در این مختصر امکان پرداختن به تعریف مقوله شعر عاشورایی انقلاب نیست، اما شاید بتوان با معرفی اشعاری ماندگار و تاثیرگذار در مراحل و مقاطع مختلف تاریخ شیعه به شکلگیری این تعریف یاری رساند.
سنت شعر عاشورایی فارسی به آثار شاعران بزرگی چون کسایی مروزی، سنایی غزنوی، عطار نیشابوری، محتشم کاشانی و عمان سامانی می رسد؛ سنتی که در شعر معاصر چون میراثی گرانبها به شکل گیری فرمی و محتوایی شعر نوی عاشورایی انجامیده است.
این سنت از سویی زیبایی شناسی خاص شعر کلاسیک فارسی را که بر توازن و تقارن متکی است بر شعر عاشورایی معاصر حاکم گردانده است که از مهم ترین نتایج آن سیطره قالب های کلاسیک بر این شعر است. از سوی دیگر این سنت، سه سرفصل مهم سوگ، حماسه و تغزل/ عرفان را چون گذشته برای شعر عاشورایی معاصر نیز در نظر گرفته و باعث اشتراک فضا و محتوا بین شعرهای کهن و نو عاشورایی شده است. تو گویی در بسیاری مواقع این عمان سامانی است که از دهان محمود شاهرخی مثنوی می خواند یا این محتشم است که بر دفتر علیرضا قزوه ترکیب بند نوشته است.
با این همه می توان در حوزه شعر عاشورایی معاصر به اشعار شاخصی اشاره کرد که در حکم «مادر شعر» باعث پیدایش جریان شعری می شوند. یعنی با تاثیرگذاری بر ذهن و زبان مخاطبان خاص و عام، هم موجب ماندگاری خود شده و هم بر آفرینش ادبی پس از خود موثر واقع می شوند. مشابه همان تاثیری که شعرهای بزرگی چون ترکیب بند محتشم و «گنجینه اسرار» عمان سامانی بر تاریخ شعر عاشورایی گذاشته اند. چه کسی می تواند منکر تاثیر مثنوی معروف علی معلم با آن زبان سخت و بیان حماسی بر مثنوی سرایی و حتی غزلسرایی عاشورایی معاصر باشد؟
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزه های گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه، گویی خواب دیدم...
یا چه کسی می تواند تاثیر شعر بلند «خط خون» را با آن زبان کهن/ معاصر و مضامین شگرفش بر نوسرایی عاشورایی این روزگار ندیده بگیرد؟
درختان را دوست دارم/ که به احترام تو قیام کرده اند/
و آب را/ که مهر مادر توست/ خون تو شرف را سرخگون کرده است/
شفق، آینه دار نجابتت/ و فلق/
که تو در آن/ نماز صبح شهادت گزارده ای ... (علی موسوی گرمارودی)
واقعا مگر می توان از شعرهای عاشورایی مجموعه «گنجشک و جبرئیل» سروده حسن حسینی به سادگی عبور کرد؟؛ شعرهایی که بخش مهمی از اشعار نوی دو سه دهه گذشته حتی با تقلید از آن سروده شده اند. آثاری که راه را برای بیان مفاهیم اجتماعی و سیاسی در شعر عاشورایی هموار ساختند:
به گونه ماه/ نامت زبانزد آسمان ها بود/ و پیمان برادری ات/ با جبل نور/ چون آیه های جهاد/ محکم. / تو آن راز رشیدی/ که روزی فرات / بر لبت آورد...
بیان مسئولانه ای که در همه اشعار ماندگار این دوران قابل ردیابی است؛ حتی اگر شعر بر وجه سوگمندانه حادثه عاشورا تاکید داشته باشد:
سر نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود
چهره سرخ حقیقت بعد از آن توفان رنگ
پشت ابری از ریا می ماند اگر زینب نبود...
(قادر طهماسبی ـ فرید)
شعرهایی که آن قدر فراگیر شدند تا توانستند با وجود ارزش متنی به هیأت ها و تکایا هم راه پیدا کنند و ورد زبان مردم شوند:
جاده و اسب مهیاست، بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست، بیا تا برویم
ایستاده است به تفسیر قیامت زینب
آن سوی واقعه پیداست، بیا تا برویم
(ابوالقاسم حسینجانی)
در واقع شعر مادر شعرهای عاشورایی نه تنها بر وجه سوگمندانه موضوع خویش مسلطند بلکه بر وجه اندیشه مندی خود نیز واقف اند و می کوشند بین شور حسینی و شعور حسینی به تعادلی شایسته و بایسته دست یابند. سهمی از ماندگاری این شعرها مدیون برقراری همین تعادل هنرمندانه است که می تواند طیف مخاطبان شعر عاشورایی را از عام ترین مخاطبان تا خاص ترین خوانندگان گسترش دهد:
ای که پیچید شبی در دل این کوچه صدایت
یک جهان پنجره بیدار شد از بانگ رهایت
تا قیامت همه جا محشر کبرای تو برپاست
ای شب تار عدم، شام غریبان عزایت ...
(محمدرضا محمدی نیکو)
نکته اینجاست که این شعور به شعار نمی انجامد و شعر همچنان بر ماهیت هنری خود پافشاری می کند و به طور مثال چنان فضاهای متفاوت و پراکنده تاریخی را در هم می برد که فضای تازه، تنها در یک متن شعری است که می تواند مصداق بیابد:
نخستین کس که در مدح تو شعری گفت، آدم بود
شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود
نخستین اتفاق تلخ تر از تلخ در تاریخ
که پشت عرش را خم کرد، یک ظهر محرم بود ...
(علیرضا قزوه)
جذابیت فضای سرایش این شعر شعورمند حتی شاعرانی را به سمت خود کشانده و مجبور به طبع آزمایی کرده است که اساسا شاعر مذهبی سرا به حساب نمی آیند:
ای خون اصیلت به شتک ها ز غدیران
افشانده شرف ها به بلندای دلیران
جاری شده از کرب و بلا، آمده، وآنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران ...
(حسین منزوی)
و در روند و جریانی کاملا قابل انتظار در ادامه این شعرهای شاخص، شاهد شاعران جوانی هستیم که نه تنها پیگیر سنت شعر عاشورایی هستند بلکه خود با ایجاد فضا و بیان و زبان تازه، چیزی بر گنجینه و تاریخچه شعر عاشورایی ایران می افزایند، چه در قالب های سنتی:
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه های مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است...
(سیدحمیدرضا برقعی)
و چه در قالب های نو که به طور مثال در خلف صالح گنجشک و جبرییل در هیأت مجموعه ای چون «چند مجلس از دهه اول» سروده سیداکبر میرجعفری به ظهور می رسد:
دست هایش می لرزید،/ از قتلگاه که بیرون آمد/ پریشان نه/ که پشیمان بود./
یعنی حتی آن شقاوت محض / تنها و تنها یک بار می توانست/ قاتل حسین باشد!/ ا
ما چرا من و تو نمی لرزیم/ وقتی می خوانیم:/ «ما هر سال حسین را به قربانگاه می بریم!؟»
و این جریان به مصداق کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا تا همیشه و همه جا ادامه خواهد داشت...
بخشی از یک مثنوی عاشورایی
علی معلم دامغانی
روزی که در جام شفق، مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزه ها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه گویی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری این چنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر صخره از سیب زنخ بر می توان دید
خورشید را بر نیزه کمتر می توان دید
...
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی، خون پاکان موج میزد
بی درد مردم ما خدا، بی درد مردم
نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم
از پا حسین افتاد و ما بر پای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباو گان مصطفی را سربریدند
مرغان بستان خدا را سربریدند
در برگریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خاییدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوه گان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزه ها گل کرد خورشید
خط خون
سید علی موسوی گرمارودی
درختان را دوست می دارم
که به احترام تو قیام کرده اند
و آب را که مهر مادر توست
خون تو شرف را سرخگون کرده است
شفق، آینه دار نجابتت
و فلق، محرابی
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزارده ای.
*
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس!
*
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد:
هر چه در سوی تو: حسینی شد
و دیگر سو: یزیدی
اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آب ها
درختان، کوهساران، جویباران، بیشه زاران
که برخی یزیدی
و گرنه حسینی اند
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات، به دو پاره کرد!
در رنگ!
اینک هر چیز، یا سرخ است
یا حسینی نیست!
...
*
پایان ِ سخن
پایان ِ من است
تو انتها نداری...
راز رشید
زنده یاد سید حسن حسینی
به گونه ماه
نامت زبانزد آسمان ها بود
و پیمان برادری ات
با جبل نور
چون آیه های جهاد
محکم
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و ساعتی بعد
در باران متواتر فولاد
بریده بریده
افشا شدی
و باد
تو را با مشام خیمه گاه
در میان نهاد
و انتظار در بهت کودکانه حرم
طولانی شد
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و کنار درک تو
کوه از کمر شکست
زینب(س)
قادر طهماسبی
سّر نی در نینوا می ماند، اگر زینب نبود
کربلا در کربلا می ماند، اگر زینب نبود
چهره سرخ حقیقت بعد از آن توفان رنگ
پشت ابری از ریا می ماند، اگر زینب نبود
چشمه فریاد مظلومیت لب تشنگان
در کویر تفته جا می ماند، اگر زینب نبود
زخمه زخمی ترین فریاد در چنگ سکوت
از تراز نغمه وا می ماند، اگر زینب نبود
در طلوع داغ اصغر، استخوان اشک سرخ
در گلوی چشم ها می ماند، اگر زینب نبود
ذوالجناح دادخواهی بی سوار و بی لگام
در بیابان ها رها می ماند، اگر زینب نبود
در عبور بستر تاریخ، سیل انقلاب
پشت کوه فتنه جا می ماند، اگر زینب نبود
جاده و اسب
ابوالقاسم حسینجانی
جاده و اسب مهیاست، بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست، بیا تا برویم
ایستاده است به تفسیر قیامت، زینب
آن سوی واقعه پیداست، بیا تا برویم
خاک در خون خدا می شکفد، می بالد
آسمان غرق تماشاست، بیا تا برویم
تیغ در معرکه می افتد و برمی خیزد
رقص شمشیر چه زیباست، بیا تا برویم
از سراشیبی تردید اگر برگردیم
عرش زیر قدم ماست، بیا تا برویم
زره از موج بپوشیم، ردا از توفان
راه ما از دل دریاست، بیا تا برویم
کاش ای کاش که دنیای عطش می فهمید
آب مهریه زهراست، بیا تا برویم
چیزی از راه نمانده است، چرا برگردیم
آخر راه همین جاست، بیا تا برویم
فرصتی باشد اگر باز در این آمد و رفت
تا همین امشب و فرداست، بیا تا برویم
یک جهان پنجره
محمدرضا محمدی نیکو
ای که پیچید شبی در دل این کوچه صدایت
یک جهان پنجره، بیدار شد از بانگ رهایت
تا قیامت، همه جا، محشر کبرای تو برپاست
ای شب تار عدم، شام غریبان عزایت
عطش و آتش و تنهایی و شمشیر و شهادت
خبری مختصر از حادثهِ کرب و بلایت!
همرهانت، صفی از آینه بودند و خوش آن روز
که درخشید خدا در همهِ آینه هایت
کاش بودیم و سر و دیده و دستی چو ابوالفضل
می فشاندیم سبک تر زکفی آب به پایت
از فراسوی ازل تا ابد ای حلق بریده
می رود، دایره در دایره، پژواک صدایت
دست هایش می لرزید...
سیداکبر میرجعفری
«دست هایش می لرزید،
از قتلگاه که بیرون آمد
پریشان نه
که پشیمان بود
یعنی حتی آن شقاوت محض
تنها و تنها یک بار می توانست
قاتل حسین باشد!
اما چرا من و تو نمی لرزیم
وقتی می خوانیم:
«ما هر سال حسین را به قربانگاه می بریم؟!»
ظهر محرم
علیرضا قزوه
نخستین کس که در مدح تو شعری گفت، آدم بود
شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود
نخستین اتفاق تلخ تر از تلخ در تاریخ
که پشت عرش را خم کرد، یک ظهر محرم بود
مدینه نه که حتی مکه دیگر جای امنی نیست
تمام کربلا و کوفه غرق ابن ملجم بود
فتاد از پا کنار رود در آن ظهر دردآلود
کسی که عطر نامش آبروی آب زمزم بود
اگر در کربلا توفان نمی شد، کس نمی فهمید
چرا یک عمر پشت ذوالفقار مرتضی خم بود
توفان واژه ها
سیدحمیدر ضا برقعی
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود، تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه های مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه، خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه هاست
شاعر شکست خورده توفان واژه هاست
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون، بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید...
***
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
خون اصیل
زنده یاد حسین منزوی
ای خون اصیلت به شتک ها ز غدیران
افشانده شرف ها به بلندای دلیران
جاری شده از کرب و بلا آمده...و آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران
ای جوهر سرداری سرهای بریده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران
خرگاه تو می سوخت در اندیشه تاریخ
هر گاه که آتش زده شد بیشه شیران
آن شب چه شبی بود که دیدند خلایق
نظم تو پراکنـده و اردوی تو ویران
وان روز که با بیرقی از یک تن بی سر
تا شام شدی قافله سالار اسیران
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران
***
حد تو رثا نیست، عزای تو حماسه است
ای کاسته شان تو از این معرکه گیران
حمیدرضا شکارسری
شاعر و پژوهشگر
پیامبراکرم ( ص ) فرمودند :
برای شهادت حسین ( ع) ، حرارت و گرمایی در دل های مومنان است
که هرگز سرد و خاموش نمی شود .
" جامع احادیث الشیعه ، ج 12 ، ص 556
معروف است گاندی، رهبر انقلابی هند، امام حسین(ع) را بهعنوان سرمشق انقلاب خود به مردم هند معرفی کرد.
این مطلب که شخصیت های غیرمسلمان و غیرشیعی از قیام امام حسین (ع) الگوبرداری کرده باشند، مختص گاندی نیست و البته قیام امام حسین نیز پتانسیل هایی درون خود دارد که باعث می شود این قیام صرفا با شیعیان ارتباط برقرار نکند، بلکه عمومی تر از آن باشد. برای مثال، امام لشکر دشمن را به جوانمردی فرامی خواند. نکات این چنینی در نهضت اباعبدالله (ع) بسیار است.
از سوی دیگر، نهضت اباعبدالله، هویت ذاتی شیعه است. شیعه منهای این نهضت، قابل تصور نیست و بخش اعظم هویت تشیع به ایمان به این واقعه است. باورهایی همچون امامت، ولایت، تولا و تبرا و لزوم مجاهدت در راه درک باطن دین همگی در پرتو نهضت عاشورا رنگ و بوی خاصی پیدا می کند. بنابراین نهضت حسینی از یک سو، آن قدر عمومیت و والایی دارد که در چارچوب پیروان یک مذهب خاص نمی گنجد و انسان های بسیاری با باورها و مرام های مختلف، شیفته این نهضت هستند و از سوی دیگر، این نهضت هویت اصلی مذهب شیعه است و به این مذهب، تشخص خاصی بخشیده است.
از این مطالب می توان نتیجه گرفت حقیقت تشیع دارای روح والایی است و این توانایی را به این مذهب می دهد که هر چه زمینه های شناخت آن برای پیروان سایر ادیان و مذاهب بیشتر ایجاد شود، این مذهب بیشتر در دل و جان انسان ها رسوخ و پیروان بیشتری را به خود جذب کند. به عبارت دیگر، وقتی نخبگان و شخصیت های ممتاز سایر امت ها، شیفته امام حسین (ع) می شوند، از این شیفتگی تا علاقه و تمایل به مذهب تشیع، گام کوچکی باقی می ماند، یعنی این گام که نشان دهیم امام حسین (ع) عبارت است از هویت تام و تمام تشیع. به عبارت دیگر، اگر بنا باشد تشیع در وجود یک شخص معرفی شود، می تواند در وجود امام حسین (ع) یا حتی در وجود برخی دیگر از قهرمانان کربلا، همچون اباالفضل العباس (ع) و زینب کبری (س) معرفی شود. معنا و حقیقت «کل یوم عاشورا» همین است؛ قرار بر این است که ما شیعیان به همراه امام عصرمان، جمعیت باشکوهی همچون لشکر عاشوراییان را تشکیل دهیم، با همان مرام و معرفت و اخلاق. در این صورت، هرروز بر تعداد این جمع افزوده خواهد شد، چرا که در عصری زندگی می کنیم که انسان ها تشنه معرفت و فتوت هستند.
حسین برید
جام جم
آدمهایی هستند که ادعاهای بزرگی در بخشش و کمکرسانی دارند، اما همیشه بدون این که هزینهای بپردازند از اعتبار دیگران خرج میکنند. در چنین مواقعی است که میگویند طرف از کیسه خلیفه میبخشد.
به گزارش جام جم آنلاین، درباره فضل و دانش او مطالب فراوانی نقل شده است. وی پیش از به خلافت رسیدن هارون الرشید، بنا به دستور هادی خلیفه پیشین، حاکم موصل شد. پس از گذشت دو سال از حکومت، به خاطر سعایت و بدگویی بدخواهان به فرمان هارون الرشید حکم برکناری او از امارت موصل صادر شد و مدتی چند به حالت انزوا و گوشه گیری در بغداد روزگار می گذراند. گشاده دستی از جمله ویژگی هایی است که درخصوص عبدالملک بن صالح نقل می کنند. ظاهرا وی هیچ درخواستی را که از او می شد رد نمی کرد و همین مساله باعث شد بعد از مدتی مقروض شود. تنگدستی و فقر روزگارش را آشفته کرد اما به خاطر عزت نفسی که داشت، از کسی درخواست منصب و مقامی نکرد.
این ایام مصادف بود با صدارت جعفر برمکی وزیر با اقتدار هارون. عبدالملک که تا آن موقع روی کمک گرفتن از کسی را نداشت، با ظاهری ناشناس به منزل جعفر رفت و درخواست کمک کرد. جعفر برمکی هم به اعتبار این که پیش خلیفه از مقام و منزلتی بالا برخوردار بود، از خزانه خلافت هم قروض سنگین عبدالملک را پرداخت کرد و هم برای او مقرری برای سال های باقی مانده عمر در نظر گرفت و هم زمینه عزیمت او را به مدینه فراهم کرد. جعفر به منظور هماهنگی با خلیفه عباسی برای اجرایی شدن تصمیماتی که برای عبدالملک گرفته بود به نزد هارون الرشید رفت و او را در جریان ماجرا گذاشت. خیلفه هم به اعتبار دوستی ای که میان او و جعفر برقرار بود از وی پرسید این هدایا و بخشش ها را از کیسه خودت خرج کردی که جعفر پاسخ داد آن قدر پیش خلیفه منزلت و آبرو دارم که از کیسه او بخشیدم. هارون هم ضمن قبول پیشنهاد جعفر، علاوه بر حکومت مدینه، اداره طائف را نیز به عبدالملک بن صالح سپرد.
پایان این ماجرا البته با خیر و خوشی تمام شد اما از این پس به کسی که برای انجام کار دوستانش از اعتبار دیگران خرج می کند، می گویند «از کیسه خلیفه بخشیدی». معلوم هم نیست آخر و عاقبت چنین بذل و بخشش ها، پایان دلپذیری داشته باشد. امروزه و در روزگار ما کسانی هم پیدا می شوند با این که خود را در مقابل دیگران بخشنده معرفی می کنند از جیب مردم بذل و بخشش می کنند و برای صرف بیت المال عمومی گشاده دستی دارند.
" جام جم "
چرخم و می گردم به دورکعبه ی دل ها 1
اما کعبه پریشان است 2
بر بام کعبه ملائک در حزن
آسمان دل من بارانی است
و به قدر ابرهای مکه
که می غرد و می بارد
اشک های آسمان مکه
بی امان تا به ابد سوگ وار است
هفت باری که به دورت می گردم
و در سعی صفا و مروه
ودر سنگ جمرات
چه کسی را سنگ سار باید کرد ؟
نام بد رفته ابلیس تا به ابد معلون
یا
دستیارانش : آل سعود را
حتی کبوتران بقیع هم سوگوارند
مظلوم ترین کبوتران در بقیع اند
هیچ می دانستی ؟ !
که به گرد حرم رسول الله می چرخند و
اذن دخول ندارند !
اما در مشهد الرضا ( ع)
کبوتران حرمش
سر به آستانش دارند و
در نجف اشرف شادمان به دیار مولا علی ( ع) می آیند
از آسمان منا به جای باران ، خون می بارد تا به ابد
کبوتران حرم امن الهی ، دسته دسته 4
می آیند تا رم جمرات گویند
اما ، ناگه می شکند هرم قداست رم !
ابلیسانی از ره می رسند و 5
جای کبوتران شکسته بال حرمت تنگ است
کوچ باید کرد
دسته دسته ، خونین بال
یاد عطش ات هستم یا ثارالله در کرب وبلا 6
نیست هیچ کبوتری از دیار ، عاشق ثارالله
بی ذکرت تا وقت عروج
از مهد تا عرش
دسته دسته ملائک به صف
صف در صف ،
غوغایی به پاست
سر به آسمان می سایم تا بگویم
من همان اشرف مخلوقاتم ! ملائک می دانستید ؟ 7
که به خدایم گفتید ؟
ز چه باید سجده کنیم بر مشتی خاک ! 8
من ، آدمم از نسل بنی بشرسرگشته
که به عرش می آیم
بی بالم و بی پا و سر
اما خندانم 9
حال می دانم که چرا دوشین
در آرزوی رفتن بودم ! 10
اما گل ها تک چین شده اند 11
هر کسی را یارای ضیافت رب نیست
رفتید ، یادی از " رویای " رفته از یاد کنید
که خواهم آمد
**************************************************
شعری از رویا پوراحمدگربندی* شنبه 18/7/1394 * ساعت 09:30 صبح
(( تقدیم به شهدای حجاج کعبه و صفا و مروه و رم جمرات ))
1-کعبه خانه خدا
2-در سوگ از دست حجاج مسلمان
3-حاجی هایی که برای سنگ زدن به شیطان در روز عید قربان ، خود به قربان گاه
( 3 مهر ماه 1394 ) رفتند
4- حاجی هایی که برای سنگ زدن ستون شیطان رفتند
5- شاهزادگان آل سعود که حضورشان ، باعث حادثه کشتار حاجی ها در منا شد
6- امام حسین ( ع)
7- من نوعی حاجی که به قربان گاه رفتم و شهید شدم
8- لحظه اعتراض فرشتگان به خداوند که چرا باید بر خاک آدم سجده کنند
9- لحظه شهادت حاجی ها در کعبه و صفا و مروه و منا
10- خردادماه 94 ، در آرزوی رفتن حج تمتع بودم با این که فروردین 94به حج عمره
رفته بودم ، بی قرارهمراه شدن با حاجی ها بودم ، بی خبر از راه رسیدن پر گشودن حجاج
11- تمام حاجی های شهید ، از طرف خدا ، انتخاب شده بودند
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پرورده ی کنار رسول خدا، حسین
کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار به رو زار می گریست
خون می گذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابیبه غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردندکوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب ومی مکند
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمه ی سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلندشد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعله ی برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیماب وار گوی زمین بی سکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمانکه کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی به روزحشر
با این عمل معامله ی دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
بر خوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسله ی انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیرخدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
بس آتشی ز اخگر الماس ریزه ها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وآنگه سرادقی که ملک مجرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشه ی ستیزه درآن دشت کوفیان
بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنه ی خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو
فریاد بر در ِ حرم کبریا زدند
روح الامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنه ی او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانه ی ایمان شود خراب
از بس شکست ها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روح الامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بی ملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریده ی رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که باکفن خون چکان ز خاک
آل علی چو شعله ی آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصه ی محشر قدم زنند
جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه
ابری به بارش آمد وبگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شدآشکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بیعماری محمل شتر سوار
با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی
روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهویی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخم های کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بی اختیار نعره ی هذا حسین زود
سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
این کشته ی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که باخیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
کای مونس شکسته دلان حال ماببین
ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطه ی عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلاببین
تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزه هاببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه ی کربلا ببین
یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
خاموش محتشم که دلسنگ آب شد
بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد
خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که ازین شعر خون چکان
در دیده ی اشگ مستمعان خوناب شد
خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز
روی زمین به اشک جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد
ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده ای
وز کین چه ها درین ستم آباد کرده ای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای
ای زاده زیاد نکرده است هیچگه
نمرود این عمل که تو شداد کرده ای
کام یزید داده ای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست
درباغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزرده اش به خنجر بیداد کرده ای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشردرآورند
" محتشم کاشانی "
رند در معنی اصلی خود یعنی فردی بیبند و بار، لاابالی و هرزهگرد و در تاریخ بیهقی و بوستان سعدی نیز در همین پست آمده است، اما در نظر حافظ شیرازی مقامی بس ارجمند مییابد. رند حافظ فردی وارسته و رسته از تعلقات مادی است و بار تعلقات را به دور افکنده است. او انسانی آزادست و میخواهد روح خود را از قفس تن آزاد و منیت و خودپرستی را نابود سازد.
همین رندی خاص حافظ است که او را به گلشن رضوان فرا می خواند و سزای مرغ خوش الحان چون او را قفس تن نمی داند. رند در دیدگاه خواجه شیراز مستی است که از حقایق آگاه است و از راز درون پرده خبر دارد که هرگز این حالت به زاهد دست نخواهد داد: راز درون پرده ز رندان مست پرس کاین حال نیست زاهد عالی مقام را در عرصه و جولانگاه رندان ،حاکم و پادشاه نمی تواند خودنمایی کند و شاه و سلطان در مقابل او گدایی بیش نیست:
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرضه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
به گفته حافظ کسی که نازپرورده تنعم باشد و از عشق بی خبر ، هرگز به دوست راه ندارد وکسی لیاقت پیمودن این راه را دارد که اهل رنج کشیدن و بلا دیدن باشد و عاشقی شیوه و روش چنین افراد پاکباخته ای است: نازپرورده تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد اگر کسی از حافظ راه را جویا شود برای غلبه بر حرص و طمع و به زندان کردن شهوت و آز بایستی از مذهب رندان پیروی کند:
سالها پیروی مذهب رندان کردم تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم
و آنگاه که رند چنین شد به مقامی نائل می گردد که به صفای دلش می توان سوگند یاد کرد و با آن صفای اندرون چه بسیار قفل ها گشوده و درها باز شود و دعای رندان کلیدی برای گشایش گرفتاری ها میگردد آن هم رندان صبوحی زده و اهل شراب صبحگاهی (سحرخیزان خداجو) به صفای دل رندان صبوحی زدگان بس در بسته به مفتاح دعا بگشاید او شکوه میکند که کسی به رندان در این روزگار توجهی ندارد و آنان را که به مقام ولی رسیده اند کسی جرعه آبی نمیشوید:
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس گویا ولی شناسان رفتند از این ولایت
اما حاصل کردن عشق و رندی جان را میسوزاند و در حالی که آغازش آسان جلوه می کند در نهایت مشکلات خاصی در سر راه رند عاشق پاکباز پدید میآورد: تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل رندی در دیدگاه حافظ لطف ازلی است و قسمتی است که از آغاز در لوح سرنوشتش ثبت شده است:
مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد
رند میخواهای است که به میکده معرفت افتخار میکند و خدمت رندان دیگر را برای خود مقامی بس شگرف میداند و آرزو میکند که با افزایش عمر و ادامه حیات به این بندگی و خدمت رسانی با جان و دل بپردازد:
گر بود عمر و به میخانه رسم بار دگر به جز از خدمت رندان نکنک کار دگر صلاح و تقوا و توبه که مضهر زهد و عبادت ریایی است در پیشگاه رند جایگاهی مدارد:
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوی را سماع وعظ کجا، نغمه رباب کجا
صلاح و توبه و تقوا ز ما مجو حافظ ز رند و عاشق و مجنون کسی نجست صلاح و همین رند است که در مقابل زاهدان ریایی قدعلم می کند و در تقابل آنان خودی
نشان می دهد:
نوبت زهدفروشان گرانجان بگذشت وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
رند دشمن تزویر و ریاست و در پیشگاه رند، نفاق و زرق هرگز صفای دل حاصل نمی کند و اگر کسی اهل صفای دل باشد باید طریق رندی و عشق برگزیند که این دو با هم توامانند و از هم جداشدنی نخواهند بود:
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد
رند قلندری است صاحب قدرت که توان دخل و تصرف دارد و افسر شاهی را می تواند جابه جا کند. او قادر است که قدرت را بگیرد و به کس دیگری بدهد.این افراد قدرت مافوق دارند: بر در میکده رندان قلندر باشند که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی رند ظاهرا گداصفتی است که همتی والا دارد و کیمیاگر است و در عین فقر پستی ها را اصلاح کرده ، مس وجود را طلا می کند:
غلام همت آن رند عافیت سوزم که در گداصفتی کیمیاگری دارند
رند در دید حافظ مقامی دارد که هرگز زاهدآن را فهم و درک نخواهد کرد و همچنان که دیو از قاریان قرآن می گریزد زاهد نیز در مقابل رند گریزان است و
تاب و قرار ندارد:
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
و در نهایت مصلحت بین و ملاحظه کار نیست و چون وابسته به کار ملک و مملکت نیست تدبیر و تامل به کارش نیاید: رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش آری رند مورد ستایش حافظ چنین است و رسیدن بدین مقام مایه مباهات آن کسی است که به حق لسان الغیب است.
/نوشته امین رحیمی، استادیار دانشگاه علامه طباطبایی/
به گزارش خبرنگار مهر، بیستم مهرماه در تقویم ملی ایران با عنوان روز بزرگداشت حافظ شیرازی ثبت شده است؛ شاعری که یکی از بزرگترین سرمایههای فرهنگی و ملی ایران در اعصار و قرون گذشته تا به امروز بوده است و تا اندازهای در ذهن و اندیشه ایرانیان جایگاه یافته که این روزها کمتر خانهای را میتوان در ایران یافت که نسخهای از دیوان غزلیات وی در آن وجود نداشته باشد.
رهبر معظم انقلاب اسلامی که سابقهای درازمدت و درخشان در عرصه شعر و شاعری داشته و از دیرباز با شاعران و جریانهای شعری کشور در ارتباط مستمر بودهاند، در طولسالهای گذشته به بهانههای مختلف درباره حافظ شیرازی به سخنرانی پرداختهاند. گزیدهای از بیانات ایشان به نقل از پایگاه خبری دفتر حفظ و نشر آثار ایشان در ادامه از نگاه شما میگذرد:
دیدار با شعرای فارس/ آبان ۷۳؛ مثل حافظ کسی نیامده است
البته اگر بگویم بکوشید تا مثل حافظ بسرایید، میترسم نشود. مثل حافظ نه قبل و نه بعد از او کسی نیامده است. حقیقتا هیچ کس نتوانسته مثل حافظ غزل بگوید. حافظ مقولهدیگری است و بالاتر از همه است.
تصور من این است که حافظ شعرش را صد بار پرداخت کرده است. به همین دلیل غزلهای او در حد اعلای یکدستی و صافی است. اصلا ممکن نیست که شعر به محض صادر شدن از طبع، خود به خود صاف و بیغل و غش باشد. بالاخره مقداری پرداخت لازم دارد. البته این را هم فراموش نکنید که اگر شعر «جوهر» نداشته باشد، هرچه پرداختش کنید، چیزی درنمیآید.
دیدار با شاعران/ بهمنماه ۷۵؛ شعرهایی که حافظ دور ریخت
نمیشود باور کرد کسی مانند حافظ شصت، هفتاد سال عمر کند، اقلا پنجاه سال شعر بگوید و فقط به قدر همین دیوانی که از او بر جا مانده است، شعر گفته باشد. آیا این قابل باور است!؟ میشود قبول کرد که حافظ با آن طبع شعر والای خود، پنجاه سال شعر بگوید و فقط توانسته باشد پانصد غزل ارائه دهد!؟ قابل باور نیست! میخواهم این طور بگویم که حافظ اقلا ده برابر آنچه که از او باقی مانده، شعر گفته؛ اما نه برابرش را دور ریخته است!
چنین بوده که حافظ، حافظ شده است؛ کمااینکه اگر برخی از شعرای مکثار گذشته هم بدین نحو به تصفیهی شعر خود میپرداختند، حداقل حافظ دوم یا شاعر بلند مرتبهای میشدند. به عنوان مثال، غزلهای خوب و درجهی یک صائب تبریزی، معلوم نیست خیلی به غزل حافظ باج بدهد؛ اما در شعرهای بدش گم شده است!
یا مثلا حزین لاهیجی، اگر از چند هزار غزل خود، پانصد غزل ناب و درجهی یک برمیگزید و ارائه میکرد، معلوم نبود شعرش با شعر حافظ، آن قدری که الان تفاوت دارد، تفاوت میداشت. مقصود این است که هر کس شعر بد خود را پاره کرد و دور ریخت و حتی در بایگانی ذهن، نگه نداشت، او برده است!
دیدار با استادان زبان فارسی/ اسفند ۷۷؛ اوج سخن فارسی
کسی مثل حافظ، با آن شعر زرین مرصع که باید گفت واقعا نشاندهنده اوج سخن فارسی است؛ یعنی هرچه من در تاریخ ادبیات خودمان نگاه میکنم، نمیتوانم سخن دیگری به اوج سخن حافظ پیدا کنم که همه خصوصیات لازم در یک کلام زیبا و والا را داشته باشد.
همه خصوصیات در شعر حافظ وجود دارد و در آن میشود پیدا کرد.
دیدار با اصحاب فرهنگ/ مردادماه ۸۰؛ پشتوانه فکری و فلسفی حافظ
هنرمند باید خود را به حقیقتی متعهد بداند. آن حقیقت چیست؟ اینکه هنرمند در چه سطحی از اندیشه قرار دارد تا بتواند همه و یا بخشی از آن حقیقت را ببیند و بشناسد، بحث دیگری است.
البته هرچه اندیشه و فکر و درک عقلانی بالاتر باشد، میتواند به آن درک ظریف هنری کیفیت بیشتری بدهد. حافظ شیرازی صرفا یک هنرمند نیست؛ بلکه معارف بلندی نیز در کلمات او وجود دارد.
این معارف هم فقط با هنرمند بودن به دست نمیآید؛ بلکه یک پشتوانه فلسفی و فکری لازم دارد. باید متکا یا نقطه عزیمت و خاستگاهی از اندیشه والا، این درک هنری و سپس تبیین هنری را پشتیبانی کند. البته همه در یک سطح نیستند؛ توقع هم نیست که چنین باشند.
دیدار با شعرای مشهد/ مردادماه ۸۰؛ حافظ فقط یک شاعر خوب نیست
من مکرر به دوستان گفتهام «شاعری رشد میکند که اگر در جایی، یک آدم خبره [حالا نمیگوییم هر کس. نه؛ یک آدم خبره.] گفت «آقا؛ این غزل را پاره کن و دور بریز»، آن را راحت پاره کند و دور بریزد. یعنی به قول ما مشهدیها: «دلش بار بدهد که پاره کند و دور بریزد.» چنین شاعری، خوب میشود و پیش میرود. اما اگر نه؛ چون شعر زاده طبع اوست، به آن علاقهمند شود و حیفش بیاید و هر مصرعش را بخواهد نگهدارد، این شاعر خراب میشود.
من، در مورد حافظ اعتقادم این است. البته قرینهای و دلیلی ندارم؛ اما مجموعا آدمی چنین میفهمد که حافظ احتمال دارد ده برابر این دیوان که از او مانده است شعر گفته باشد. یعنی آدمی که چنین طبعی دارد؛ در این اوج واقعا بینظیر است و شصت - هفتاد سال هم عمر کرده است، نمیتواند همین چهار پنج هزار بیت شعر را داشته باشد.
او یقینا خیلی بیشتر از اینها شعر گفته است؛ ولی اینها برگزیدهی خود اوست. یعنی خودش شعر را میشناخته و شعرشناس بوده است. پس، جاهایی را که نپسندیده، دور ریخته و جاهایی را خودش درست و اصلاح کرده تا این، درآمده است. لذا در اوج است. والا اگر این نبود - بههرحال، شعر خوب در همه دیوانها هست - حافظ، حافظ نمیشد؛ یک شاعر خوب میشد.
(( به مناسبت بزرگداشت مقام حافظ ))
یاری اندرکس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضرفرّخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمی گوید که یاری داشت حقّ دوستی
حقّ شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی ازکان مروّت برنیامد سالهاست
تابش خورشید وسعی باد و باران را چه شد
شهریاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت درمیان افکنده اند
کس به میدان درنمی آید سواران را چه شد
صدهزاران گل شکفت وبانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمی سازد مگرعودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد
حافظ اسرارالهی کس نمی داند خموش
ازکه می پرسی که دور روزگاران را چه شد "
تقابل دو نیروی خیر و شر موضوعی است که از روزگاران کهن ذهن اغلب شاعران و نویسندگان را به خود معطوف کرده است.
در این میان فردوسی از معدود شاعرانی است که سعی کرده با پاسداشت زبان فارسی و وفاداری به حکمت باستان ایرانیان پیروزی، خیر بر شر را در اشعار خود توصیف کند. در این راه، او دیوان را نماد بدی و شر دانسته و اشخاصی همانند رستم و اسفندیار را نماد خیر و خوبی. در واقع فردوسی در به نظم درآوردن شاهنامه تلاش کرده تشابهات دو دین اسلام و زرتشت را در آنچه خیر و آنچه شر می دانند، نشان دهد. دیوها به دو صورت انسانی و رذائل اخلاقی در شاهنامه به تصویر کشیده شده اند، اما پیش از پرداختن به آنها ابتدا به معنای دیو پرداخته می شود.
معنای دیو نزد ایرانیان باستان
در لغت نامه دهخدا این کلمه همردیف شیطان و ابلیس و اهریمن ذکر شده است و در اوستا به صورت دَئوَ و در پهلوی دِو و در فارسی دیو گفته می شود. معنای آن در اوستا موجودی زنده و نامرئی همانند اجنه است که از اهریمن به وجود می آید (وندیداد اوستا، 33، 1382) و انسان ها را به بدی و کارهای ناشایست وا می دارد. این موجود همانند ابلیس انسان ها را به بدی فرمان می دهد و باعث به وجود آوردن رذائل اخلاقی در انسان می شود.
دیوهایی که در شاهنامه صورت انسانی به خود گرفته اند:
در شاهنامه دیوها که نماد بدی هستند، شکل ها و معانی خاص به خود می گیرند و نام های مختلفی دارند. رستم که نماد خیر است، با دیوهای زیادی نبرد می کند و در اغلب مبارزه های خود پیروز از میدان بیرون می آید. برخی از این دیوها در برابر رستم به شکل و هیات انسان ظاهر می گردند که از آن جمله می توان از ارژنگ دیو نام برد که یکی از دیوهای مازندران است و رستم در خوان ششم با او روبه رو می شود و او را از پای درمی آورد:
نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید / نه سنجه نه اولاد غندی نه بید
بید، نام دیو دیگری در شاهنامه است که به دست رستم کشته می شود. (اسلامی ندوشن، 268، 278، 282، 1380) سنجه نیز یکی دیگر از دیوهای مازندران است که در یکی از سفرهای رستم کشته می شود. اکوان دیو نیز که یکی از معروف ترین دیوهای شاهنامه است از رستم شکست می خورد. او دیوی است که خود را به هیات گورخری می سازد و هنگامی که رستم به خواب می رود، او را به دریا می اندازد ولی بعد به دست رستم کشته می شود:
نخسبیده بُد رستم پهلوان / که اکوان دیو اندر آمد دمان
و دیو سپید بزرگ ترین دیو مازندران است که رستم در خوان هفتم او را می کشد:
گرفتم کمربند دیو سپید/ زدم بر زمین همچو یک شاخ بید
دیوهایی که در شاهنامه نمادی برای رذائل اخلاقی هستند
بجز این دیوها که صورتی انسانی داشته اند و پلید و زاییده اهریمن اند، در شاهنامه از دیو های دیگری نیز سخن به میان آمده که در نقش صفات مذموم انسانی خودنمایی می کنند. از آن میان می توان دیو آز، دیو نیاز، دیو خشم، دیو رشک، دیو شهوت، دیو کین، دیو دروج (دروغ)، دیو تهمت و دیو بدعت را نام برد. از میان تمام این دیوها دیو آز از همه شوم تر و بدتر است.
فردوسی در به نظم در آوردن شاهنامه تلاش کرده تا تشابهات دو دین اسلام و زرتشت را در آنچه خیر و آنچه شر می دانند نشان دهد |
این دیو در شاهنامه نتیجه گناهان و انگیزه افزون طلبی و زیاده خواهی است. (شجری، 66، 76، 1382) این دیو شر محض است و پایه و اساس بسیاری از خونریزی ها، بدبختی ها و ددمنشی هاست. در اوستا درباره این دیو چنین آمده است «آز دیو آن است که هر چیز را بیوبارد و چون نیاز را چیزی نرسد، از تن خورد. او آن دروجی است که چون همه خواسته گیتی را بدو دهند انباشته نشود و سیر نگردد.» (مهرداد بهار، 168، 1393) این دیو در بین ایرانیان مسلمان به صورت صفات مذموم کینه و حسادت نیز تبدیل شده است. رستم نیز از شر این دیو در امان نیست؛ به طوری که خود استاد طوس ناتوانی رستم در شناخت فرزند خویش، سهراب را نتیجه پیروزی آزمندی بر رستم می داند:
نداند همی مردم از رنج و آز/ یکی دشمنی را ز فرزند باز
دیوهای درون ما
نکته فوق می تواند پاسخگوی این پرسش معماگونه باشد که چرا رستم با آن همه جوانمردی قاتل فرزند خود است. پایداری در برابر این دیو کاری است که فقط از انسان هایی برمی آید که بر نفس خود پیروز گشته اند و رذائل اخلاقی خود را به فضائل اخلاقی بدل کرده اند. مبارزه چنین کسانی با این دیو به نوعی مبارزه انسان با نفس اماره خویش و بدل کردن آن به نفس مطمئنه است. از این رو می توان ستیز رستم با دیوان را مبارزه بین انسان و رذائل و صفات نفسانی مذموم دانست. پس در اینجا می توان به قرابت بین توصیف فردوسی از دیو آز و سخنان قرآن و بزرگان دین ازجمله پیامبر درباره حرص و آز پی برد. پیامبر و ائمه همواره انسان را از حرص و آز باز داشته اند و درباره آن احادیث فراوانی گفته اند. پیامبر درباره حرص می فرماید: «از حرص بپرهیزید که پیشینیان شما در نتیجه حرص هلاک شدند، حرص آنها را به بخل وادار کرد و بخیل شدند. به قطع رحم وادار کرد و قطع رابطه کردند با خویشاوندان. به بدی وادارشان کرد و بدکار شدند.» امام باقر در این باره فرموده اند: «مَثَلِ حریص به دنیا، مثل کرم ابریشم است که هر چه بیشتر دور خود ببافد خارج شدن از پیله بر او سخت تر می شود تا آن که از غصه می میرد.» بنابراین وقتی در اوستا آمده است که دیو آز همه چیز اطراف خود را می بلعد و وقتی چیز دیگری پیدا نکرد، شروع به خوردن خود می کند، اشاره به این حدیث حضرت علی دارد که می فرماید: «چه بسا حریصی که آزمندی او را از پای در آورد.»
نتیجه
دیوها در شاهنامه موجودات پلیدی شناخته شده اند که انسان ها را به کارهای ناپسند وامی دارند. این دیوها به دو شکل در شاهنامه حضور پیدا می کنند؛ گاه صفات اخلاقی مذموم هستند، همانند دیو آز و گاه هیات انسان به خود می گیرند، مانند اکوان دیو. فردوسی در مقام یک مسلمان واقعی توانست تشابهات دین اسلام و زرتشت را دریابد و با تلقیق اسطوره های ایرانی و احادیث اسلامی حکمت ایران باستان را زنده نگه دارد. به همین دلیل اسلام نزد ایرانیان توفیقی روزافزون یافت و در سایه آن شاعرانی رشد کردند که توانستند فضائل اخلاقی مشترک این دو دین را با اشعار خود گسترش دهند.
منابع:
ـ نام ورنامه، عبدالحسین زرین کوب، انتشارات سخن، سال نشر 1383
ـ تاریخ ادبیات ایران، ذبیح الله صفا، انتشارات ققنوس، سال نشر 1373
ـ رستم و اسفندیار در شاهنامه، محمدعلی اسلامی ندوشن، نشر آثار، سال نشر 1380
ـ پژوهشی در اساطیر ایران، مهرداد بهار، نشر آگه، سال نشر 1375
ـ اوستا وندیداد، تألیف جیمز دار مستتر، مترجم موسی جوان، ناشر دنیای کتاب، سال نشر 1384
ـ تحلیل و بررسی عنصر آز در شاهنامه، رضا شجری، فصلنامه پژوهش های ادبی، شماره 1، تابستان
من کوچه های تنگ عاشقی را با علی ( ع ) طی کردم
در پس کوچه های مدینه آرام و سبکبال
پشت سرش تا کومه عشق
رهسپار گشتم
من عدل و جنگیدن با ظلم را
من مبارزه با نفس را
از گل بوته کلامت
روئید و نهالش سر از روحم برون زد
بوی حسینت ( ع) را
از راهت یافتم
گرد و غبار بی کسی را با تو پاک کردم
دیدارت و هرروز با کلامت
طی کردم
من پلکان گل های پردیس عرش را
با تک گوهر عرش طی کردم
من چشمه ی پاک زلال " خم " را
درچشمان عاشقانت
چون نهر سلسبیل جاری دیدم
عشق علی ، راه علی
چون شالیزار سبز معطر در دشت
چون رایحه نرگس های معطر
چون عطر گیچ مریم دشت عاشقی را
من پویه کنان از مهد تا عرش
عشق ولایت تا پردیس طی کردم
شهد ولایت با " میثاق خم " ثبت گردید
این است عهدی که با پروردگارت
بستی
" شعری از رویا پوراحمدگربندی "
جلال الدین محمد در ششم ربیع الاول سال 604 هجری (قرن هفتم) در شهر بلخ دیده به جهان گشود، ایشان اجدادش همه اهل خراسان بودهاند. پدرش نیز محمد نام داشته سلطان العلماء خوانده میشد و به بهاءالدین ولدبن ولد مشهور، پدرش مردی سخنور بوده، مردم بلخ علاقه فراوانی بر او داشته که ظاهرا همان وابستگی مردم به بهاء ولد سبب ایجاد ترس در محمد خوارزمشاه گردیده است. که در نتیجه آن، مهاجرت بهاءالدین ولد به قونیه گردید. اما از بدشناسی در آنجا نیز تحت مخالت امام فخررازی که فردی بانفوذ در دربار خوارزمشاه بود قرار گرفت.
با لقبهای خداوندگار، مولانا، مولوی، ملّای روم و گاهی با تخلص خاموش در میان فارس زبانان شهرت یافته است.
جلال الدین محمد در سفر زیارتی که پدرش از بلخ به آن عازم گردید پدرش را همراهی نمود، در طی این سفر در شهر نیشابور همراه پدرش به دیدار شیخ فریدالدین عطار عارف و شاعر شتافت. ظاهرا شیخ فریدالدین سفارش مولوی را در همان کودکیش (6 سالکی یا 13 سالگی ) به پدر نمود. در این سفر حج علاوه بر نیشابور در بغداد نیز مدتی رحل اقامت گزید و ظاهرا به خاطر فتنه تاتار از بازگشت به وطن منصرف گردیده و بهاء الدین ولد در آسیای صغیر ساکن شد. اما پس از مدتی براساس دعوت علاء الدین کیقباد به شهر قونینه بازگشت.
جلال الدین محمد در هجده سالگی با گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج نمود که حاصل این ازدواج سه پسر و یک دختر بود. پس از فوت پدرش بهاء ولد راه پدر را ادامه داده و به هدایت و ارشاد مردم عمر خود را سپری نمود.
مولوی در عین حالی که مردم را تربیت مینمود از خودش نیز غافل نبوده تا جایی که وقتی موفق به دیدار محقق ترمذی گردید خود را شاگرد او کرده از تعلیمات و ارشادات او نهایت بهرهها را برده و علی الظاهر و به تشویق همین استادش برای تکمیل معلوماتش رنج سفر به حلب را برخود آسان نموه و عازم شهر حلب گردید. ایشان در شهر حلب علم فقه را از کمال الدین عدیم فرا گرفت و پس از مدتی که به شهر دمشق رفت از دیدار با محی الدین عربی، عارف و متفکر زمانش نیز کمال استفادهها را برده و از آنجا عازم شهر قونیه گردیده و بنابه درخواست سید برهان الدین طریق ریاضت را در پیش گرفت. پس از مرگ محقق ترمذی به مدت 5 سال مدرس علوم دینی گردید که نتیجه آن تربیت چهارصد شاگرد میباشد.
وی همچنانکه گفتیم یک لحظه از تربیت خود غافل نبوده، تاریخ اینچنین مینویسد که روزی شمس وارد مجلس مولانا میشود. در حالی که مولانا در کنارش چند کتاب وجود داشت. شمس از او میپرسد این که اینها چیست؟ مولانا جواب میدهد قیل و قال است. شمس میگوید و ترا با اینها چه کار است و کتابها را برداشته در داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار داشت میاندازد. مولانا با ناراحتی میگوید ای درویش چه کار کردی برخی از اینها کتابها از پدرم رسیده بوده و نسخه منحصر بفرد میباشد. و دیگر پیدا نمیشود؛ شمس تبریزی در این حالت دست به آب برده و کتابها را یک یک از آب بیرون میکشد بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد. مولانا با تعجب میپرسد این چه سرّی است؟ شمس جواب میدهد این ذوق وحال است که ترا از آن خبری نیست. از این ساعت است که حال مولانا تغییر یافته و به شوریدگی روی مینهد و درس و بحث را کناری نهاده و شبانه روز در رکاب شمس تبریزی به خدمت میایستد. و به قول استاد شفیعی کدکنی تولدی دوباره مییابد.
هر چند که مولوی در طول زندگی شصت و هشت ساله خود با بزرگانی همچون محقق ترمذی، شیخ عطار، کمال الدین عدیم و محی الدین عربی حشر و نشرهایی داشته و از هر کدام توشهای براندوخته ولی هیچکدام از آنها مثل شمس تبریزی در زندگیش تاثیر گذار نبوده تا جائیکه رابطهاش با او شاید از حد تعلیم و تعلم بسی بالاتر رفته و یک رابطه عاشقانه گردیده چنانکه پس از آشنایی با شمس، خود را اسیر دست و پا بسته شمس دیده است.
پس از غیبت شمس از زندگی مولانا، با صلاح الدین زرکوب دمخور گردید، الفت او با این عارف ساده دل، سبب حسادت عدهای گردید. پس از مرگ صلاح الدین، حسان الدین چلبی را به عنوان یار صمیمی خود برگزید. که نتیجه همنشینی مولوی با حسام الدین، مثنوی معنوی گردیده که حاصل لحظههایی از همصحبتی با حسامالدین میباشد. علاوه بر کتاب فوق ایشان دارای آثار منظوم و منثور دیگری نیز میباشند که در زیر به نمونههایی از آنها اشاره میشود:
بالاخره روح ناآرام جلاالدین محمد مولوی در غروب خورشید روز یکشنبه پنجم جمادی الاخر سال 672 هـ قمری بر اثر بیماری ناگهانی که طبیبان از درمان آن عاجز گشتند به دیار باقی شتافت.
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
" مولوی "