قال الامام علی(ع):
«مداومه الذکر، قوه الارواح و مفتاح الصلاح».
امام علی(ع) فرمود:
مداومت بر یاد خدا، موجب قدرت و قوت روح و کلید صلاح و پاکی است. (1)
____________
1- غررالحکم، ح 9832
قال الامام علی(ع):
«مداومه الذکر، قوه الارواح و مفتاح الصلاح».
امام علی(ع) فرمود:
مداومت بر یاد خدا، موجب قدرت و قوت روح و کلید صلاح و پاکی است. (1)
____________
1- غررالحکم، ح 9832
آقا سلام گرچه بلند است جایتان
می خواهم از زمین بنویسم برایتان
یک نامه حاوی همه حرفهای راست
یک نامه از کسی که کمی عاشق شماست
یک نامه از بلندی انسان که پست شد
یک نامه از کسی که دچار شکست شد
این نامه مدح نیست فقط شرح ماتم است
یک ذره از هزار نوشتم اگر کم است
بعد از شما غبار به آیینه ها نشست
شیطان دوباره آمد و جای خدا نشست
پرپر شدند در دل طوفانی از بدی
گلهای رو سپید همیشه محمدی
آمد به شهر فاجعه، اسلام راحتی
انسان منهدم شده، قرآن زینتی
بیمارهای عشق خدا« بهتر»ی شدند
جلباب هایمان کم کم روسری شدند
خورشید مرد و شام تباهی دراز شد
بر روی دشمنان در این قلعه باز شد
در کسوت قدیمی آزادی زنان
دنیای ما اگرچه گرفتار آمدست
اما هنوز تشنه نام محمد است
در انتهای نامه خیسم سلام بر
نام بزرگوار و نجیب پیامبر
آسمان کوثر به دنیا آمده کوثر بخوان
با سرود وحی مدح دخت پیغمبر بخوان
مدح آن ممدوحه محبوبه داور بخوان
با زبان خویشتن نه، با دم حیدر بخوان
با زبان حیدر از صدیقه اطهر بخوان
هرچه زیبا خواندهای امروز زیباتر بخوان
ماه عصمت اختر برج هدی را مدح کن
روح احمد لیله القدر خدا را مدح کن
جان عالم یک جهان جان را گرفته در بغل
دست دل بگشوده قرآن را گرفته در بغل
مطلع الانوار ایمان را گرفته در بغل
گوهر دریای غفران را گرفته در بغل
هستی دادار منّان را گرفته در بغل
هرچه گویی بهتر از آن را گرفته در بغل
یا محمّد (ص) یا محمّد (ص) عصمت کبراست این
بوسه زن بر آفتاب طلعتش، زهراست این
این ز پا تا سر تجلاّی جمال داور است
این نه یک دختر تمام هستی پیغمبر است
این به احمد کوثر است و دختر است و مادر است
بلکه مام یازده عیسای عیسی پرور است
چارده معصوم را شخصیّت او محور است
جز محمّد (ص) از تمام انبیا بالاتر است
ذات حق با آیه قرآن ثناها گویدش
اوّلین شخصیّت عالم فداها گویدش
مخزن اسرار حق گوهر ندارد مثل او
ذات ربّ العالمین مظهر ندارد مثل او
مصحف ختم رسل کوثر ندارد مثل او
نخل سر سبز نبوّت بر، ندارد مثل او
شخص ختم الانبیا دختر ندارد مثل او
شیر حق دست خدا یاور ندارد مثل او
هرچه گفتم هرچه گویم در ثنای او کم است
مدح ناموس خدا فوق بیان عالم است
آفرینش باغ توحید و بهارش فاطمه است
دین و قرآن تا قیامت اعتبارش فاطمه است
مصطفی فخر نبوّت افتخارش فاطمه است
مرتضی دست خدا و دستیارش فاطمه است
دستیارش نه همه دار و ندارش فاطمه است
ای خوشا آن کس که روز حشر یارش فاطمه است
در ثنای او همان اقرار عجز ما بس است
گفتن اوصاف این دختر نه کار هر کس است
غلامرضا سازگار
☆✿✿☆
هر کس هر آنچه دیده اگر هر کجا تویی
یعنی که ابتدا تویی و انتها تویی
در تو خدا تجلی هر روزه میکند
«آیینه تمام نمای خدا» تویی
میلاد تو تولد توحید و روشنی است
ای مادر پدر! غرض از روشنا تویی
چیزی ندیدهام که تو در آن نبودهای
تا چشم کار میکند ای آشنا! تویی
نخل ولایت از تو نشسته چنین به بار
سرچشمه فقاهت آل عبا تویی
غیر از علی نبود کسی همطراز تو
غیر از علی ندید کسی تا کجا تویی
تو با علی و با تو علی روح واحدید
نقش علی است در دل آیینه، یا تویی؟
ایمان خلاصه در تو و مهر تو میشود
مکه تویی، مدینه تویی، کربلا تویی
زمزم ظهور زمزمههای زلال توست
مروه تویی، قداست قدسی! صفا تویی
بعد از تو هر زنی که به پاکی زبانزد است
سوگند خورده است که خیرالنسا تویی
شوق تلاوت تو شفا میدهد مرا
ای کوثر کثیر! حدیث کسا تویی
آن راز سر به مهر که «حافظ» غریبوار
میگفت صبح زود به باد صبا تویی
هنگام حشر جز تو شفاعت کننده نیست
تنها تویی شفیعه روز جزا تویی
در خانه تو گوهر بعثت نهفته است
راز رسالت همه انبیا تویی
«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»
بی تو چه میکنند؟ تویی کیمیا تویی
قرآن ستوده است تو را روشن و صریح
یعنی که کاشف همه آیهها تویی
درد مرا که هیچ طبیبی دوا نکرد
آه ای دوای درد دو عالم! دوا تویی
من از خدا به غیر تو چیزی نخواستم
ای چلچراغ سبز اجابت! دعا تویی
مرتضی امیری اسفندقه
☆✿✿☆
پیامبر
اکرم(ص) آنگاه که مکه فتح شد و اسلام در حاکمیت کامل قرار گرفت. خطبهای
خواندند و مساوات اسلامی را به همگان اعلام فرمودند: ای مردم! آگاه باشید
که پروردگارتان یکی است، و پدرتان (نیز) یکی است. بنابراین بدانید که نه
عربی را بر عجم، و نه عجمی را بر عرب، و نه سیاهی را بر سفید، و نه سفیدی
را بر سیاه برتری است.
مگر به تقوای (الهی). آیا (این حقیقت را) ابلاغ کردم؟ گفتند: آری. حضرت فرمود: حاضران به غایبان ابلاغ کنند.(1)
____________
1- الجامع الاحکام القرآن، ج 16، ص 342
آقا تقی روی قرآن خیلی تاکید داشت. همیشه به من توصیه میکرد که به یاد خدا باشم و قرآن بخوانم.
یک دفعه که آقاى رضوى به منطقه غرب رفته بود، وقتى به خانه برگشت از حال و هوای آنجا برایم چنین نقل کرد:
«غرب
یک حالت خاصى دارد. تا وقتیکه آدم کار مىکند و مشغول است تنها به نتیجة
کار و اینکه مورد قبول خدا باشد مىاندیشید؛ ولى همین که کار به انجام
رسید، دیگر نمىداند چه باید انجام دهد.»
او سپس ادامه داد: «من این
دفعه در اوقات فراغت قرآن تلاوت کردم و به قدرى از آیات خدا لذت بردم که
انگار تابهحال این همه حلاوت از قرآن نچشیده بودم...»
خاطرهای از شهید محمدتقی رضوی مبرقع
راوی: عطیه سادات سیدآبادی، همسر شهید
مریم عرفانیان
امام صادق(ع) میفرماید: مومن بین دو خوف قرار دارد،
اول: خوف از گناهی که در گذشته انجام داده و نمیداند که خدای متعال در مورد آن گناه با او چگونه برخورد میکند؟! آیا او را میبخشد و یا عقابش میکند؟! دوم: خوف از اینکه نمیداند باقیمانده عمرش چگونه خواهد گذشت؟! آیا باز هم به سراغ گناه و ارتکاب معاصی میرود، یا گذشته را جبران میکند و در مسیر طاعت و بندگی عمرش را میگذراند؟! لذا مومن با این حال، هیچ شبی را به روز نمیآورد مگر اینکه خوف دارد و هیچ چیز مانند خوف و ترس از خدا او را اصلاح نمیکند. (1)
____________
1- الکافی، ج 2، ص 70
قال الامام الصادق(ع):
«وارج الله رجاء لایجر یک علی معصیهًْ، و خفه خوفاً لایویسک من رحمته».
امام صادق (ع) فرمود:
به خدا امید داشته باش، اما امیدی که به تو جرات معصیت خدا را ندهد!
(آنقدر به او رجا داشته باش که از عذابش احساس ایمنی نکنی!) و از او بترس، اما
نه خوفی که تو را به سرحد یأس از رحمت خدا برساند. (موازنه خوف و رجا در قلب مومن) (1)
____________
1- تحفالعقول، ص 304
امام صادق(ع) در معنای آیه «اهدانا الصراط المستقیم» میفرماید: خدایا ما را به راهی ملتزم کن که به سوی محبت تو منتهی شود و ما را به بهشت برساند، و از پیروی هواها و آرای نفسانی ما که موجب هلاکت میگردد جلوگیری کند. (1)
همچنین آن حضرت در روایتی دیگر میفرماید: صراط مستقیم دو صراط است، یکی صراط در دنیا و دیگری صراط در آخرت. صراط در دنیا امام واجب الاطاعه است که هر کس او را در دنیا شناخت و به او اقتدا کرد، از پل صراط عبور میکند، و هر کس در دنیا او را نشناخت قدمهایش در پل صراط میلغزد و وارد جهنم میشود. (2)
____________
1- المیزان، سید محمدحسین طباطبایی(ره)، ج 1، ص 38
2- تفسیر نورالثقلین، ج1، ص 21، ح91
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
یک لحظه در این معرکه از پا ننشستی
گفتی سفر عشق به جز دربهدری نیست
یک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتن
همقافله با عشق و جنون، کم هنری نیست
دنبال شهادت همۀ عمر دویدی
گفتی که در این عالم خاکی خبری نیست
آنقدر سبکبار سفر کردی از این خاک
آنقدر که بر پیکر پاک تو سری نیست
تو کشتۀ این عشق، نه تو زندۀ عشقی
بر تربت تو جای غم و نوحهگری نیست
باید که به حال دل خود نوحه بخوانم:
سهم من جا مانده به جز خونجگری نیست
از خود نگذشتم که به یاران نرسیدم
جز خویش در این بین حجاب دگری نیست
گفتند که باز است در باغ شهادت...
برخیز! به جز اشک رفیق سفری نیست
امشب شب قدر است اگر قدر بدانی
برخیز! مبارکتر از امشب سحری نیست
شعر یوسف رحیمی برای شهید حاج قاسم سلیمانی
تو را تشنه بودیم و هستیم هنوز
و افزون شود این عطش روز به روز
تو آبی روان بودی و این کویر
به دنبال آب، هم به شب، هم به روز
***
تو آرام جان بودی و هم قرار
گرفتی قرار و ببردی قرار
به هر سو که رفتی، شدند دشمنان
پراکنده یا کشته یا در فرار
***
تو قاسم شدی تا که سهمیدهی
به مردم ز ایمان و از آگهی
و از گنج سلیمانیِ خویشتن
گذاری به جا، گوهر همرهی
علیرضا چخماقی
قالالصادق(ع):
«العامل علی غیر بصیره کالسائر علی غیر طریق، فلا تزیده سرعه السیر الا بعدا».
امام صادق(ع) فرمود: کسی که عملی را بدون بصیرت و شناخت انجام میدهد
مانند، سالکی است که به راه بیراهه و انحرافی میرود، و سرعت و شتاب
در مسیر حرکت او جز به دوری از مقصد و هدف او نمیافزاید!(1)
____________
1- الکافی، ج 1، ص 43
ماجراهای قاری قرآن در عالم برزخ!
در تاریخ 23/6/1386 ش یکی از دوستان، ماجرای عجیبی را نقل کرد که برای یکی از قاریان قرآن به نام آقای محمدرضا خُرّمیان در حال سکته پیش آمده و لحظاتی را در عالم برزخ گذرانده بود. من مایل بودم شخصاً ایشان را ببینم و داستان را از زبان خودش بشنوم. چندی بعد به درخواست اینجانب ایشان به دفتر آستان حضرت عبدالعظیم(ع) تشریف آورد و آن ماجرا را همراه با چند خاطره جالب دیگر تعریف کرد. از ایشان خواهش کردم که خاطرات خود را به صورت مکتوب ارائه کند، ایشان به درخواست اینجانب پاسخ مثبت داد. خاطرۀ زیر که مربوط به جریان سکتهای است که برایشان رخ داد، به این شرح است:
در 22/9/1384 که روز شنبه بسیار سردی بود و فردای آن مصادف با شهادت امام جعفر صادق(ع) بود، مشغول کار در دفتر امور مجلس وزارت امور خارجه بودم. ساعت یازده صبح جهت انجام کاری و برای رفتن به طبقۀ پنجم داخل آسانسور شدم. من در آسانسور تنها بودم. در حین حرکت به طرف بالا احساس کردم گویا شخصی یک مشت محکم به شکمم زد. به اطاق خودم برگشتم و از دل درد به خود میپیچیدم. فکر کردم که شاید مسموم شدهام، لذا دو سه مرتبه آب خوردم، اما اثر نکرد. پس از نیم ساعتی متوجه شدم دست چپم از مچ تا آرنج درد شدیدی گرفته و انگار کسی دارد آن را با ارّه میبُرد. سپس چانهام هم مثل سنگ شد و درد تقریباً همۀ بدنم را گرفت.
دوستان همکار، مرا به بیمارستان سینا بردند. پس از سؤال و جوابهای پزشکی، دکتر گفت: باید از شما نوار قلب بگیریم، ظاهراً مشکل مهمی پیش آمده است. پس از اینکه نوار قلب را گرفتند و آن را دقیق بررسی کردند اعلام کردند که سکتۀ وسیعی کردهام و حدود یک ساعت هم دیر به بیمارستان آمدهام.
مرا با برانکارد به اطاق دیگری بردند. تا وسایل پزشکی را بیاورند و آماده کنند، شاید بهاندازۀ یک دقیقه اطاق خلوت شد و من توانستم در همین فرصت کوتاه، به حضرت فاطمۀ زهرا(س) توسل پیدا کنم. با چشمانی اشک آلود به آن حضرت سلام دادم و عرض کردم: یا فاطمۀ زهرا! من عمری است که از کودکی تا به امروز، قاری و تالی کتاب و قرآنی هستم که بر پدر بزرگوارت، پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) نازل شده، به بسیاری از شهرهای ایران و کشورهای جهان مسافرت کردم و با افتخار برای مردم دنیا این آیات الهی را تلاوت کردم، ضمن اینکه در انجمن خیریهای به نام خودتان (موسسه خیریه حضرت زهرای اطهر که توسط عدهای از بانوان متدیّنه به ثبت رسیده) افتخار خادمی دارم؛ خودتان دست مرا بگیرید و عنایت ویژهای بفرمائید. پس از این توسل کوتاه، به همکارم که کنارم ایستاده بود گفتم با موبایلش به خانوادهام خبر بدهد. ایشان به منزل ما تلفن زد و داستان مریضی مرا به همسرم اطلاع داد و گفت هر چه سریعتر خود را به بیمارستان برساند. بلافاصله همسرم به قصّاب موسسۀ خیریه تلفن میزند و از او میخواهد که فوراً چهارده گوسفند به نیّت چهارده معصوم ذبح کند و گوشت آنها را برای افراد بیبضاعتی که تحت پوشش موسسه خیریه هستند بفرستد.
بالاخره عملیات پزشکی شروع شد. طبق معمول رشته سیمهایی که به بدنم متصل شده بود را به صفحه مانیتور وصل کردند. پزشک معالجی که بالای سرم بود، آقایی بود به نام دکتر مولائی که فرد متدینی به نظر میرسید و به سرعت مشغول تزریق و عملیات پزشکی بود. در یک لحظه با «ایست قلبی» مواجه شدم و قلبم از کار افتاد.
در این لحظه دیدم صحنۀ بیمارستان عوض شد، چنانکه گویی در یک دنیای دیگری وارد شدم. دیدم که در مقابل من هزاران نفر نشستهاند و هر کسی حرفی میزند. در عین حالی که همگی به من نگاه میکردند و من با تعجب به خود میگفتم: من تا چند دقیقه قبل کجا بودم؟ الآن کجا هستم؟ این آدمها کی هستند؟ چه میگویند؟ با که حرف میزنند؟ اصلاً چرا مرا به اینجا آوردند؟
در همین اثنا متوجه شدم شخصی در کنارم ایستاده که انگار فکر مرا میخواند. آن شخص به من گفت: میخواهند شما را به طرف آسمان ببرند.
یک دفعه دیدم همین تختی که روی آن خوابیده بودم، مانند آسانسور، به طرف بالا حرکت کرد و از طبقات مختلفی گذشت. از هر طبقهای که میگذشتم، آدمهای زیادی با لباسهای سفید نشسته بودند و بعضی مانند کسانی که مشغول ذکر گفتن هستند و بدن خود را جلو و عقب میبرند، خود را تکان میدادند.
در یک طبقهای که چند لحظهای در آنجا توقف کردم، آدمهای بسیار بلند قد با لباسهای سفید را دیدم که روی نوک انگشتان پایشان، مانند کسانی که رژه میروند، راه میرفتند و در همان حال مرا نگاه میکردند.
من خیلی از دیدن این منظره ترسیدم و فکر کردم که اینها از اجنّه هستند. جیغ زدم. آن شخص که همراهم بود به من گفت: نترس، اینها انسان هستند، اما دلیلی دارد که باید روی نوک پاهایشان راه بروند.
همراهم کمی به من آرامش داد و گفت این طبقه که الآن میرویم آخرین طبقۀ آسمان است و تو در آنجا مشکلت حل خواهد شد. خواستم از او سؤال کنم که اینجا کجاست و برای چه مرا به اینجا آوردهاند، که با چشم و ابرو به من اشاره کرد که حرف نزن! وقتی به طبقۀ آخر رسیدیم، دیدم که صحرای بسیار بسیار عظیم و بزرگی است که شاید میلیونها انسان به صورت کفنپوش در آن نشستهاند و تا آنجا که چشم کار میکند مملو از جمعیت است.
برخی از آنها چهرههای بسیار شاد و خندان داشتند و برخی دیگر بسیار بسیار غبارآلود و غمناک و چهره در هم کشیده و ناراحت، گویی میخواهندگریه و زاری کنند. بسیاری از آنها زانوان غم در بغل گرفته بودند و به صورت انسانهای متحیر و بهت زده نشسته بودند و همۀ آنها در حال نگاه کردن به من بودند و انگار که منتظر بودند که من برای آنها قرآن بخوانم. یک دفعه متوجه شدم که صدای تلاوت قرآن میآید، خوب که دقت کردم متوجه شدم صدای خودم است که با صدای بلند این آیه را تلاوت میکردم:
«ونُنَزّلُ مِن القُرآن ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحمَة لِلمؤمِنان وَلا یَزیدُ الظالِمینَ اِلا خَسار»؛ و از قرآن، آنچه شفا و رحمت است برای مؤمنان، نازل میکنیم؛ و ستمگران را جز خسران (و زیان) نمیافزاید.(اسرا/82)
در همین اثنا که این آیات الهی پخش میشد، متوجه شدم که سید بزرگواری با لباس روحانی و یک شال سبز دور کمر، بسیار بسیار زیبا و با جبروت، آهسته آهسته، قدمزنان، به طرف من میآید. جلوتر که آمد دیدم در عمرم، انسانی به این زیبایی و نورانیت و با این هیبت و جبروت ندیده بودم؛ پیشانیای بلند، چشمانی درشت با ابروانی پیوسته و مشکی و محاسنی سیاه و تقریباً بلند، با قد و قوارهای بسیار مناسب و کمی سمین(چاق).
سیّد آمد و گوشۀ تختی که من روی آن خوابیده بودم، ایستاد و همچنان به من نگاه میکرد. خیز برداشتم که به جمال پرفروغ و نورانی اش سلام کنم، اما متوجه شدم که زبانم قفل شده است. مجدداً خواستم عرض ارادت کنم، تا سه مرتبه، اما دیدم که دهانم قفل شده و نمیتوانم صحبت کنم. شاید که تصرف کرده بودند، نمیدانم، اما هم چشمم میدید و هم گوشم صداها را میشنید.
در همین اثنا که جمعیت همچنان مرا نگاه میکردند و آیات قرآن همچنان پخش میشد و من و آن آقای بزرگوار، همزمان به همدیگر نگاه میکردیم، ایشان به آن آقایی که از اوّل کنار بنده بود، با پشت دستشان اشاره فرمودند و به یک حالت تشر و فوقالعاده پر جاذبه فرمودند: «این آقا را به دنیا برگردانید!»
پس از شنیدن این سخنان، صحنه عوض شد و من خودم را بر روی تخت بیمارستان دیدم و یک دفعه بلند شدم روی تخت نشستم. دیدم کسانی که دور من جمع شده بودند با صدای بلند گفتند: صلوات بفرستید، مرده زنده شد، مرده زنده شد!
برخی بلند بلند صلوات میفرستادند و بعضی از نزدیکان _ از جمله همسرم که در این فاصله آمده بود _ مشغولگریه کردن بودند و مرتب خدا را شکر میکردند.
در این فاصله که قلب من ایستاده بود، دکتری که بالای سرم بود، از آن دو نفر همراهم که مرا از اداره به بیمارستان برده بودند، پرسیده بود که این آقا کیست؟ آنها در جواب گفته بودند که ایشان همکار ما در وزارت امور خارجه است و ضمناً قاری قرآن هم هست. وقتی که پس از چند ثانیه من تازه متوجه شدم که قضیه چی بوده و فهمیدم که از این دنیا رفته بودم و به لطف و عنایت خداوند متعال و محبت اهل بیت عصمت و طهارت(ع) دوباره به این دنیا برگشتم، شروع کردم بهگریه کردن و با صدای بلند چند مرتبه گفتم: یا فاطمۀ زهراء، یا فاطمۀ زهراء!
سپس آن آقای دکتری که ظاهری آراسته داشت و به نظر متدین میرسید، به من گفت: برو خدای را شکر کن، زیرا خدا به احترام همین قرآنی که تلاوت میکنی، شما را مجدداً به دنیا بازگرداند.
گفتم: مگر چطور شده؟
گفت: وقتی انسان ایست قلبی پیدا میکند، حدّاکثر در پانزده تا بیست ثانیه میتوان قلب را به وسیلۀ شوک به کارانداخت، در حالی که قلب شما نزدیک به دو دقیقه از کار افتاد و هر چه تلاش کردیم، نتوانستیم کاری بکنیم تا احیا شود. آن دو خانمپرستاری هم که مشغول کارهای اوّلیه برای برگرداندن قلبتان بودند، مأیوس شدند و گفتند کار ایشان تمام شده و روی برگۀ بیمارستان نوشتند که او را به سردخانه منتقل کنید و خودشان هم رفتند. اما من وقتی شنیدم که شما قاری قرآن هستید، گویا شخصی در گوشم گفت که نرو، این آقا برمیگردد و من به احترام قرآن، اینجا در کنار شما ایستادم تا اینکه شما مجدداً به این دنیا برگشتید. قدر و منزلت خودت را بدان، چون زنده شدن شما به طور قطع و یقین، معجزه خداوند بوده است که شامل حالت شده. هر لحظه خدا را شکر کن و در نمازهایت مرا هم دعا کن.
پس از این قضایا، به بخش C.C.U بیمارستان قلب شهید رجائی منتقل شدم و حدود پانزده روز در آن بیمارستان بستری بودم. در این مدت برخی از بزرگان و علما و رؤسای هیئتهای مذهبی، از جمله وزیر خارجه و معاونین و مدیران کل و دیگر همکاران وزارتخانه و اکثر طبقات قاریان قرآن به دیدنم آمدند. وقتی جناب شهریار پرهیزکار تشریف آوردند و ماجرا را برایش تعریف کردم، فرمودند: از شنیدن این اتفاقی که برای شما افتاده، ما به خودمان امیدوار شدیم که همین آیات قرآنی که همه روزه تلاوت میکنیم، یقیناً یک روزی دست ما را خواهد گرفت که تاکنون هم گرفته و ما را از خیلی خطرات نجات داده است.
پس از مرخص شدن از بیمارستان، حدود دو ماه در منزل استراحت کردم. یک روز به اتفاق سفرا و کارداران نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران که برای سمینار به تهران آمده بودند، خدمت رهبر معظم انقلاب رسیدم. پس از اتمام برنامه، در موقع صرف شام، جناب آقای دکتر خرازی داستان بیماری بنده را به حضرت آقا فرمودند و ایشان با تعجب به بنده فرمودند: خودت از زبان خودت داستان بیماری را شرح بده.
من هم داستان را از لحظهای که از این دنیا رفتم تا لحظهای که برگشتم، به طورکامل برای حضرت آقا نقل کردم. ایشان خیلی تعجب کردند و فرمودند: اگر ممکن است یک بار دیگر از اوّل تا آخر برایم شرح بده.
مجدداً داستان را از اوّل تا آخر شرح دادم. در پایان رهبر معظم انقلاب فرمودند:
این داستان و قضیۀ عجیبی که برای شما اتفاق افتاده، اوّلاً شبیه به یک معجزه است که در این عصر و زمانه، خیلی کم برای کسی اتفاق میافتد. ثانیاً تمامی این حوادث، مطابق با روایات و اعتقادات ماست که از لحظۀ ورود به عالم برزخ نوعاً برای کسانی که در مسیر صراط مستقیم الهی و در مسیر اهل بیت(ع) هستند اتفاق میافتد و آن سید بزرگواری که قدرت تصرف داشته و توانسته شما را از آن نشئه به این نشئۀ دنیا برگرداند، مسلماً یکی از ذوات محترم اهل بیت(ع) بوده است و چون این قضیه در شب شهادت امام جعفر صادق(ع) اتفاق افتاده است و با آن نشانههایی که بیان داشتید، احتمالاً یا حضرت امیر(ع) و یا امام جعفر صادق(ع) بوده است.
بعد فرمودند: شما قدر خودت را بدان و از این پس صدای هر اذانی را که میشنوی، همان لحظه خدا را شکر کن و بگو که خدایا سپاس میگویم تو را که به من عمر طولانی مرحمت فرمودی تا یک بار دیگر صدای اذان دین تو را بشنوم.
سپس دستور فرمودند: به صدا و سیما بفرمائید که از این قضیه گزارش یا فیلمی تهیه شود تا مردم ببینند و در جریان قرار گیرند، شاید موجب عبرت مردم قرار گیرد.
* کتاب: خاطرههای آموزنده، نوشته آیتالله محمدی ریشهری، انتشارات دار الحدیث قم
سأل النبی(ص) علیاً: کیف وجدت اهلک؟ قال:
نعم العون علی طاعهًْالله و سأل فاطمهًْ: فقالت: خیر بعل».
پیامبراکرم (ص) یک روز از علی(ع) پرسید: همسرت را چگونه یافتی؟
امام علی(ع) پاسخ داد: چه خوب یار و یاوری است در اطاعت کردن از خدا.
سپس از دخترش پرسید: شوهرت را چگونه یافتی؟ فاطمه(س) فرمود: بهترین شوهر است. (1)
____________
1- بحارالانوار، ج 43، ص 117
تا کِی اینگونه بماند دل ما آقاجان؟
-عاشق و فارق و درگیر و جدا-آقا جان
بی سبب نیست اگر فاصله ها کم نشدند
صاف و صادق نشده سینه ی ما آقاجان
جای جارو زدن حال و هوای دل هم؛
گوشه ای رفته و گفتیم :"بیا آقا جان"
"ما که رندیم و گدا دیر شما ما را بس"
گرچه این بیشتر است از سَرِ ما...آقاجان
تو که دارای جهانی دل ما را بردار
چه کسی میخرَد این سوخته را ؟آقاجان
سیصد و چند شود سال؟که تکمیل شوند
سیصد و چند نفر از همه جا...آقاجان
ما که هستیم؟که لاف از غم عشقت بزنیم
ما کجا؟...عشق کجا؟...درد کجا آقاجان؟
یک شب ای کاش" بیاید به سراپرده ی چشم
در نمازی خم ابروی شما آقاجان"