اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

لاس‌وگاس وسط اتوبان مدرس/ طنز :

پوریا عالمی در شرق نوشت:‌

جمعی از هنرمندان به شهردار تهران نامه نوشتند و گفتند توی شهر خودشان غریبه و بیگانه

 هستند.

شهردار تهران گفت: آخه چرا؟ اینجا که عینهو مشهد خودمان است.  هنرمندان گفتند مشهد

 اتفاقا شهر قشنگ و زنده‌ای است و حسنش اینجاست که مشهد را عین مشهد نگه می‌دارند.

سؤال اینجاست که تهران دقیقا شبیه چیه؟ یعنی به یکی بگوییم تهران را بکِش چی می‌کشد؟

 نودودرصد بچه‌ها توی تهران عکس یک میخ بلند را می‌کشند که آسمان را شکافته. می‌پرسیم

 این چیست؟

می‌گویند تهران. می‌گوییم این میخش واسه چیست؟ می‌گویند برج میلاد است. 

 اتفاقا ما یک میهمان خارجی داشتیم که آمده بود ایران، وقتی توی شهر چرخاندیمش، وسط

 اتوبان گفت  لاس‌وگاس توی  تهران شعبه زده مگه؟ گفتیم استاد لاس‌وگاس کو؟ پل طبیعت را

نشان داد. در اتوبان مدرس گفت شما با سرخ‌پوست‌ها  جنگ کردید؟ گفتیم نه. گفت

سرخ‌پوست‌ها توی فرهنگ شمام مؤثر بودند؟ گفتیم نه. گفت سرخ‌پوست‌ها با شما وصلت کردند

 و الان نصف جمعیت  شما حس عجیبی به اجداد سرخ‌پوست خود دارند؟ گفتیم نه. گفت پس این

 ظرف که عین آثار تمدن اینکاها  و قوم مایاست و توش پر نیزه شکار است چیست؟

گفتیم درباره ظرف قوم مایا چیزی نمی‌دانیم. اما می‌دانیم آنها بامبو است. گفت مگر اینجا کامرون

یا غرب  آفریقا یا چین و شرق  آسیاست که بامبو نماد شما باشد؟ ما گفتیم نه. ولی در لاهیجان و

 لیالستان و  قاسم‌آباد بامبوهای باحالی درمی‌آید. بعد رفتیم  سمت پیچ‌شمیران. یکهو رفیق ما بغض

 کرد و گفت: شما  از این خیابان خاطره بدی  دارید؟

 گفتیم چرا؟ گفت من از هرچی خاطره  بد دارم خرابش می‌کنم.

 شما هم پل به این زشتی را گذاشتید وسط پیچ‌شمیران که دیگر کسی از این منطقه رد نشود؟  هیچی

نگفتیم.

رفتیم سمت چهارراه ولیعصر. رفیق ما گفت پسر خب تهران را دوست ندارید چرا خرابش می‌کنید؟ اینجا

چهارراه  ولیعصر است و من کلی عکس ازش دیده بودم. الان عین منطقه جنگی بعد از بمباران شیمیایی

شده. 

 الان واقعا قشنگش کردید؟ ما باز هیچی نگفتیم و گفتیم بیا برویم میدان خوب ولیعصر را ببین که از

 همه‌جای تهران  معروف‌تر است. آقا ما رسیدیم به میدان ولیعصر دیدیم وسط میدان دارند یک پاساژ

 سه‌هزارطبقه زیر زمین می‌سازند.

 البته قبلش یک‌طوری کرده بودند آدم فکر کند دارند مترو می‌زنند. خلاصه دیدیم چیزی از ولیعصر هم

نمانده. رفیق  خارجی‌مان گفت کو؟ ولیعصر کو؟ گفتیم ولش کن. من یک جایی را بلدم می‌توانیم برویم و

توی افق گم شویم.


" پایگاه خبری تحلیلی اعتدال  "

نظرات 1 + ارسال نظر
نرجس سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 21:21 http://www.p14masom.blogfa.com

بازآ که چون برگ خزانم رخ زردی‌‌ست
با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ست

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌‌ست
ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست

در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى ست

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟

چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است



مهرداد اوستا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد