اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

" خاطرات‌ پادگان امام حسین 2 " :

حلبی رو می‌شناسی؟            

   
هفته دفاع مقدس شروع شد؛هر چه فکر کردم که در این باره چه مطلبی بنویسم ذهنم  و عقل یاری کرد اما... بگذریم. به هر حال خاطراتی از دوران آموزشی در پادگان امام حسین(ع) نوشته بودم که همینطور مانده بود گفتم چه بهتر که این خاطرات را درج کنم.            
             

اگر دوست داشتید می‌توانید بخوانید.

همین که وارد شدم وحشت برم داشت!یک چیزهایی پیش از این در باره‌اش شنیده بودم.توی اتاق یک میز به همراه دو تا صندلی قرار داشت،همین!روی یکی از صندلی‌ها نشستم. صندلی جیری جیری کرد و بعد ساکت شد،در هم به تبعیت از صندلی با صدای جیر و جیر باز شد و انتظار هم به پایان رسید.

کسی که وارد شد،یک پوشه زیر بغل داشت،سلام داد،جواب دادم. پشت میز رنگ و رو رفته،روی تنها صندلی نشست، درست رو به روی من! کمی ترسیده بودم، فکر می‌کردم در اتاق بازجویی هستم. تنها مثل فیلمها اتاق کمی تاریک نبود، تا چراغ بالای سرت تلو تلو بخورد.

سئوال و جواب شروع شد.

-خوب اخوی چند سالته؟

راستش برادر تازه 15 سالم تموم شده.

نماز که می‌خونی؟!

-بعله اخوی! یه دولا راستی می‌شیم اگره خدا قبول کنه!

کمی از ترس و اضطرابم ریخت. فکر می‌کردم مصاحبه کننده خیلی خشک تر از اینها باشد.

-ادامه داد؛ وضع درس و مشقات چطوره؟

گفتم خوبه بد نیست،10 دوازدهی می‌ارم!

-بی مقدمه گفت:چند تا غسل د اریم؟

گفتم:دو تا؛ غسل ارتماسی و ترتیبی.

-واجبات نماز رو می‌دونی؟

نیت، تکبیرت الاحرام، قیام، قرائت، رکوع و سجده، درسته؟

-پرسید:حلبی رو می‌شناسی؟

این سئوال رو که کرد،یکه خوردم!با خودم گفتم؛ خدایا این حلبی چی هست کی هست؟جانداره؟بی جانه؟چیه آخه؟اصلاً منظورش کدوم حلبیه،آهن حلبیه؟پیت حلبیه؟حلب روغنه؟همینطور داشتم سبک و سنگین می‌کردم که ناگهان صدای مسئول پذیرش من و به خودم آورد،گفت:چیه نمی‌دونی؟-کمی من و مون کردم و گفتم:والله راستش نمی‌دونم چی بگم!

-یه نگاهی به من انداخت و گفت:عیبی نداره،حالا بگو اصلاً برای چی می‌خوای بری جبهه؟

گفتم:اخوی دیگه از این سئوالهای سخت سخت نداشیم که!خوب جبهه می‌رن برای چی؟ اونجا که نقل و نبات پخش نمی‌کنن که؟! اما راستش وقتی بچه‌های هم سن و سال خودم و توی تلویزیون می‌بینم اولش حسودیم میشه بعدش هم خجالت می‌کشم.با خودم می گم کاشکی منم جای اونا بودم. اخه وژدان آدم ناراحت می‌شه اخوی!

دنباله خاطرات برای فردا ان شا الله

محمد صفری-جام جم آنلاین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد