ساختمان زندان عبارت بود از راهرویی نسبتاً بلند با هفت سلول ۹متری در طرفین آن و توالت ها و دستشویی که در انتهای راهرو قرار داشتند. به طور موقت در هر سلول ۳۰ نفر را جا دادند و درها راقفل کردند. در نتیجه حدود ۶۰ نفرکه عمدتاً مجروح بودند، بیرون ماندند. به ناچار محوطه ی دستشویی و توالت هم موقتاً حالت زندان به خود گرفت.

یک ساعت بعد، مجدداً به سراغ مان آمدند. جا به جایی مختصری در سلول ها انجام گرفت و بالاخره در هر سلول بین ۲۸ تا ۳۱ نفر گرفتند. یک نفر هم به عنوان مسئول سلول معرفی شد. سلول ها، فوق العاده کوچک بودند. طوری که فقط می توانستیم بدون فاصله روی زمین کنار هم بنشینیم. یکی از بچه ها با یک محاسبه  ی ساده، کاشف به عمل آورد که به هر نفر کمتر از یک سوم متر مربع می رسد.

گرمای هوا، نفس کشیدن را مشکل می کرد. اما تنها این نبود. تعداد غیر استاندارد! در اختیارمان گذاشته بودند. پنکه سقفی بود که آن هم غیر از هل دادن هوای گرم به پایین، کاری انجام نمی داد. همه بچه ها؛ غرق در فکر بودند. تنگاتنگ هم و دست ها بر زانوان. دیوارهای سلول، پوشیده از یادگاری های زندانیان قبل از ما بود که در بین آنها تاریخ اول اردیبهشت ۶۷ بیش از همه به چشم می خورد. یعنی آخرین اسرایی که قبل از ما در آن سلول اقامت کرده بودند، بچه های فاو بوده اند.

یکی دو ساعت بعد در سلول ها را بازکردند و مجبور شدیم طبق دستور در حیاط زندان جمع شویم. بعد از کنترل آمار، اسرا براساس تیپ و لشکری که در آن خدمت می کردند دسته بندی شدند و اسامی و مشخصات هرکسی براساس یگان خدمتی اش در لیست جداگانه ای ثبت شد.

انتظار کشیدن زیر آفتاب سوزان و روی زمین داغ آن هم با پای برهنه واقعاً کلافه کننده بود. هرکسی مجبور بود اسم، اسم پدر، اسم پدربزرگ، رتبه، گردان، تیپ و لشکرش را چندین بار برای سرباز عراقی- که گذشته از عرب زبان بودن، کمی هم احمق بود- هجی کند و با این همه طرف گاهی متوجه نمی شد و روز از نو…. البته با چاشنی سخاوتمندانه ای از فحش و مشت و لگد.

راوی: آزاده رضا امیرسرداری-سایت سجاد