اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

طنز جبهه ( 32 )

 سید روی تاب بود و ما هم هرچی توانستیم هل می دادیم ،

حسابی می ترسید .

در همین لحظه خمپاره زدند .

 هر دو شیرجه زدیم زمین ؛

سید هم از ارتفاع سه متری خودشو انداخت پایین !        

 کف دست و زانوهایش آسیب دیده بود و ناله می کرد :

خمپاره خورده بودم کمتر آسیب می دیدم !

 

       " شادی روح شهدای سید صلوات  "

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد