ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
صبح ساعت 8 باید خودم را به پایگاه ابوذر میرساندم. البته تنها نبودم، یکی از دوستان نزدیک با من بود. ساعت 7:30 صبح بود که صدای سوت دوست همراهم مرا به سوی پنجره کشاند. شهرام:زود باش دیگه!یالاّ دیر شد. گفتم:الان میام دیگه، چه خبره همهی عالم و آدم و خبر کردی!
ساکی که در آن مقداری وسایل شخصی را جا داده بودم، از بالکن بیرون انداختم، کلاسور مدرسه را زیر بغلم زدم، نگاهی به چهره پدر و مادرم کردم و در دل از آنها خداحافظی نمودم.دل کندن از آغوش گرم خانواده چقدر سخت بود.اما انگار یک نیرویی مرا با خود میبرد.نمیتوانستم مقاومت کنم.
با هم راهی مسجد محل شدیم.هر دو کیف و کتاب را در پایگاه بسیج گذاشتیم و راهی پایگاه «ابوذر» شدیم. هنوز چند دقیقهای به ساعت 8 صبح باقی مانده بود که به پایگاه رسیدیم. برو بچههای زیادی در محوطهی پایگاه دور هم جمع شده بودند، تعدادشان زیاد بود. چند لحظه بعد یکی از بچههای سپاهی همهی ما را دور هم جمع کرد چند کلمهای سخن گفت.
چند دستگاه اتوبوس بیرون از پایگاه انتظار ما را میکشید، ما هم صبرمان لبریز شده بود. سوار بر اتوبوسها راهی امام زاده حسن شدیم. زیارتی کردیم و دعایی خواندیم. برف شروع به باریدن کرده بود،هوا سرد بود، شیشههای اتوبوس بخار کرده و ما آن سوی شیشه را تار میدیدیم،در آن سوی پنجره بخار زده اتوبوس مظاهر دنیای مادی خودنمایی میکرد و هرآن امکان داشت تا این ظواهر مانع از رفتن من شود.
در مسیر پادگان بودیم؛پادگان امام حسین(ع).وصف زیبای آن را از زبان برو بچههایی که در آن آموزش دیده بودند،شنیده بودم. بعد از ساعتی به پادگان رسیدیم. پادگانی در میان کوههای لشکرک. از اتوبوسها با هیاهو پیاده شدیم و سپس در میدانگاه بزرگی که بعدها متوجه شدیم میدان صبحگاه پادگان است، به سخنان فرمانده پادگان گوش دادیم
. -خوب برادران عزیز! به پادگان امام حسین (ع) خوش آمدید. این پادگان مکان مقدسی است.از این فرصتی که به شما دست داده هر چه میتوانید استفاده کنید. در مدتی که اینجا هستید، برای شما برنامههایی داریم.
ان شاالله به نحو احسن از شما پذیرایی خواهد شد. یک نفر از میان جمع گفت:اخوی!توی پذیراییتون شیرینی و میوه و... پخش میکنین؟ خنده بچهها مثل توپ ترکید. -فرمانده پادگان هم که خودش خندهاش گرفته بود گفت:بله!البته!حتماً؛به خصوص مرغ!به وقتش حسابی حالتونو جا میاریم. در آن هنگام از ماجرای مرغ سر در نیاوردم،اما بعد چرا؛قسمت بعدی خاطرات فردا...
محمد صفری-جام جم آنلاین