اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

" خاطرات پادگان امام حسین 5 " :

 

نخستین خشم شب

 پادگان امام حسین (ع) در انتهای منطقه تهران پارس قرار دارد. در میان کوه‌های سر به فلک

 کشیده لشکرک.            

 چندین آسایشگاه بزرگ با محوطه‌ای وسیع با برجهای دیده بانی بلند.سالن غذاخوری، نمازخانه

،استخر سر پوشیده،میدان صبحگاه که هر روز صبح باید برنامه صبگاه را در سرمای زمستان

 برگزار می‌کردیم،میدان  موانع که البته از ما پذیرایی خوبی می‌کرد و بخش‌های مختلف دیگر.

پادگان امام حسین(ع) حال و هوای خاصی داشت،طوری که از همان روز اول دلبستگی عجیبی به

 آن جا پیداکردم.

پس از یکی دو روز به گردانها و گروهانهای مختلف تقسیم شدیم،گردان شهید دستغیب گروهان 13،هر گروهان 72 نفر داشت،گروهانی که من در آن جای گرفتم در طبقه سوم آسایشگاه جا گرفت.همراه با تخت‌های دو طبقه و کمدهای فلزی،آسایشگاه وضع مرتب و مناسبی نداشت،به همراه بچه‌ها دست به کار شدیم و آسایشگاه را تمیز و مرتب کردیم.طبقه اول تخت را برگزیدم چون می‌ترسیدم شب‌ها از طبقه دوم سرنگون شوم!

صبح امروز به همه یک سری وسایل شخصی مثل مسواک،حوله،صابون،لباس نظامی،یک جفت پوتین و خرت و پرت‌های دیگر دادند.از امروز باید لباس نظامی بپوشیم و خودمان را آماده کنیم برای فراگیری آموزش‌های مربیان مختلف و البته خشم شبانه‌ها و رزم شبانه‌ها و ... که همگی در لیست پذیرایی وجود داشت!

غذا مرغ بود، در سالن غذا خوری همه از چند و چون آموزش حرف می‌زدند،تعدادی از بچه‌ها می‌ترسیدند و تعدادی دیگرهم خوب احساس غرور و بزرگ شدن داشتند!

سر میز شام فرمانده گروهان که به او می‌گفتیم برادر «سجاد» گفت:برادرها توجه داشته باشن امشب که مرغ نوش جان می‌کنید فکر عواقب این مرغ خوردن هم باشید.گفته باشم که امشب در خدمتتون هستیم،بهتره هوشیار بخوابید.

ساعت 9 شب خاموشی برقرار می‌شد،شب اولی بود که با حالت نظامی بودیم،خوب، تجربه هم که نداشتیم.

فقط یکهو متوجه شدم که دیگر نمی‌توان نفس کشید!صدای گلوله‌های مشقی هم فضای آسایشگاه را پر کرده بود،همه جا تاریک بود و تنها آتشی که از لوله ژ 3 فرمانده گروهان بیرون می‌آمد ما را بیشتر به وحشت می‌انداخت.بچه‌ها نمی‌دانستند که چه بکنند!همه وحشت زده بودیم،فرمانده مدام فریاد می‌کشید:همه بشمور 3 توی محوطه به صف شید،بدویید ببینم،این چه وضعشه؟یالا سریعتر.

وقتی که رفتیم پایین که البته از ترس نمی‌دانم چطوری این همه پله را رفتیم،تازه متوجه شدم نه جوراب به پا دارم نه پوتین،سرما این مسئله را برای من روشن کرد!خیلی از بچه‌های دیگرهم با همین وضعیت به صف شده بودند.

همه ساکت بودند.ناگهان سکوت شب با فریاد فرمانده گروهان شکسته شد؛بشین پاشو-بشین پاشو...

فکر می‌کنم 100 تا بشین پاشو انجام دادیم!دیگه نا نداشتیم،تازه تاوان مرغی را که خورده بودیم را هم باید پرداخت می‌کردیم،پا مرغی تاوان چلو مرغ بود!پای برهنه در سرما و برف پادگان پا مرغی رفتن چه لذتی دارد!

همه گروهانها را در میدان صبحگاه جمع می‌کنند،صدایی از کسی در نمی‌آید،یک پیراهن نازک و شلوار،سرما را بدرقه جان می‌کند!

مسئول آموزش تاکتیک پادگان،تپانچه‌ای را از غلافش در می‌آورد و شلیک می‌کند. منوری به آسمان می‌رود و ناگهان بشکه‌های فوگاز در اطرافمان منفجر می‌شود،شعله‌های آتش بشکه‌ها کمی ما را گرم می‌کند،همزمان با انفجار، تیربارها و «آر پی جی»ها نیز به کار می‌افتند.همه بچه‌ها «کپ» می‌کنند روی زمین،وحشت کرده‌اند.

میثم فرمانده تاکتیک فریاد می‌کشد:بلند شید،دراز نکشید،به طرف آسایشگاهها بدوید،عده‌ای از بچه‌ها دل و جرئت پیدا می‌کنند و به سوی آسایشگاه‌های خود  فرار می‌کنند.

یک ساعت از نیمه شب گذشته و همه در تخت‌هایمان خوابیده‌ایم.اما این بار آماده.هنگام اذان صبح صوت خوش قرآن هوشیارمان می‌کند برای نماز صبح.

محمد صفری-جام جم آنلاین

 

نظرات 1 + ارسال نظر
چند دقیقه با شهدا پنج‌شنبه 7 مرداد 1395 ساعت 01:55 http://shahidan1999.blogfa.com

سـلامـ و علیکمــ ◕‿◕

✘روزگـاری شهــر ما ویـران نبـود دیـن فـروشـی اینقـدر ارزان نبــود
✘ صـحـبـت از مـوسیـقـی و عــرفان نبـود هیـچ صـوتی بهتـر از قـرآن نبود

دختـران را بی حجـابــی ننـگ بـود !
رنـگ چـادر بهتــر از هـر رنــگ بـود!

مرجعیت مظهر تکریم بود حکم او را عالمی تسلیم بود ...

✘ اینـــک امــا ...
پشت پا بر دین زدن آزادگی استــــ ...
حرف حـق گفتـن عقـب افتـادگی استـــ ...

■ آخـر ای پـرده نشیـن فاطمه
■ کــی رسـی بـرداد دیـن فاطمه

◄اللــــهــم عجـــل لــولــیک الــفــرج►



بـه روزمــ و منتظـــر حضـــور گــرم شمــــا [لبخند][گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد