی با نقدی مربوط با آن عمل و دقیق و آگاهانه همراه باشد و در جهت اصلاح دیگری، یعنی هدفی بزرگ تر قرار گیرد، عین اخلاق است. رفتاری متعهدانه و مسئولانه که ظاهری خندان دارد، ظاهری که گاه سخن را مشدد می کند و گاه ملیح.

با این اوصاف خندیدن به دیگری الزاما کاری غلط و غیراخلاقی نیست، اگر به جای دست انداختن صرف، حاکی از تلاشی مسئولانه برای آگاه کردن دیگری باشد.

حدیث لبخند

اگر احادیثی را که درباره شوخی و خنده است، مرور کنیم درمی یابیم که می توان این احادیث را به دو دسته تقسیم کرد؛ احادیثی که شوخی را تحسین و تمجید می کنند و احادیثی که شوخی کردن را تقبیح می کنند.

اما مگر می شود یک مکتب فکری درباره موضوعی واحد، دو موضعگیری کاملا متضاد داشته باشد؟ به نظر می رسد پاسخ این پرسش منفی است و ناسازگاری میان این دو دسته از احادیث، کاملا ظاهری و سطحی است. این ناسازگاری با توجه به برخی از احادیث که خنده و شوخی را تحسین کرده اند، ولی به آن قید زده اند، برطرف می شود. مثلا در کتاب کافی از امام باقر(ع) روایت شده است که «خداوند عزوجل، کسی را که در میان جمع شوخی کند، دوست دارد به شرط آن که ناسزا نگوید.» و نیز از امام صادق(ع) روایت شده است که «رسول اکرم صلی الله علیه و آله شوخی می‏ کردند ولی جز حق چیزی نمی‏ گفتند».

با تامل در محتوای احادیثی از این دست به یک نتیجه می رسیم: موضع اسلام در برابر مساله شوخی و خنده، در درجه نخست مثبت است، مگر این که این خنده و شوخی همراه و منتج به پدیده ای منفی شود. از جمله نتایجی که شوخی کردن ممکن است به آن منجر شود، می توان این موارد را ذکر کرد: دروغ گفتن، اذیت و آزار دیگران، کم شدن قدر و ارج خود انسان، ناسزا گفتن، به خطر افتادن حریم ها و از بین رفتن احترام متقابل انسان ها در برابر یکدیگر، شجاع شدن دیگران برای تعرض به انسان و....

با تامل در محتوای احادیث به این نتیجه می رسیم موضع اسلام در برابر مساله شوخی و خنده، در درجه نخست مثبت است مگر این که این خنده و شوخی همراه و منتج به پدیده ای منفی شود

 
 

مواردی که ذکر شد، از جمله مسائلی است که در احادیث مورد توجه بوده و به مومنان سفارش شده است که مراقب باشند تا شوخی هایشان به این موارد منجر نشود. از این رو خندیدن نه تنها یک عمل درست است، بلکه در زندگی یک مومن، نقش محوری و اصیلی دارد، و شاهد این ادعا این است که معروف است لبخند معمولا از صورت پیامبر اسلام(ص) محو نمی شد و نیز از امام علی(ع) روایت شده است که درباره رسول اکرم فرمودند: «هرگاه رسول اکرم صلی الله علیه و آله یکی از اصحاب خود را غمگین می‏ دیدند، با شوخی او را خوشحال می‏کردند و می‏فرمودند: خداوند، کسی را که با برادران (دینی) اش با ترشرویی و چهره عبوس روبه رو شود، دشمن می‏دارد.»

علیرضا نراقی-   اندیشه