اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

پیش از این ها فکر می کردم خدا .......

 

 

پیش از این ها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها

***

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

***

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

***

ماه برق کوچکی از از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

***

اطلس پیراهن او آسمان

نقش  روی دامن او  کهکشان

***

رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

***

دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب

***

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

***

پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود

از خدا  در ذهنم این تصویربود

***

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

***

بود ،اما میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

***

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

***

... هر چه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین از اسمان از ابر ها

***

زود  می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

***

هر چه می پرسی جوابش آتش است

آب اگر خوردی جوابش آتش است

***

تا ببندی چشم کورت می کند

تا شدی نزدیک دورت می کند

***

کج گشودی دست ،سنگت می کند

کج نهادی پا ی  لنگت می کند

***

تا خطا کردی عذابت می دهد

در میان آتش آبت می کند

***

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم خواب  دیو و غول  بود

***

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

***

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

***

محو می شد نعره هایم بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...

***

نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

***

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود ...

***

مثل تمرین  حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

***

تلخ مثل خنده ای بی حوصله

سخت مثل حل صد ها مسئله

***

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

***

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر

***

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

***

زود  پرسیدم پدر این جا کجاست

گفت اینجا خانه ی خوب خداست

***

گفت این جا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای ختوت نمازی ساده خواند

***

با وضویی دست ورویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

***

خانه اش این جاست ؟این جا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست

***

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

***

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

***

نام  او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

***

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است

***

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد

***

قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

***

قهری او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم خدایم این خداست

***

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیکتر

***

از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

***

نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

***

چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا

***

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

***

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در بارهی گل حرف زد

***

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه  مثل باران  راز گفت

***

با دو قطره صد هزاران  راز گفت

می توان  با او صمیمی حرف زد

***

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

***

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

***

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت

***

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا

***

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

***

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر

 " دکتر قیصر امین پور    

نظرات 1 + ارسال نظر
نگان شنبه 29 اسفند 1394 ساعت 16:31 http://negan-1.blogsky.com

خدا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد