ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
کنار پنجره نشسته بودم ، کبوتری آمد و گفت : بنویس . گفتم : چه بنویسم ؟ گفت : نامه ای به شهدا کربلا .
گفتم : قلم ندارم . کبوتر یکی از پرهایش را به من داد و گفت : بنویس .گفتم : جوهر ندارم .
آن کبوتر زیبا رفت و برایم از خون شهدا آورد و گفت : بنویس . من هم باز با همان غمی که در دل داشتم گفتم برگه ندارم .
کبوتررفت و پس از مدتی برایم چند برگ ازبرگ درختان آورد .
پس من هم نوشتم : (( بسم رب الشهدا ))
(( سلام به امام خوبم ، من به شما و شهدای کربلا ارادت خاصی دارم و دوست داشتم من هم در دشت کرب بلا بودم و
در رکاب شما جان می دادم و شهید می شدم .
بیشتر از از این نمی دانم چه بگویم وقتی نامه ام را نوشتم دوباره رفتم و کنار پنجره نشستم .
مدتی بعد همان کبوتر آمد و گفت : بده . گفتم : چه بدهم ؟ گفت : نامه ای را که به امام حسین ( ع) و شهدای کربلا نوشتی .
من هم نامه را به کبوتر دادم و او هم نامه را به دست امام حسین ( ع ) رساند . گویی آن کبوتر ، کبوتر نامه رسان بود ........... ))
( نرجس مرادی ، کلاس دوم علوم انسانی ، دبیرستان شیخ السلام )