اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

" خاطرات آزادگان ( 2 )

داستان های عمونوروز

 

«شما هرکاری دلتان می خواهد با ما می کنید. کدام یک از قانون های ژنو را قبول دارید؟

چرا برای ما دکتر نمی آورید؟ با کتک و فحش آورده اید مان اینجا و از بقیه دوست هامان

 جدامان کرده اید. مریض هایمان روز به روز بدتر می شوند.

 

دارو نداریم. به جای این که تو اردوگاه اسرا باشیم، تو زندان سیاسی نگه مان داشته اید.

حق نامه نوشتن نداریم. من الان با صدای بلند به شما می گویم تا زمانی که حق کشی ها و

ظلم های شما روی سر ما باشد، رادیو که سهل است، اگر دستم به تلویزیون هم برسد

 برمی دارم. »

 

سایت جامع آزادگان ضعف صدای رادیو ما را به فکر باتری انداخت. قدم اول پیدا کردن

 باتری های کهنه از سطل آشغال نگهبان ها بود، ولی باتری کهنه ها زور نداشتند و کار

 به جایی کشیده بود که چند تاشان را برای گوش کردن یک برنامۀ اخبار سرهم می کردیم،

ولی باز هم فایده نداشت. باید یک فکر اساسی می کردیم.

 

نگهبان ها عوض شده بودند و نوبت پر کردن منبع هم رسیده بود. باید نقشۀ قبلی را یک بار

دیگر زنده می کردیم. یکی از بچه ها که مسؤول برداشتن رادیو بود، در یک موزیک عربی پخش

می کرد. همین موضوع نگهبان را متوجه کرد. رادیو را دست به دست رد می کردیم.

 

نگهبان نمی دانست رادیو دست کیست. آمد تو و باداد و بیداد و غرغر رادیو را خواست. از آن

بد پیله ها بود. اگر رادیو را بهش نمی دادیم، دنبال کار را می گرفت و شاید رادیوی خودمان را هم

 از چنگ مان در می آوردند.

رادیو را گرفتم و دادم به نگهبان. با لب و لوچۀ آویزان گفت: «آخر شما خلبان و افسر هستید. درست

نیست این کارها را می کنید.» برای این که سروته قضیه را هم بیاوریم گفتم: «بابا برای شوخی بود.

می خواستیم سر به سرت گذاشته باشیم.» به عصر نکشید که استوار شکم گندۀ استخباراتی تو

 آسایشگاه سبز شد.

 

«هوشنگ، بیا!» با رضا احمدی، که تا اندازه ای به عربی آشنایی داشت، رفتیم به اتاق نگهبان ها.

 استوار قیافۀ طلبکارها را به خودش گرفت: «چرا رادیو را برداشتید؟ مگر نان و غذاتان کم است؟

مگر بهتان کم می رسیم؟ جواب محبت هامان را این جوری می دهید؟»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد